خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
در جریان انقلاب، جوان 19 ساله ای بودم،جزو اولین نیروهایی بودم که وارد سپاه شدم، مدتی بعد، موضوع حملات کموله و دموکرات در کردستان و نقده پیش آمد. سال های 60،59 که شد، من هم مانند بسیاری از جوانان که به جبهه ها رفتند.به منطقه رفتم. اولین بار که به جنگ رفتم،
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات رزمنده هشت سال دفاع مقدس « عبدالعزیز مهیمنی » را در ادامه می خوانید.

نام : عبدالعزیز (عبدالغنی)

نام خانوادگی : مهیمنی

فرزند : حبیب

متولد : 1339

تحصیلات : دیپلم ناقص

شغل : کاسب

نهاد اعزام کننده : سپاه، بسیج و ارتش

سن در زمان اعزام : 21 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 61-62-63-67

تحصیلات در زمان اعزام : دیپلم ناقص

نوع فعالیت در جبهه : فرمانده پایگاه زروارپایین (بانه)، تیربارچی، تک تیرانداز

وضعیت ایثارگری : رزمنده

نسبت با شهید : -

حضور در عملیات : بیت المقدس

فرمانده مرا در تپه زروار پایین و رفیقم را در زروار بالا گذاشت

در جریان انقلاب، جوان 19 ساله ای بودم که از همان ابتدا پای منبر آیت الله نورمفیدی می نشستم، انقلاب که شد، جزو اولین نیروهایی بودم که وارد سپاه شدم، مدتی بعد، موضوع حملات کموله و دموکرات در کردستان و نقده پیش آمد. سال های 60،59 که شد، من هم مانند بسیاری از جوانان که به جبهه ها رفتند، به منطقه رفتم. اولین بار که به جنگ رفتم، در سال 20،60 ساله بودم. از پایگاه بسیج میرکریم و شاهزاده قاسم به اردوی رامسر رفتیم و بعد به جبهه های غرب اعزام شدیم.

ابتدا ما را به کوه های سنندج بردند. آقای اسکندر مومنی که در حال حاضر فرمانده راهور است، فرمانده گردان ما بود. خیلی کم تجربه بودم. آن جا جنگ های کموله دمکرات بود. یک روز به من گفت که می خواهم تو را به عنوان فرمانده پایگاه منصوب کنم. گفتم: من هیچی بلد نیستم، هیچ تجربه ای ندارم. تا آن زمان حتی بالای کوه ها هم نرفته بودم که با محیط آن جا آشناتر شوم. او گفت: من هم مثل توأم، با هم می رویم و یاد میگیریم. مرا در تپه ای به نام زروار پایین و رفیقم را در تپه ای به نام زروار بالا به عنوان فرمانده پایگاه گذاشت. حدود 45 روز تا دو ماه فرمانده آن پایگاه بودیم و ارتش هم در کنار ما بود.

پیدا شدن آشپز در سنگرها سعادت می خواست

در کردستان غیر از حملات کموله و دموکرات، برف هم رزمندگان را بسیار آزار می داد، ما در زمستان یعنی در اوج برف به کردستان رفته بودیم. در طول زمستان، تدارکات غذایی ما به شدت ضعیف بود. شدت برف به حدی بود که راه های زمینی به کل بسته می شد و بعد با گریدر و بولدوزر سعی می کردند که راه را باز کنند.

آن جا دو چیز برای ما خیلی مهم بود؛ یکی نان و دیگری سوخت. هلی کوپتر از روی پایگاه ما می آمدو برای ما تدارکات غذایی را پایین می انداخت. نان هایی که می آوردند، به آن نان خشک می گفتند. نان هایی که در شاهرود و یزد و شهرهایی نظیر آن پخت می شد و بیشتر شبیه نان های لواش ما بود. تردی و شکنندگی آن نان ها چیزی شبیه بیسکویت بود و ماندگاری زیادی داشت.

معمولاً هلی کوپتر روی دو، سه متری پایگاه می آمد، دو، سه لاشه گوسفند و یک بشکه 220 لیتری نفت، نان و حبوبات و کمپوت می آورد. بیشتر رزمندگان به دنبال نان و کمپوت بودند. هر کس هم که اهل آشپزی بود، قسمتی از ران و دست گوسفند را می گرفت و بقیه قسمت ها را دور می انداختند، چون بدرد کسی نمی خورد. آن موقع کسی آشپزی نمی کرد. پیدا شدن آشپز در سنگرها سعادت می خواست که نصیب هر کس هم نمی شد! کموله دموکرات در مسیر و جاده ها به نیروهای ما بسیار حمله می کرد و هر از گاهی از بعضی پایگاه ها خبر می آمد که نیروها مورد حمله قرار گرفته اند، هر چه برف بیشتر می شد، شرایط برای ما سخت تر می شد.

چون ما به راه های آن جا عادت نداشتیم و آن جا را نمی شناختیم، بر عکس کموله و دمکرات که حتی به بیراهه ها هم آشنا بودند. تنها برتری ما این بود که نیروی زیادی داشتیم و از این جهت بر آن ها مسلط بودیم.

گفتم: ناراحت نشو، تیر می زنم که نخوابی

یادم هست نیروهای آن جا، بچه های 16،15 ساله بودند. من چون فرمانده پایگاه بودم، به همه سنگرها سر می زدم. یک شب به سنگری رفتم که بچه های قائمشهری بودند. از شدت سردی هوا، یک نوجوان 16 ساله ناخودآگاه خوابش برده بود. اگر کسی متوجه او نمی شد که بیدارش کند، به راحتی کموله و دموکرات می توانستند او را با طناب خفه کنند. صدایش کردم و گفتم: آقای محمدی، تو خوابیده ای، گفت: اصلاً متوجه نشدم، به او گفتم: باید یک نفر دیگر را صدا کنی که جای تو بایستد. گفت: آخر بعضی وقت ها اصلاً نمی شود فهمید که خوابمان برده است.

واقعیت هم همین بود. بلندش کردم و گفتم: الان یک نفر دیگر را جای تو می گذارم. اسلحه ای دستم بود. آن زمان تیراندازی آزاد بود و این گونه نبود که برای هر تیری که رفته بود، جواب بدهیم، یادم هست فردی به نام توشنی آن جا بود. هر وقت که پشت سرش می رفتم، پشتش را رگبار می بستم. او هم به بچه ها گفته بود که من از این عبدل بدم می آید!

پشت سر من که می آید، به رگبار می بندد و حالم را می گیرد. به او گفتم: ناراحت نشو، تیر می زنم که نخوابی. یکی از دلایل دیگر هم که تیر آزاد بود، این بود که دشمن با شنیدن صدای تیر، بفهمد ما بیداریم، گاهی بچه ها نارنجک هم پرت می کردند که اگر کسی در اطراف یا آن پایین هست، از بین برود.

در مدتی که در کردستان بودم، از تپه ما کسی به شهادت نرسید، اما از تپه های دیگر بودند افرادی که ماشینشان روی مین رفت یا به دلایل دیگر به شهادت رسیدند، بسیاری از دوستانی که با من بودند، مانند آقای تازیک، آقای گل محمدی و ... بعداً در عملیات های دیگر مثل بیت المقدس و ... به شهادت رسیدند.

ادامه دارد...

منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده