خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
از هم رزمان من کسانی بودند که نزدیک زمان شهادت، از شهادت خود باخبر شده بودند. شهید نقی صلبی زمان عملیات چهره ای پیدا کرده بود که به راحتی می شد متوجه شد که او به سمت شهادت قدم بر می دارد. یادم هست شهید اکبرنژاد هم در آستانه شهادت چهره ای بسیار زیبا و نورانی پیدا کرده بود.
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 25% هشت سال دفاع مقدس « رمضان ساوری » را در ادامه می خوانید.

نام :
رمضان

نام خانوادگی : ساوری

فرزند : علی

تحصیلات : فوق دیپلم

شغل : پاسدار بازنشسته

نهاد اعزام کننده : سپاه و ارتش

سن در زمان اعزام : 19 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 60-61-62-63-64-65-66-67

تحصیلات هنگام اعزام : دیپلم

نوع فعالیت در جبهه : رزمنده، تیرانداز، پدافند هوایی

وضعیت ایثارگری: جانباز 25% و آزاده

نسبت با شهید : ___

حضور در عملیات : کربلای1، کربلای 8، جزیره مجنون (اسارت)

هم رزمان من از شهادت خود با خبر شده بودند

از هم رزمان من کسانی بودند که نزدیک زمان شهادت، از شهادت خود باخبر شده بودند. شهید نقی صلبی زمان عملیات چهره ای پیدا کرده بود که به راحتی می شد متوجه شد که او به سمت شهادت قدم بر می دارد. یادم هست شهید اکبرنژاد هم در آستانه شهادت چهره ای بسیار زیبا و نورانی پیدا کرده بود.

من در جنگ به حضرت زینب (س) بسیار زیاد فکر می کردم. به اسارت اهل بیت و سختی هایی که در اسارت کشیده بودند. خودم هم که اسیر شدم، انگار کسی به من می گفت تو که این قدر به حضرت زینب فکر می کردی و از غم اسارت آن ها گریه می کردی، حالا باید در مکتبش درس پس بدهی.

بیرون آمدم، دیدم جز آتش چیز دیگری نمی بینم

آن زمان که نیروی بسیج بودم و به عنوان یک بسیجی در جبهه ها حاضر می شدم، دوستانم به من پیشنهاد عضویت در سپاه را دادند و مرا جذب گزینش سپاه کردند. آن زمان به نیروهای گزینش خیلی اجازه حضور در جبهه را نمی دادند، چون باید کار جذب را انجام می دادند، من به آنها گفتم: من به شرطی عضو سپاه می شوم که هر زمان خواستم به جبهه بروم،مشکلی برایم ایجاد نشود و به من نگویند که چون عضو گزینش هستی و وظیفه پشت جبهه داری، نمی توانی به جنگ بروی. آن ها هم این شرط را قبول کردند. آن زمان آقای اکبر کابلی مسئول گزینش سپاه بودند. البته گزینش را در آن زمان پذیرش می گفتند.

در همان روزها، با بچه های سپاه تصمیم گرفتیم که برای تفریح به جهان نما برویم. وسایل و تدارکات را آماده کرده بودیم. حدود 1 شب بود که آمدند و به من گفتند که عراق قصد دارد که عملیات سختی را علیه ما آغاز کند. شما که برای اعزام اعلام آمادگی کرده بودی، می توانی بروی؟ جواب من مثبت بود.

صبح زود به جای حرکت به سمت جهان نما، مستقیماً به سمت مناطق جنگی اعزام شدم. ابتدا در هفت تپه مقر لشکر 25 کربلا مستقر و تجهیز شدیم. سپس به شلمچه و بعد از آن به جزیره مجنون رفتیم. چند روزی در جزیره مجنون بودیم و منتظر ماندیم تا عملیات عراق آغاز شود. ما شب ها سنگر می کندیم و کانال حفر می کردیم.

آن قدر این کار سخت بود که دست تمام بچه ها تاول زده بود. بعد از چند روز، شبی خسته شده بودم، دراز کشیده بودم و چشانم هنوز گرم نشده بود. حدود ساعت 2، 3 صبح بود که گفتند عملیات عراقی ها آغاز شد. در جزیره مجنون، سه راه قائم با گردان مسلم بودم. آن جا من به عنوان مسئول دسته فعالیت می کردم. بیرون آمدم، دیدم جز آتش چیز دیگری نمی بینم. از زمین و هوا آتش و دود می بارد.

هر چه هست، گلوله است. آن قدر خمپاره به آب خورده بود که آب ها به کانال هایی که ما بودیم، ریخته و کانال ها پر از آب شده بود. گلوله ها با صدای وزوز از کنار گوش ما رد می شدند. مشخص بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک هستند. مدتی گذشت. نزدیک صبح شده بود. متوجه شدیم که آن ها به خاکریز 5 نصر زده اند.

چند لحظه اسلحه در دستش خشک شده بود

دیدم آقای اکبرنژاد که اهل مازندران بود، خیلی راحت روی سنگر نشسته است و به سمت عراقی ها تیر می اندازد. عراقی ها بغل خاکریز ما بودند. ناگهان بچه ها صدایم کردند و گفتند: ساوری، سید! نگاه کردم، دیدم سید اکبرنژاد تیر به پیشانی اش خورده و چند لحظه اسلحه در دستش خشک شده بود. ناگهان آن طرف خاکریز به سمت عراقی ها افتاده. دستش را گرفتم و او را به سمت خودمان کشیدم. نگاه کردم، دیدم عراقی ها در فاصله 50 متری ما هستند و دارند به سمت ما می آیند. حاج تقی ایزد که آن زمان فرمانده گردان ما بود. روز قبل از آغاز حمله عراقی ها به من گفته بود که آن سوی خاکریز که به سمت عراقی ها بود،سنگر درست کنید.

من هم همین کار را کردم. بعداً در جریان عملیات متوجه شدم که اگر آن سنگر نبود، همه ما همان موقع از بین می رفتیم. وقتی دیدم که عراقی ها نزدیک ما شده اند و در فاصله 50 متری ما قرار دارند، یک لحظه به ذهنم رسید که باید عقب نشینی کنیم، اما بلافاصله در همان لحظه این آیه به خاطرم آمد که اگر شما پشت به جبهه کنید، به سمت غضب خدا فرار می کنید و ماوای شما در جهنم است. ما در آن سه راه، 24 نفر بیشتر نبودیم.

در حالی که نیروهای عراقی که به سمت ما می آمدند، نزدیک به یک گردان بودند. مشخص بود که ما با آن تعداد نیرو نمی توانیم در برابر آن عراقی ها موفق باشیم، اما در نهایت تصمیم گرفتم که عراقی ها را تا آن جا که می توانیم بکشم و شهید شوم.

به سرعت به آن سمت خاکریز آمدم و در همان سنگری که درست کرده بودم، جا گرفتم. نارنجک را آماده کردم و به جان عراقی ها افتادم! من مدام این آیه قرآن را با صدای بلند و صوت خوش تلاوت می کردم که «فلم تقتلوهم ولکن الله قتلهم و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» یعنی: این شما نیستید که دشمن را می کشید، ماییم که آن ها را می کشیم، شما مغرور نشوید، همین ها به من روحیه می داد. این آیه را می خواندم و تیراندازی می کردم.

ادامه دارد...

منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده