خاطرات مدافعان حرم
سه‌شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۰۲
کوچکتر که بود با برادرهایش از مادر پول می گرفتند و می رفتند کاغذرنگی و ریسه و پرچم می خریدند. هر سال نیمه شعبان و بعضی از عیدهای دیگر جلوی در خانه و بخشی از کوچه شان را تزیین می کردند.
خادم هیئت/ شهید محرم ترک

کوچکتر که بود با برادرهایش از مادر پول می گرفتند و می رفتند کاغذرنگی و ریسه و پرچم می خریدند. هر سال نیمه شعبان و بعضی از عیدهای دیگر جلوی در خانه و بخشی از کوچه شان را تزیین می کردند. محرم بزرگتر که شد هیئت محلشان را سرپا کرد و بچه های محل را دور هم جمع کرد.

اصغر پاینده پشت مغازه اش اتاقی داشت که شب های جمعه و بعد از هیئت، محرم، محمد، سعید و مهدی آنجا می رفتند و گپ می زدند. قبل از هر چیزی محرم می گفت زیارت عاشورا بخوانیم، بعد هر کاری خواستید بکنید. گاهی گل یا پوچ بازی می کردند. به سروکله هم می زدند. خیلی از وقت ها هم به حدی مشغول حرف می شدند که سربلند می کردند می دیدند ساعت چهار صبح شده.

همیشه برای هم نقشه می کشیدند و سربه سر هم می گذاشتند. یک بار در بازی گل یا پوچ، محرم وقتی دید تیمشان دارد می بازد از تلفن مغازه اصغر، زنگ زد به موبایل سعید صدایش را عوض کرد و گفت «سعید حال بابات بد شده بدو بیا خونه» سعید دستپاچه شد. بازی را نیمه کاره رها کرد، بلند شد و رفت. دفعه دوم محرم که سمت گوشی تلفن رفت، مچش را گرفت و نقشه لو رفت.

یک شب بعد از هیئت فهمیدند که مسئول هیئت رفته و ممکن است دیگر هیئت برپا نشود. در خانه اصغر جمع شدند. همان طور که نشسته بودند، محرم چایی اش را سرکشید و گفت «چرا ناراحتید مسئول هیئت رفته که رفته، مهم پرچم حضرت زهرا (س) ست که باید بالا باشه. اگر کسی نیست هیئت را نگه داره ما که هستیم. هر کاری می کنیم تا پرچم هیئت فاطمیون زمین نمونه. به نظرم پول روی هم بگذاریم و هر هفته خانه یکیمون هیئت بگیریم.»

بچه ها از خدا خواسته قبول کردند و گفتند «خودت باید مسئول هیئت بشی» قبول نمی مکرد و می گفت من خادم هیئتم. هر هفته خودش پرچم ها را می زد. چراغ هیئت را شروع می کرد. ایستگاه صلواتی راه می انداخت. نمایشگاه های مختلف برگزار می کرد.

به حضرت زهرا (س) ارادت خاصی داشت. همیشه آخر هیئت سفارش می کرد روضه حضرت زهرا (س) بخوانند تا روزی هیئت زیاد شود. پنج شنبه ها بعد از سخنرانی، مداحی شروع می شد. میاندارها روبه روی هم می نشستند و بقیه بچه ها دوروبرشان. یک سینه زنی حسابی راه می انداختند.

آن اوایل که میانداری می کرد؛ سعید را کنار خودش می نشاند تا با او میانداری کند. وسط سینه زنی بلند می شدند و جریان سینه زنی را هدایت می کردند. کم کم طوری شد که سعید بیشتر به هیئت محرم می آمد تا هیئت خودشان میانداری محرم از همه بهتر بود. بچه ها دوست داشتند دور او حلقه بزنند؛ چون طوری سینه می زد که زمین زیر پایش می لرزید. بچه های محل به خاطر میانداری کردنش به هیئت می آمدند. هنگام سینه زنی حواسش به همه چی بود. بچه هایی را که تازه پایشان به هیئت باز شده بود، میاندار می کرد. وسط مداحی و سینه زنی به قول بچه ها شطرنج بازی می کرد. یکی را بلند می کرد. یکی دیگر را سر جای آن می نشاند. از عقب بچه ها را جلو می آورد و هر کس را یک طوری هدایت می کرد. می گفت این جوان ها دوست دارند بیایند وسط سینه بزنند. خیلی ها را همین طوری جذب هیئت کرد.

میکروفن هیئت خراب شده بود. سعید 20 هزار تومان داد به محرم تا بلندگو بخرند. محرم پرسید: از کجا آوردی؟ سعید گفت «توی کلوب فوتبال دستی بردم. عصبانی شد. زیر لب دو، سه تا استغفرالله گفت و پول را برگرداند. گفت «با این پول می خوای ما میکروفن برای هیئت بخریم. این پول ها درست نیست. از آن پول استفاده نکرد و نگذاشت کسی هم به آن دست بزند.

به سعید گفته بود با بچه های کوچکتر در محل، فوتبال بازی کن و بهشان بگو اگر از من بردید، می برمتان هیئت فاطمیون. بچه ها هم به عشق هیئت تمام سعیشان را می کردند تا به سعید گل بزنند.

یک بار که هیئت در پارکینگ خانه پدر سعید برگزار می شد، گفت «امشب شام هیئت با من» با محرم و محمد رفتند برای همه پیتزا گرفتند. شام آن شب تا مدتها سرزبان ها بود. همین که بچه ها خوشحال بودند برای محرم کافی بود.

هیئت پنج شنبه شب ها برای بچه های محل، مثل تفریح بود. شب های جمعه حتی مهمانی نمی رفتند به عشق هیئت. بعد از مراسم هم نیم ساعتی جلوی در هیئت می ایستادند به شوخی و خنده با محرم و بقیه بچه ها.

چندوقت یک بار، بچه ها را جمع می کرد و آن ها را می برد اردو، اردوهای زیارتی از امامزاده داوود و قم و جمکران گرفته تا شمال و اردوگاه باهنر و بی بی شهربانو. از صبح زود که راه می افتادند، سعی می کرد به بچه ها خوش بگذرد. بلال می خرید. جوجه کباب می کرد. چای می گذاشت. گل کوچک بازی می کردند. خیلی از وقت ها هم تا بچه ها بروند دوری بزنند یا زیارتی کنند، اتاقشان را تمیز می کرد. در کنار همه این ه ا نماز اول وقت و زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا (س) هم در همه اردوها به راه بود. آن قدر با جان و دل کار می کرد و سنگ تمام می گذاشت که هنوز از اردو برنگشته، بچه های کوچک تر دورش را می گرفتند و می گفتند اردوی بعدی کی می رویم؟

ماه رمضان که می شد دنگ بچه ه ار حساب می کرد تا افطاری بدهد. ده، پانزده روز از ماه رمضان را در هیئت افطاری می داد. بعد از افطار با یکی، دو تا ماشین می رفتند استخر و فوتبال، بعد از آن هم حلیم می خوردند و برمی گشتند. یک بار در کل کل با صاحب مغازه، هشت تا کاسه حلیم را یک جا خورد و صاحب مغازه هم پول حلیم ها را نگرفت.

مادربزرگش با آنها زندگی می کرد. پیر بود و زمین گیر. محرم با اینکه 18 سال بیشتر نداشت؛ ولی تقریبا همه کارهایش را می کرد. کولش می کرد و هر جایی که می گفت می بردش. لقمه در دهانش می گذاشت. احترام خاصی برایش قائل بود. هر از گاهی که کارهای مادر بزرگ سیدش را کس دیگری انجام می داد، ناراحت می شد و بهش برمی خورد و گله می کرد. پدر به پاس زحمت هایی که محرم برای مادربزرگش کشید، برایش ماشین خرید، پیکان سبز مدل 68 با شماره پلاک تهران 28، ولی گواهینامه نداشت. هر بار که می رفت سرامتحان رانندگی اتفاقی می افتاد و رد می شد. بار دهم که رد شد، پدرش گفت «این دفعه خودم همراهت میام تا ببینم چطور رانندگی می کنی که قبول نمی شی.»

صبح زود برای امتحان رفتند کیانشهر، اولین نفر بودند که رسیدند. و رانندگی، گفت «این گواهینامه دیگه به درد نمی خوره. این چه فیلمیه که درمیاری» حرف هایی در گوش افسر گفت که محرم نمی شنید؛ ولی وقتی سوار ماشین شد برای امتحان و استارت را زد، افسر گفت «برو پایین قبولی»

گواهینامه را گرفت؛ ولی هنوز قلق رانندگی دستش نیامده بود. در حیاطشان تنگ بود. هر بار که ماشین را می آورد داخل یا می برد بیرون یک صدایی می آمد. اگر هم دقت می کرد و میلیمتری رد می کرد، باز مادر و پدرش دلهره داشتند.

یک بار سر ظهر رفت در مغازه پدرش سرش را پایین گرفته بود و تند تند عرق هایش را پاک می کرد. پدر زیرچشمی نگاهش کرد. حدس زد که چه اتفاقی افتاده. صدایش کمی گرفته بود، به پدر گفت «در خانه به ماشین گرفته» پدر می گفت: عینی نداره. ببرش صافکاری، ولی بیشتر مواظب باش. ماشین را با پول خودش تعمیر کرد. اندازه در حیاط خانه شان هنوز دستش نیامده بود. همین در گاهی لویشان می داد. یک بار همراه محمد و بچه ها نصفه شب می خواستند بی خبر بروند بی بی شهربانو برای دعا و زیارت که ناگهان محکم و باصدای بلند زد به در خانه. به روی خودش نیاورد گازش را گرفت و رفتند.

بعضی وقت ها با همین ماشین، بچه ها را بعد از هیئت می برد این طرف و آن طرف. پنج، نفرشان به زور خودشان را در ماشین جا می دادند و بعد از هیئت می رفتند دوردور یا در خیابان ها. دنبال رستوران خوب می گشتند یا بعد از استخر می رفتند آبمیوه می خوردند. بعد از هیئت بزرگترین تفریحشان خوردن بود. دست فرمان محمد از محرم خیلی بهتر بود؛ ولی گواهینامه نداشت. بعد از اینکه چند بار محرم به در و دیوار زده بود، دیگر محمد پشت فرمان می نشست.

منبع: مدافعان حرم/ جانا - شهید محرم ترک/ منصوره قنادیان/ 1396

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده