روایتی خواندنی از همرزم شهید«سیدمحمد بنی کمالی»؛
نزدیک عملیات رمضان بود، سیدمحمد به من گفت: مصطفی بیا یک وصیت نامه بنوبسیم شاید با هم شهید شدیم و من به سیدمحمد گفتم؛ محمد حوصله داری ما که چیزی نداریم...
نوید شاهد گلستان؛ شهید سیدمحمد بنی کمالی/ يكم فروردين1340 ، در روستاي رستم كلاته سادات از توابع شهرستان گرگان به دنيا آمد. پدرش سيدكاظم، كشاورز بود و مادرش سنمبر نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. او نيز كشاورز بود. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. هشتم آبان 1361 ، با سمت راننده در موسيان توسط نيروهاي عراقي بر اثر اصابت تركش به سر و سينه، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي امامزاده عبدالله شهرستان زادگاهش واقع است.

نزدیک عملیات رمضان بود، سیدمحمد به من گفت: بیا وصیت نامه بنویسیم...

بیان روایت از زبان همرزم شهید :

- نزدیک عملیات رمضان آبان 61 بود از طرف فرماندهی اعلام کردن که هر سنگر یک نفر می تواند به مرخصی برود، من و شهید سیدمحمد با بحث و مذاکره که با هم داشتیم، نتوانستیم همدیگر را قانع کنیم که در این مرحله ایشان به مرخصی برود و یا نرود.

ایشان می گفت؛ شما برو من به او می گفتم شما برو چون موفق نشدیم که یک نفر از ما به مرخصی بریم، با هم گفتیم که پیش فرمانده برویم و با او صحبت کنیم، اگر میشه ما دو نفر با هم برویم به مرخصی. با فرمانده صحبت کردیم اما او گفت: یک عملیات در پیش داریم نمی توانید با هم بروید، برگشتیم به سنگر به هر حال من نتوانستم شهید را راضی کنم به مرخصی بیاید و خانواده اش را ببیند.

وقتی که شهید به مرخصی آمده بودو به روستای خودش(رستم کلاته) به روستای بنده هم رفته بود و با مادرم و خواهرهایم صحبت کرده بود و خانواده من بسیار خوشحال کرده بود و مادرم چند انار به شهید داده بود که وقتی برگشت جبهه با هم میل کردیم. و به من گفت: ببین چقدر خانوادت به فکرت هستند. چندی بد به دیار حق پیوست.

- توی سنگر نشسته بودیم که از طرف فرماندهی به ما خبر دادن که آماده باشید، که یکی دو روز آینده عملیات بزرگی داریم، چند روز قبل از عملیات انگاری روز و شبهای با روزهای قبل فرق داشت.

بچه ها همه به راز و نیاز و خواندن دعا مشغول بودن، شب عملیات مشخص شد من با سیدمحمد با هم صحبت می کردیم و به سیدمحمد گفتم شب عملیات است، خدا را چه دیدی شاید هنگام عملیات هر دوی ما شهید شدیم بلند شو بریم یک منبع آب مربوط به آب شهر موسیان است.

البته شهری وجود نداشت، یک 1000متری با ما فاصله داشت، گفتم بریم داخل آن منبع آب غسل شهادت بکنیم ساعت نزدیک ظهر بود و رفتیم غسل شهادت را انجام دادیم.

هنگام عملیات با بدنی پاک به نزد معبود خودش رفت و از آنجائی که با هم و کنار هم بودیم، بنده زخمی شده بودم و من هم دیگر چیزی نفهمیده بودم بعدداً متوجه شدم که در یکی از بیمارستان های اهواز هستم.

- نزدیک عملیات رمضان بود، سیدمحمد به من گفت: مصطفی بیا یک وصیت نامه بنوبسیم شاید با هم شهید شدیم و من به سیدمحمد گفتم؛ محمد حوصله داری ما که چیزی نداریم...

او به من گفت مصطفی بچه مسلمان باید وصیت نامه داشته باشد، من به سیدمحمد گفتم خوب حالا فرض نوشتیم، کی این وصیت نامه ها را نگهدار و گفت راست می گویی مصطفی خانواده ها اگر این وصیت نامه را ببینند ناراحت می شوند(سیدمحمد) او به من گفت: وصیت نامه من را می فرستم خانه شما و وصیت نامه شما (مصطفی) را خانه ما و داخل نامه قید می کنیم، که هر کدام از ما شهید شدیم وصیت نامه را تحویل نمائید و خانواده (مصطفی) هنگامی که شنیدن سیدمحمد شهید شده است.

اعضای خانواده من وصیت نامه سیدمحمد را به خانواده شهید تحویل دادن و ظاهراً وصیت نامه هنگام دفن شهید خوانده شد.

بنده هم که زخمی بودم و در بیمارستان بودم و نتوانستم در تشییع جنازه شهید شرکت کنم، بعدها که خوب شدم و از بیمارستان ترخیص شدم به نزد خانواده شهید رفتم و آن خانواده من را به عنوان فرزندشان نگاه می کردند.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده