روایتی خواندنی از خواهر گرامی شهید در سالروز شهادتش
عبدالزمان از همان کودکی یک حس و حال عجیبی داشت، گویی مال این دنیا نبود، بلکه آمده بود چند صباحی را زندگی کند، و ما را تنها بگذارد یک روز عبدالزمان وقتی کوچک بود...
نوید شاهد گلستان؛ شهید عبدالزمان طعنه/ دهم تير 1346 ، در شهرستان آق قلا ديده به جهان گشود. پدرش قربان محمد، راننده بود و مادرش بي بي نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. كارگر بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. نهم آبان 1365 ، در دزفول بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار او در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.

«شهید عبدالزمان طعنه»؛برادرم؛ گویی برای این دنیا نبود...

روایتی خواندنی از سخیده طعنه خواهر گرامی شهید عبدالزمان طعنه آنچه که در پرونده فرهنگی شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛

«ماجرای شهادت»

سخنان خود را با یاد و نام پروردگار عالم شروع می کنم، پروردگاری که جهان را آفرید و تمام موجودات آن. پروردگاری که انسانهای شریفی را به نام شهیدان آفرید، پروردگاری که عزیزی همچون عبدالزمان را آفرید.

مادرم می گوید: عبدالزمان از همان کودکی یک حس و حال عجیبی داشت، گویی مال این دنیا نبود، بلکه آمده بود چند صباحی را زندگی کند، و ما را تنها بگذارد یک روز عبدالزمان وقتی کوچک بود، شبها کابوس می بیند و می ترسد مادر برای خوب شدن شهید عبدالزمان او را به نزد ملا که کتابی می دیده می برد، بلکه حال پسرش خوب شود.

ملا با دیدن شهید عبدالزمان و باز کردن کردن کتابش سکوت می کند، به چهره شهید نگاه می کند و به فکر فرو می رود، مادر جویای ماجرای شود، ملا که تردید داشت حرفش را بیان کند می کوید که این کودک معمولی نیست، بر موهای پیشانی او که قسمتی از موهایش سفید بود.

گویی در خواب پیغمبر لمس کرده و دست کشیده این کودک دو خطر بزرگ را در مقابل دارد، یکی آب و دیگری آتش این کودک به وسیله یکی از این در از این دنیا می رود.

شهید عبدالزمان طعنه از همان کودکی علاقه زیادی به خانه مادر بزرگ داشت. (شهر گمیشان) و برای اوقات فراغت و تعطیل های رفته علاقه زیادی به دایی و زن دایی و پسر دایی ها داشته در یکی از تعطیلات که آنجا رفته بوده با پسر دایی اش عبدالوهاب به قایق سواری به دریا می روند.

که یکدفعه قایق روی آب برمی گردد و هر دو به دریا می افتند و با دست و پا زدن کمک می خواهند، شهید عبدالزمان ساعت مچی پدرشان را که قیمتی بوده به دست داشته به عنوان امانت در آن لحظه ساعت باز شده و به ته دریا می رود، شهید در آن لحظه که جانش در خطر بود.

«شهید عبدالزمان طعنه»؛برادرم؛ گویی برای این دنیا نبود...

افسوس می خورد و ناراحت می شوند که ساعت امانتی پدرشان به ته دریا رفته و با خودشان می گوید، به پدر چه بگویم، حتماً ناراحت می شوند. خلاصه با تلاش های همدیگر به قایق تکیه می کنند، و نجات پیدا می کنند، شهید عبدالزمان در نوجوانی پسری بسیار و خوب با ادب و خوش خلق بودند.

همیشه خنده بر لبهای او بود، از زمان کودکی در کنار پدر در مینی بوس خط گرگان آق قلا کار می کرده پدر می گفت: یک روز متوجه شدم شهید عبدالزمان از تمام کارکنان آموزش پرورش و آشنایان و دوستان کرایه نمی گرفته و پدر خندیده و گفت اینجوری که باید صلواتی کار کنیم، ایشان اینقدر ببخش داشته که به منافع خود فکر نمی کردند.

یادم می یاد وقتی بچه بودم با همبازی ام می رفتیم، پیش داداشم عبدالزمان و ازش پول می خواستیم که برم خوراکی بخرم شهید هیچ وقت و هیچ زمان به من نه نمی گفتند، و دست مرا خالی نمی گذاشتند که هیچ به هم بازی ام هم پول می دادند که اون هم چیزی برای خودش بخرد.

خلاصه خیلی مهربون و با گذشت بودند زمانی که شهید عبدالزمان در جبهه بودند ما در خوراکی های مختلفی را برای او می فرستاد تا در کنار دوستان و هم زمانش بخورند، فرستاده های مادر 3 یا 4 روز قبل از شهادتش بود، مثل همیشه آنها را بین دوستان و هم سنگریهایش تقسیم می کند.

و نامه ای به عنوان احوال پرسی و خبر رسیدن فرستاده های مادر نوشته بودند. نامه را در تاریخ ششم آبان 1365 نوشته بودند و ایشان پس از 3 روز در تاریخ نهم آبان 1365 به درجه رفیع شهادت می رسند.

حتی گفته شده که بیسکویت های که مادر فرستاده بودند در جیب لباس شهید عبدالزمان بود. از آنجا که عبدالزمان انسانی به تمام معنی بودند در خوش اخلاقی و پاکی و مهمان نوازی و مهربانی زبان زد فامیل و خانواده و همسایه ها بودند.

شهادت او اگر چه افتخاری بزرگ برای خانواده ها بود و برای کشور عزیزمان ایران، اما تحمل دوری این چنین انسانی برای ما خیلی سخت بود و در مدت این سالها همیشه یاد و خاطره او با ما بود و ما باید و خاطره او زندگی کردیم ما در هر ساله سالگردش را به نحوه خوبی برگزار می کند.

به این معنی که به دوستان و فامیلها را دعوت می کند، و چایی و نهار می دهیم و بر این دعا می خوانیم، یکی از فامیلها که ملا است، قرآن می خواند و برای شادی روح همه شهیدان انقلاب فاتحه می خوانیم.

«شهید عبدالزمان طعنه»؛برادرم؛ گویی برای این دنیا نبود...

«عکس»

شهید در زمانی که در خدمت بود، یک عکس یادگاری با بچه ها انداخت در قسمتی که عکس انداخته بودند چند نفر آن طرف تر نشسته بودند، بعد از چند سال خواهرم ازدواج کرد و شوهرش و در آلبوم عکس شهید ناگهان متوجه عکس خودش شد و گفت که عکس من اینجا چیکار می کند، وقتی عکس شهید را دید گفت که ما با هم در یک منطقه بودیم ولی زیاد با هم دوست نبودیم، عکس شوهرش درست افرادی بود که پشت عکس نشسته بودند که الان در عکسها مشاهده می شود. و داماد تازه متوجه شد که چه گوهر گرانبهایی را در منطقه جدی گرفته بود.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده