خاطره ای از «سیجی شهید محمد کریمی نژاد»از شهدای جهاد سازندگی استان ایلام
یک شب ساعت 3 صدای پایی مرا از خواب بیدار کرد صدایی که آهسته و پاورچین پاورچین قدم بر می داشت یک لحظه ترسیدم و با خودم گفتم نکند عراقی ها تا نزدیکی سنگر آمده باشند . چشم هایم را مالیدم و با احتیاط اسلحه را برداشتم دیدم سیاهی وارد سنگر شد از ترس به نفس نفس افتادم اسلحه نداشت زیر نور کمرنگ مهتاب یک لحظه شناختمش محمد بود سریع خودم را به خواب زدم دیدم آستین هایش را پایین کشید و به نماز ایستاده از خودم خجالت کشیدم سرم را یواشکی زیر پتو کردم و آهسته شروع کردم به گریستن...

عنوان خاطره : نماز شب

 
راوی خاطره علی قیطاسی همرزم شهید
 
تازه به گردان ما منتقل شده بود، و اتفاقاً با هم همسنگر شده بودیم قیافه متوسطی داشت با موهای کم پشت، صورت استخوانی و ریش  سبیل انبوه که از زیر چشمش شروع می شد و تا پایین گردن امتداد داشت و پیشانی وسیعی که با اندازه ی یک دو ریالی از آن کبود و پینه بسته بود.
در مجموع صورتش جذاب و نورانی بود و همیشه تبسمی ملیح بر جذابیتش می افزود . اسمش محمد بود اوایل خیلی کم حرف بود ، اما کم کم که با هم دوست شدیم گاه گاهی برایمان از زندگیش می گفت : از رنج ها و دردهای زندگیش ، از تجربه ها ی شغلی چون : حمالی، کارگری و چوپانی ... حالا هم کارمند ساده ی جهاد سازندگی بود که داوطلبانه به جبهه آمده بود عجب مقید بود نمازش را سر وقت بخواند و نافله و تعقیباتش هیچ وقت ترک نمی شد حتی یکبار که در کمین دستش زخمی شده بود و تب شدیدی داشت باز نماز شب را تمام و کمال می خواند . کردار و رفتار نیکویش روی همه بچه های گردان تأثیر گذاشته بود همه به او احترام می گذاشتند ، من و دیگر همسنگر هایم اسلام و حسن و ... با همسنگری بودن با ایشان افتخار می کردیم یک کتابچه ی دیوان حافظ هم داشت که از بس آن رو خوانده و زیر رو کرده بود ورق ورق شده بود برای همه فال می گرفت این عادتش بود که صبح ها به دیوان حافظ نگاهی اندازد.
اوایل اسفندماه 1366 بود هوای شاخ شمیران و اطراف خیلی سرد شده بود . سوز سرما تا درون استخوان نفوذ می کرد. یک شب ساعت 3 صدای پایی مرا از خواب بیدار کرد صدایی که آهسته و پاورچین پاورچین قدم بر می داشت یک لحظه ترسیدم و با خودم گفتم نکند عراقی ها  تا نزدیکی سنگر آمده باشند . چشم هایم را مالیدم و با احتیاط اسلحه را برداشتم دیدم سیاهی وارد سنگر شد از ترس به نفس نفس افتادم اسلحه نداشت زیر نور کمرنگ مهتاب یک لحظه شناختمش محمد بود سریع خودم را به خواب زدم دیدم آستین هایش را پایین کشید و به نماز ایستاده از خودم خجالت کشیدم سرم را یواشکی زیر پتو کردم و آهسته شروع کردم به گریستن.
بعدها فهمیدم این کار هر شب محمد بوده و چون آب تانکر در سرما یخ بسته بود در تانکر را باز می کرد و کلاه اهنی اش را مانند دلو داخل تانکر می کرد و یخ ها را می شکست ، آب می کشید و وضو می گرفت چند وقت بود که دلش برای بچه ها پیش تنگ شده بود این را نگاه های طولانی محمد به عکس کوچکی که درون کیف چرمش داشت فهمیدم.
یک روز صبح که با دیوان حافظ تفأل زد دیدم خندید و با خوشحالی زایدالوصفی رو به ما کرد و گفت : بچه ها می دونی چی اومده و با انگشت سبابه روی یک سطر از کتاب گذاشت و همانطور کتاب را به ما نشان داد سر صفحه آمده بود :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
ما که چیزی نفهمیدیم به سادگی از کنار مساله گذشتم یکی از دو روزی می شد که عراقی ها به ما نزدیک شده بودند و شب و روز برای ما نگذاشته بودند قرار بود نیروهای کمکی قرار بود امروز برسند و اگر یروهای کمکی نمی رسیدند حتما عملیات در پیش بود و محمد تا رسیدن آنها لحظه شماری می کرد.
تازه خوابیده بودیم که با صای مهیب خمپاره از جا پریدم خمپاره به نزدیک سنگر اصابت کرده بود و خاک ناشی از موج انفجار و ترکش های خمپاره روی پتوها یمان ریخته بود،  دیدم محمد نیست گفتم بچه ها محمد! همه دستپاچه رفتیم بیرون محمد کنار تانکر افتاده بود یک دستش تا آرنج خیس بود و همان دستش مشت شده بود گویا می خواست سینه اش و چند جای تانکر سوراخ شده بود و آب از آن بیرون می زد تا رسیدیم دیدم محمد با همان تبسم همیشگی اش زیر لب زمزمه می کند شهادتین را می گوید.
فردای آن روز گردان یکپارچه در سوگ غریبی فرو رفته بود و هر کسی را می دیدی انگار برادرش را از دست داده بود . سعید خوش نویس تبلیغات در حالی که آرام آرام اشک می ریخت با رنگی قرمز روی تانکر سوراخ سوراخ با خطی شکسته نوشت.
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند»
 
 
مروری بر زندیگنامه شهید محمد کریمی نژاد فرزند سید احمد  در سال 1338 شمسی در بخش ملکشاهی از توابع شهرستان مرزی مهران دیده به جهان شگود. و تحصیلات خود را تا کلاس اول دبیرستان پی گرفت تا اینکه همزمان با آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز نیروهای مزدور رژیم بعث عراق به خاک ایران اسلامی به عنوان بسیجی به لشکر 11 امیر المومنین(ع)  پیوست و راهی جبهه های حق شد و نهایتا به تاریخ بیست و سوم اسفند ماه سال 1366 در منطقه شاخ شمیران بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مقدسش در گنبد پیر محمد شهرستان ملکشاهی به خاک سپرده شد. از ایشان  2 فرزند به یادگار مانده است. روحشان شاد
 
 
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده