آخرین برگ از زندگی شهید سید علی موسوی/
احسان بارها شهادت را دیده بود. اما خودش هم نمی دانست چرا به چشمان سید زل زده است. انگار چشمان سید حرف داشت.
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید سید علی موسوی»، یکم شهریور 1343، در شهرستان گرگان دیده به جهان گشود. پدرش سید عباس و مادرش ام البنین نام داشت. دانشجوی دوره دکترا در رشته پزشکی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند 1366، با سمت پزشک در بمباران هوایی شیراز بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای امامزاده عبدالله زادگاهش واقع است. 

آخرین برگ از زندگی شهید سید علی موسوی/ آنقدر در جبهه می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.

آخرین ورق از دفتر زندگی «شهید سید علی موسوی »

ـ سید تو هم برگه ی مرخصی ات را گرفته ای؟
ـ آره، عملیات تموم شد. قراره به بچه ها مرخصی بدن، خلاصه پانزده روزو افتادیم.
خوبه یه دیداری تازه می شه، مدتی که مرخصی نرفتیم.
اکثر بچه های گردان به مرخصی رفته بودند و منطقه را آرامشی نسبی فرا گرفته بود، این مدت هم سپری شد و بچه ها یکی پس از دیگری می آمدند. همهی نیروهای گردان به مرخصی رفته بودندو و پانزده روز، در یک چشم به هم زدن تمام شد. 
آدرس سر راست بود. شهر اهواز، پایگاه شهید بهشتی، مقر تیپ 25 کربلا، ماوای همه ی عاشقان بسیجی مخلص و بی ریا بود. فرمانده مقابل صف ایستاد. همه چشم و گوش ها متوجه او شد. آیه ای تلاوت کرد و فرمود: حالا که همه ی نیروها سازماندهی شدن، امروز ان شالله به طرف دهلران پیش رفتند، برای اکثر بچه ها، تازگی داشت. تابلوهای بین راه را می خواندند و در دفترچه های خود یادداشت می نوشتند. 
ـ سید علی، می بینی تابلوی دهلران را، نوشته دهلران 5، رسیدیم. 
ـ بله، خودشه، احسان تو هم اولین باره که به دهلران می آیی؟
ـ بله من هم اولین باره که به دهلران می آیم. بعد از آن باید به طرف موسیان برویم. 
از دهلران گذشتند، به موسیان رسیدند. تمام نگاه ها مات و مبهوت مانده بود. 
ـ سید نگاه کن، مثل شهر ارواح می مونه. مخروبه و متروک، انگار که هیچ آدمیزادی اینجا زندگی نکرده. 

آخرین برگ از زندگی شهید سید علی موسوی/ آنقدر در جبهه می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.


سریع در اردوگاه مستقر شدند. ماه محرم بود. همه دوست داشتند از معنویات این ماه بهره ببرند. چادرهای پراکنده دسته عزاداری دشت را پوشانده بود، طوری که صحرای کربلا را تداعی می کرد و خیمه هایی که بارها در اذهان خود به تصویر کشیده بودند. 
 سید علی خیلی دوست داشتنی بود، هیکلی ورزیده داشت و بسیار خوش فکر بود. به راحتی آدم مجذوبش می شد. چهره ای نورانی و ملکوتی داشت که همه خواهان دوستی با او می شدند. 
ـ سید جان قربون اون مرامت برم، آخه تو تا کی قصد داری تو جبهه باشی؟
خندید و با همان لبخند زیبایش جواب داد:
ـ احسان جان چون که خیلی دوستت دارم، اول این که نمی خواهم گل های سر سبدی مثل شما را از دست بدم. بعدش هم آن قدر تو جبهه ها می مونم تا ازم خسته بشه، نظرت چیه؟
ـ عجب مگه کسی هم از تو خسته می شه. پسر خوب تو گل مقاومت جبهه هستی؟ 
ـ فکر خوبیه، برادر شاهینی، شنیدی.
ـ بلافاصله سید فرمود: پس آنقدر در جبهه می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.
هر سه آرام خندیدند و از هم جدا شدند.
شب آمادگی عملیات بود. آن شب، شب عجیبی بود. صادق آهنگران در جمع بچه ها نشست و دور او حلقه زدند. پس از آن، با حزن و اندوه نوحه خواند. آن قدر زیبا خواند که در دل تک تک بچه ها نشست. 
ـ بار دیگر فرمانده، حرف هایش را به رزمندگان که آرام و قرار داشتند گفت:
ـ منطقه به طور کامل در تیر رس دشمنه. با احتیاط پیش برین تا رمز عملیات اعلام بشه.
احسان یک باره ایستاد. گروه گروه را افتادند، در تاریکی همه چشم ها مراقب اطراف بود. 
ـ احسان، چی شد؟
ـ سید، من هم نمی دونم. یهو هوا تاریک شد نگاه کن سید، رعد و برق. 
ـ به هر حال باید راه بیفتیم.
راه افتادند. باران، طوفان و رعدو برق یک جا منطقه را فرا گرفت. کسی راهش را نمی دید. انگار دست غیب تو کار بود. نماز را با تجهیزات خواندند. عبادتشان با عشق همراه بود. زیر باران خیس شدند و آب از سر و روی آن ها می ریخت. 
احسان دستش را دراز کرد و گفت:
ـ برادر شاهینی، دستتو بده من آخه خیلی تاریکه، چاره ای غیر از این نیست و گرنه گم می شیم.
بار دیگر دستور ایست داده شد. 
ـ ایست! بیشتر از این کسی جلو نره از این به بعد در میدان مین دشمنیم. باید منتظر دستور باشیم. 
عملیات محرم با رمز زینب کبری با غریو الله اکبر رزمندگان آغاز شد. نیروها تازه نفس بودند و هم چنان پیش می رفتند. سید به اطراف نگاه کرد احسان را دید. آقای شاهینی را هم دید. خوش حال شد. رو به احسان گفت: مرحله ی دوم عملیات تازه شروع شده نگاه کن!
ـ می بینم، این بار ما باید پشتیبان باشیم . آنها عمل کنن.
 ـ آره باید منتظر باشیم. 
ساعتی بعد وارد خاک عراق شدند. شهرک زبیدات را راحت می توانستند ببینند. عراقی ها را هم می دیدند.
ـ لحظه ای نبرد سنگین تن به تن در زیر رگبار شدید آغاز شد. 
جهادگران، سنگر می ساختند. بچه ها مستقر می شدند. در زیر تازیانه ی آتش و دود، فواره ی خون به راه افتاده بود و چه سروهایی که ایستاده می رفتند. تا قامت مردانگی شان سرمشق فردای بچه های وطن باشد. در قهر این انسان ها، بار دیگر صبح دمید و خورشید به خون های پاک شهدا تابید. دشمن تا دندان مسلح بار دیگر پاتک زد. طوری که منطقه از زمین و هوا، از چرخبال و تانک دشمن پر شده بود. احسان با آر پی چی منتظر سید علی شد.
ـ آها، احسان قدری به آن سمت، احسنت حالا بزن! جانمی جان دستت درد نکنه.
صدای سید به گوش احسان آشنا بود و با این صدا شلیک می کرد. 
هم چنان منتظر صدای سید عیسی شد. چیزی نشنید و به طرف سید برگشت.
 سید عیسی مثل موج غلتید و آرام؛ در سنگر افتاد.
ـ سید! سید! سید!
او را از سنگر بیرون کشید. احسان بارها شهادت را دیده بود. اما خودش هم نمی دانست چرا به چشمان سید زل زده است. انگار چشمان سید حرف داشت. اما اشک های زلال احسان بیش از آن نگذاشت سید نگاهش کند. نگاهش بی فروغ شد. آخرین نفس را با تمام سنگینی بدنش کشید و لحظه ای بعد مرغ روحش به آسمان پرواز کرد. 
 احسان، انگار پرواز روح او را می دید. کنار خود خواباند. وسط پیشانی سید را بوسید و آرام کلاه آهنی را از سرش برداشت. مات ماند. آن چه می دید نمی خواست دوباره ببیند. کلاه را دوباره گذاشت. باز هم گریه کرد. یک لحظه نزدیک او خمپاره ای منفجر شد. 
ـ یا حسین شهید آخ!

آخرین برگ از زندگی شهید سید علی موسوی/ آنقدر در جبهه می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.

نگاهی به دست و پای مجروحش انداخت. سپس، او را از شهید سید عیسی موسوی جدا، و راهی بیمارستان کردند. 
از بیمارستان که مرخص شد. به طرف منزل شهید عیسی رفت.
فاتحه ای خواند، بار دیگر سر مزار شهید رفت، آرام نشست. خاطراتش را تداعی کرد و در رویای صادقانه اش انگار سید را می دید، می خواست بی اختیار حرفی بزند که یاد آخرین سخنی افتاد که بر سنگ قبر سید نقش بسته بود، «آنقدر در جبهه می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید». پس از آن آرام گرفت، لبخندی زد و به راه افتاد.  
منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده