نیم ساعت تا شهادت
با آمدن این نیروها ما هم به تکاپو افتادیم که بتوانیم به همراه آنان برای عملیات برویم، هر چه کردیم نشد و اجازه ندادند به خط برویم.


خاطرات رزمنده و جانباز گرانقدر دفاع مقدس حاج علی جعفری نصرآبادی


به گزارش نوید شاهد گلستان: مجموعه حاضر، خاطرات رزمنده و جانباز گرانقدر دفاع مقدس حاج علی جعفری نصرآبادی است.

چهاردیواری شهید بهشتی:
پس از اتمام دوره آموزش 4-5 روز در گرگان ماندیم، روز دهم دی ماه 1362، همان موعدی که از قبل اعلام شده بود به سپاه گرگان رفتیم تا به جبهه اعزام شویم، باز هم من و رسول رضایی‏ فر با هم بودیم. آن موقع پدرم در شهرداری گرگان به عنوان کارگر ساختمانی کار می‏کرد. واقعاً خانواده ما به سختی دوران را سپری می‏ کردند. هر چند موقع رفتن نگرانی و حزن عجیبی را در چهره پدرم دیدم، اما او هرگز مانع رفتن من نشد. 

 بعد از خداحافظی با خانواده‏ ها و دوستانی که برای بدرقه ما آمده بودند، سوار مینی‏ بوس شدیم و به پادگان اعزام نیروی چالوس رفتیم. تمام نیروهای استانی ‏های شمالی کشور، یعنی گیلان، مازندران و گلستان امروز، برای سازماندهی به این پادگان می‏ آمدند. ما چند روز آنجا ماندیم تا آن که یک روز بلندگو اعلام کرد همه نیروها در محل صبحگاه مشترک، به خط شوند. پس از صحبت‏ های مقدماتی کار تقسیم نیروها آغاز شد. گفته شد بخشی از نیروها به جنوب و عده‏ای هم به غرب اعزام خواهند شد. انتخاب با ما نبود. و اعلام هم نشد که ملاک تقسیم نیروها بر چه اساسی است. من و رسول جزو نیروهایی بودیم که برای جنوب در نظر گرفته شده بودند. از همان جا سوار اتوبوس شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. مستقیم به پادگان امام حسن(ع) تهران که در بزرگراه افسریه قرار داشت و به میدان اسب دوانی هم معروف بود. رفتیم پادگانی بزرگ با ساختمان‏‏های چند طبقه. از نقاط مختلف شمال کشور نیرو آمده بود. یک روز آنجا ماندیم و سپس به سمت جنوب حرکت کردیم. پس از رسیدن به شهر اندیمشک ما را به پادگان شهید جعفرزاده بردند. آن روز را در آنجا استراحت کردیم و صبح بعد از صرف صبحانه از طریق بلند گو نیروها به محل صبحگاه فراخوانده شدند. در آنجا نیز نیروها برای اعزام به محل ماموریت خود سازماندهی شدند. 20 نفر از جمله من و رسول رضایی‏ فر چون کم سن و سال بودیم و جثه ضعیفی داشتیم را جدا کردند. ما را به پادگان شهید بهشتی بردند. این پادگان در مسیر جاده اهواز ـ خرمشهر و در 5 کیلومتری شهر اهواز قرار داشت. محوطه پادگان خیلی بزرگ بود. دور تا دور آن دیوارهای بلند و سیم خاردار و برجک‏ های نگهبانی داشت و در نقاطی هم پدافند هوایی گذاشته بودند. این پادگان مکانی برای تجمع نیروها قبل از رفتن به خط و همچنین برگشت از خط بود. آشپزخانه مرکزی بزرگی داشت که کار تامین غذای بسیاری از مناطق اطراف را انجام می‏داد. گاهی هم نیروها برای استراحت از خط می‏ آمدند.

ما را به خط کردند. فرماندهی پادگان سردار شهید احمد شکی بود. ایشان پس از خیر مقدم به ما موقعیت ویژه پادگان را برای ما تشریح کرد و گفت: حفظ و نگهبانی این پادگان به لحاظ ویژگی‏ های حساس‏اش برای ما بسیار حیاتی و مهم است. لذا ورود و خروج افراد به پادگان و حراست از آن کار مهمی است که باید توسط شما انجام شود تا سایر نیروها بتوانند با خیال آسوده به ماموریت خود بپردازند. 

نگهبانی و کنترل آمد و شد به گروه 20 نفره ما و نیروهای دیگری که از قبل بودند سپرده شد. هر 24 ساعت 4 تا 6 ساعت شیفت نگهبانی روی برجک و دژبانی و یا جلوی در ورودی داشتیم. 

حدود یک ماه آنجا بودیم،  نیروهایی که برای شرکت در عملیات والفجر 6 به جبهه آمده بودند، وارد پادگان شدند، تا از آنجا به خط بروند. دو نفر از بچه‏ های نصرآباد هم بودند، رحیم قربانی(مشهدی رضا) و شهید قربان ولی‏ئی. 

با آمدن این نیروها ما هم به تکاپو افتادیم که بتوانیم به همراه آنان برای عملیات برویم، هر چه کردیم نشد و اجازه ندادند به خط برویم. آن یکی دو روز پادگان جنب و جوش عجیبی داشت و ما با دیدن دوستان نصرآبادی هم خوشحال بودیم و هم ناراحت که چرا به ما اجازه همراهی با آنان را برای رفتن به عملیات نمی‏ دهند. نیروهای عملیات والفجر 6 رفتند. و کار ما به همان منوال گذشته ادامه داشت.

یادم هست یک روز به همراه رسول رضایی‏ فر در محوطه پادگان عکس یادگاری می‏گرفتیم، پاسداری از کنار ما رد می‏شد. رسول بدون نیّت خاص عکسی از این فرد گرفت. این فرد با عصبانیت به سمت ما آمد و دوربین را از دست رسول گرفت، می‏ خواست دوربین را بشکند اما با هزار خواهش و تمنّا توانستیم از او بگیریم. کم تجربگی و کم سنی ما باعث بود ندانیم چرا این فرد آنقدر عصبانی شده است و از یک عکس گرفتن ساده اینگونه برآشفته شده است، بعدها که کمی اطلاعات امنیتی ما بالا رفت فهمیدیم که نباید در محیط‏ های نظامی و افراد نظامی بدون هماهنگی و اطلاع عکس گرفت. 

همان ایام یک بار هم مرحوم شیخ قربان قندهاری و کریم قربانی (حاج محمدعلی) به پادگان شهید بهشتی آمدند، با دیدن آنها هم خیلی خوشحال شدیم. آنان مدت کوتاهی در پادگان ماندند. 
روزها را به همین منوال سپری می‏کردیم، در زمان‏ هایی که شیفت نگهبانی ما نبود، نیروها دور هم جمع می‏شدیم و فوتبال یا والیبال بازی می‏ کردیم و برای خودمان سرگرمی درست می‏ کردیم. یک رادیو کوچک هم داشتیم که گاهی وقت‏مان را با گوش کردن برنامه‏ های رادیو و اخبار جنگ می‏گذراندیم. گاهی هم مرخصی داخل شهری می‏گرفتیم. به حمام عمومی می ‏رفتیم، در بازار و روی پل کارون با دوستان قدم می زدیم. 

 ما با خانواده و دوستان فقط نامه بود. البته بعضی وقت‏ ها من به عمو رجب در اداره برق گرگان و یا الیاس رضایی (مغازه بازار امام) تلفن می‏کردم و خبر سلامتی خودمان را به خانواده می‏دادم.

پادگان شهید بهشتی اغلب محل آمد و شد بچه‏ های شمال بود و گرگانی ‏ها هم زیاد به این پادگان می‏ آمدند، به همین خاطر خیلی از روزها ما بچه ‏های آشنا را می‏دیدم و از اوضاع و احوال گرگان مطلع می‏شدیم.

یک ماه آخر ماموریت، روزی تمام نیروهایی که قدیمی ‏تر بودیم را جمع کردند و به ما گفتند: که از فردا ماموریت شما تغییر کرده است. شما باید به کارخانه فولاد بروید و محافظت از این مرکز را بر عهده بگیرید. من و رسول هم در این گروه بودیم. کار ما هر روز و شب گشت زنی اطراف کارخانه بود، گاهی پیاده و گاهی هم با موتور دور تا دور کارخانه می‏گشتیم. و این کار ما حدود یک ماه ادامه پیدا کرد. کارخانه فولاد در مسیر جاده اهواز ـ خرمشهر و حدود 10-15 کیلومتری پادگان شهید بهشتی قرار داشت. در کارخانه ماشین ‏آلات و ادوات نظامی نگهداری می‏ شد. در محوطه کارخانه چند اتاق وجود داشت که محل استراحت ما بود و غذای ما را هم از پادگان شهید بهشتی می ‏آوردند. نزدیک یک ماه هم در این جا ماندیم تا آنکه نیروهای جدید آمدند، یکی دو روز با آنها بودیم و وظایف و ماموریت‏ مان را به آنها منتقل کردیم و به پادگان شهید بهشتی برگشتیم.

چون خیلی تمایل به ماندن در محیط پادگان نداشتیم و بیشتر علاقمند بودیم به خط برویم وقتی اعلام کردند شما می‏توانید تسویه کنید. خیلی سریع تسویه حساب کردیم. مبلغی برای کرایه و هزینه برگشت به ما دادند. 

به همراه رسول و تعدادی دیگر از دوستان به اهواز رفتیم، از راه آهن بلیط قطار تهران  گرفتیم. چند ساعت در راه‏آهن معطل ماندیم تا آنکه سوار شدیم. اغلب مواقع قطار تهران اهواز بسیار بیشتر از ظرفیت خودش مسافر سوار می‏کرد چون بچه‏ های رزمنده خیلی از نقاط مختلف کشور به اهواز رفت و آمد داشتند. محیط قطار خیلی شلوغ بود، حوالی غروب بود که قطار از اهواز به سمت تهران حرکت کرد. ما توانسته بودیم کوپه ه‏ای را بگیریم و با بچه‏ های هم دوره  یک جا باشیم. حدود ساعت 8 ، 9 صبح به تهران رسیدیم. به محض پیاده شدن قطار تهران‏ـ گرگان را سوار شدیم و غروب روز 12 اردیبهشت سال 1363 بود که به گرگان رسیدیم.

تقریبا شب شده بوده که به نصرآباد رسیدم. شوق و هیجان عجیبی داشتم که بعد از سه ماه دوری از خانواده و دوستان به روستا برگشتم. آن موقع وسایل ارتباطی وجود نداشت که مسافر بتواند زمان برگشت خودش را به خانواده اعلام کند. رزمندگان هم اینگونه بودند و اغلب بدون اطلاع خانواده می‏آمدند به همین خاطر رسم جالبی هم مرسوم بود که نوجوانان روستا به محض دیدن مسافر دوان دوان به خانه او می ‏رفتند و خبر آمدن وی را به خانواده می‏دادند و به پاس این خبر خوش از سوی خانواده و بستگان مسافر، مژدگانی یا همان مُشتلق دریافت می‏کردند. مشتلق اغلب پول نقد و گاهی هم خوراکی مثل تخم مرغ، گردو، انار و ... بود. شاید اولین بار بود که این مدت طولانی را از خانواده و دوستان دور بودم. لذا بازگشت و دیدن پدر و مادر و برادران و خواهرم و سایر بستگان و دوستان و هم محلی‏ها بسیار لذت بخش و شیرین بود.

حدود یک ماه در نصرآباد بودم و کار ما روزانه حضور در پایگاه بسیج و مسجد بود و گاهی هم در کار کشاورزی به پدر کمک می‏کردم. خیلی از شب‏ها را هم برای نگهبانی و ایست و بازرسی به جاهای مختلف روستا می‏رفتیم.
منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده