می گفت: امام خمینی گفتند؛ ای کاش من هم یک پاسدار بودم. من هم می خواهم به جبهه بروم. بهتر از این است که در خانه بمانم.
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید حسین شاهرخ آبادی»، یکم فروردین 1343، در روستای قلعه حسن از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش «مرادعلی»، کارگر خانه بود و مادرش «ربابه»، نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت.هفتم دی 1363، با سمت تک تیرانداز در مریوان توسط نیروهای عراقی بر اثر گلوله به سر و سینه، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده عبداله شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.


خاطرات پاسدار وظیفه/ درون رختخواب مردن ننگ است.

خاطراتی به نقل از مادر بزرگوار:

رفتار با همسایه:
همیشه به من می گفت: با اقوام بخصوص همسایه ها به خوبی رفتار کنید. چون شب اول قبر از همسایه ها خبر می گیرند. 

 می گفت: امام خمینی گفتند؛ ای کاش من هم یک پاسدار بودم. من هم می خواهم به جبهه بروم. بهتر از این است که در خانه بمانم. درون رختخواب مردن ننگ است. 

عکس بعد از شهادت:
پس از دو ماه خدمت که به مرخصی آمد، یک قطعه عکس کوچک که از عکس های دیگرش بهتر بود،  را به من داد و گفت؛ می خواهم از روی این عکس سه قطعه عکس بزرگ بگیرم و قاب کنم. گفتم: برای چه می خواهی؟ گفت: لازم می شود، شاید ان شالله شهید شدم. 


سفارش حجاب:
به خواهرش می گفت؛ حجاب عفت زن است. حجاب خود را حفظ کنید و نماز اول وقت را فراموش نکنید.


آرزوی شهادت:
بزرگترین آرزویش رسیدن به مقام والای شهادت بود. می گفت: چه می شود زیر نویس قاب عکس من این جمله باشد؛ شهید حسین شاهرخ آبادی.


دوستی همسایه:
در بین همسایگان بسیار محبوب بود. یکی از همسایگان می گوید: در بین جوانان حسین بسیار نجیب و با حیا بود. هرگز ندیدم داخل کوچه بایستد. شوخی نا بجا کند، یا با صدای بلند بخندد. 

پدر حسین می گوید: قبل از شهادت حسین، گفتند: برادرم علی اکبر شاهرخ آبادی مفقود الاثر شده است. به تهران رفتیم. من خیلی گریه می کردم. حسین به من گفت: پدر جان گریه ندارد چرا گریه می کنی؟ خودش هم اصلا گریه نکرد.


وصیت:
حسین می گفت: بعد از شهادتم اصلا گریه نکنید که دشمن شاد شوم. گریه نکنید که من زجر می کشم. 
منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده