خاطرات خود نوشت معلم شهید محمد طالبیان
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۳۰
شهید محمد طالبیان از آن قسم شهدای فرهنگی و اعتقادی بود که بخش بخش زندگی اش دارای نکته های آموزنده بخصوص برای نسل جوان است. این معلم و شهردار شهید علاوه بر خصوصیات بارز و قابل تامل اعتقادی، اخلاقی و رفتاری، منشاء اقدامات تاثیرگذار فراوانی در جریان پیروزی انقلاب، دوران دفاع مقدس، تربیت اسلامی نسل جوان و پایه گذار حرکت های ماندگار در تاریخ ایران اسلامی در عصر حاضر بود. همراه با شما خوانندگان گرامی بخش هایی از زندگی ارزشمند این شهید والامقام را به ترتیب و در قسمت های مختلف مرور خواهیم کرد.
به گزارش نوید شاهد همدان: شهید محمد طالبیان از آن قسم شهدای فرهنگی و اعتقادی بود که بخش بخش زندگی اش دارای نکته های آموزنده بخصوص برای نسل جوان است. این معلم و شهردار شهید علاوه بر خصوصیات بارز و قابل تامل اعتقادی، اخلاقی و رفتاری، منشاء اقدامات تاثیرگذار فراوانی در جریان پیروزی انقلاب، دوران دفاع مقدس، تربیت اسلامی نسل جوان و پایه گذار حرکت های ماندگار در تاریخ ایران اسلامی در عصر حاضر بود. همراه با شما خوانندگان گرامی بخش هایی از زندگی ارزشمند این شهید والامقام را به ترتیب و در قسمت های مختلف مرور خواهیم کرد.
قسمت اول: سال های تلخ و شیرین کودکی
قسمت اول: سال های تلخ و شیرین کودکی

قسمت اول: سال های تلخ و شیرین کودکی

خاله لیلی و پاکت انار:

سه ساله بودم که به مشهد رفتیم. از آن مسافرت خاطرات زیادی ندارم. به قهوه خانه کوچکی رسیدیم که کف اتاقها حصیر پهن بود. با خاله لیلی نشستیم. داشتیم چای و خوراکی های دیگر میخوردیم. کفش های کوچکم از پوست بره درست شده بود و داخلش کرک گرم و نرمی داشت. خاله لیلی کفش ها را پایم کرد. دستم را گرفت و رفتیم خیابان. از جلوی یک دکان میوه فروشی رد شدیم. خاله پرسید:

- محمد انار میخواهی؟ گفتم:

- بله

رفت و یک پاکت برایم انار خرید.

مادرم و خاله لیلی می گفتند که در آن مسافرت زیاد بهانه می گرفتم و اذیت شان می کردم؛ اما خودم چیزی بیش از آن یادم نیست.


"رولمی" پدر مرهمی بر زخم های دستمان بود:

ظهرها نان را که به باغ می بردم همان جا می ماندم و بعد از ناهار با خواهر و برادرها و بچه های همسایه به کوه می رفتیم برای چیدن بوته شیر تیزه(فرفیون). در حالی که صدای آواز برادر ناتنیم خلیل، می پیچید توی کوه و دره، ما همچنان سرگرم جمع آوری بوته ها بودیم و آتش از دست های مان بیرون می زد. شیر تیزه پوست را می سوزانید. وقتی از خستگی کمرهایمان راست نمیشد می نشستیم و با برگ بید یا برگ سنجد دست هایمان را می شستیم تا کمی آرام می گرفت.

پدرم وضعیت مان را که میدید می گفت: «رولمی» و این کلمه محبت آمیز برای مان به اندازه دنیا ارزش داشت و خستگی را از تنمان به در می کرد. بعد همه با هم وضوع می گرفتیم و نماز می خواندیم.


20 کیلومتر تا وجدان آسوده

مرد روستایی خسته و عرق ریزان قالیچه را از روی دوشش پایین گذاشت. عرق پیشانی را با کلاهش پاک کرد و گفت:

- كل حسین! این را چند میخری؟ پدرم زیر و روی قالیچه را خوب نگاه کرد و گفت:

- من این قالی شما را سی تومان می خرم.

گفت: - كل حسین! بیشتر می ارزه ها!

پدرم گفت: - به نظر من سی تومان بیشتر نمی ارزه. حالا تصمیم با خودته.

معامله انجام شد. مرد روستایی سی تومان را گرفت و رفت. فردای آن روز بود که مردی از در دکان وارد شد و چرخی لابه لای اجناس زد و رفت طرف قالیچه. بعد از این که خوب نگاه اش کرد، گفت:

- چه قالیچه خوبی! كل حسین! من این قالیچه را صد تومان از شما می خرم. قبوله.

پدرم بدون معطلی گفت: قبوله.

مرد با خوش حالی قالیچه را خرید و رفت و پدرم را متفکر و ناراحت به جا گذاشت. گفت:

- دیدی بنده خدا خودش می گفت که قالیچه اش بیشتر از اینها می ارزه؛ ولی من گوش ندادم!

شصت تومان از پول را توی جیبش گذاشت و رفت. با مشکلات فراوان و پرسان پرسان آن قدر رفته بود تا رسیده بود به روستای وسج، حدود بیست کیلومتری نهاوند. مرد روستایی را پیدا کرده بود. او هم، تا چشمش به پدرم افتاده بود، با تعجب می پرسد: .

- كل حسین! تو اینجا چه کار می کنی؟!

پدرم قضیه را برایش تعریف کرده بود و شصت تومان را گذاشته بود کف دستش. با وجدانی راحت برگشت و گفت:

خیالم راحت شد.


دخترهای عمو محمد نجاتم دادند

یک کیلو گوشت از قصابی خریدم و به سفارش عمو محمد بردم در خانه شان؛ غافل از این که سگ آنها بوی گوشت به مشامش رسیده و دارد به طرفم حمله می آورد. با آن که به شدت ترسیده بودم، گوشت را رها نکردم. سگ هم از لجش پایم را گاز گرفت و خون از جای زخم سرازیر شد. دخترهای عمو محمد به کمکم آمدند و از دهان سگ نجاتم دادند. جای زخم را شستند و مقداری باقلا را کوبیدند و گذاشتند روی زخم و آن را بستند.


خوابیدن در سجده نماز

به دنبال پدر و مادرم راه می افتادم و از کوچه باغ ها می گذشتیم تا به باغ برویم. سر راه مان قبرستان بود. هر وقت که به آنجا می رسیدم، با کنجکاوی به لبهای پدر و مادرم نگاه می کردم و متوجه میشدم که زمزمه می کنند. سرآخر یک روز پرسیدم:

- شما با خودتان چی میگید هر بار این جا؟!

گفتند که دارند چیزی را زمزمه می کنند که بهش می گویند دعا و فاتحه برای مرده ها. من هم دوباره گفتم:

- خب، با صدای بلند بخوانید تا من هم یاد بگیرم.

از آن به بعد حمد و سوره را بلند بلند می خواندند و من تکرار می کردم. کم کم یاد گرفتم و پیش از این که به قبرستان برسیم، حمد و سوره را بلند بلند چندین بار می خواندم

پدر و مادرم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دادند به تقلید از آنها از پنج سالگی نماز می خواندم و بیشتر مواقع در حال سجده از خستگی به خواب می رفتم.


خواب کاسه پر از آبگوشت و نان تازه

دكان استاد کریم جولایی، میان راسته پالان دوزها بود و برای من که پسری هفت ساله بودم، باید جای مدرسه را می گرفت؛ اما پس از دو سال کار و زحمت توی آن جا، به جز پر کردن ماسوره ها، چیزی یاد نگرفتم.

تابستانها به باغ می رفتیم. یک شب عمو کریم دیر مرخصم کرد؛ یعنی تا نان برای شان خریدم و بردم در خانه شان، غروب شده بود. گفت:

- نرو بچه! خطرناکه، شب همین جا بمون!

گوش نکردم و توی تاریکی به راه افتادم. به بالای گردنه که رسیدم، تازه ترس از تاریکی را فهمیدم و وحشتی عجیب به جان ام افتاد. از برق چشمهای گرگ در شب زیاد شنیده بودم. جلوی چشمم هیولاهایی ظاهر می شدند؛ حسابی به هم ریخته بودم. اگر نوری را میدیدم، فکر می کردم که چشم های گرگهاست. چشم هایم را می بستم و فکر می کردم الآن است که حمله و تکه - پاره ام کنند.

گاهی میدویدم؛ گاهی آهسته می رفتم و حتی سر جایم خشکم می زد. هی تند و تند دعا می خواندم؛ تا بالاخره نیمه جان شده و از ترس و وحشت به خانه رسیدم. پدرم غافل از این که دچار چه وحشت و گرفتاری شده ام، فکر کرد که از سر بازیگوشی دیر کرده ام. برای این که اشتباهم دیگر تکرار نشود، کتکم زد. با شکم گرسنه به خواب رفتم و تا صبح خواب کاسه پر از آبگوشت و نان تازه را دیدم.

فردای آن شب، تا به دکان عمو کریم رسیدم، شروع به گریه کردم. هنوز دلم از جریان شب پیش پر بود و در میان هق هق گریه هایم ماجرا را برایش شرح دادم. دلش حسابی برایم سوخت و از آن روز به بعد عصرها زودتر مرخصم می کرد. به دکان سمساری پدرم می رفتم و به دنبال او راه می افتادم به طرف باغ. پدرم مردی قوی هیکل و خوش بنیه بود و جذبه خاصی داشت. قدم های بلند بر میداشت طوری که می بایست دوان دوان به دنبالش تا باغ میدویدم.

منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان همدان و کتاب "آقای معلم" نوشته خانم مهین سمواتی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده