یادی از نخستین شهید (افسر)ارتش در اردبیل به روایت خواهر
نوید شاهد – شهید سرلشگر «میرجعفر سیدفاطمی»، شهیدی از سلاله پاک پیامبر (ص) است که به عنوان نخستین شهید ارتش در اردبیل معرفی می شود. در وصف مظلومیت شهید سید فاطمی، این سخن خواهر کافی است که می گوید: «آقا میرجعفر، اگرچه فرزند دوم خانواده بود اما به گردن ما و حتی پدرم حق پدری داشت. با شهادت او ستون خانه مان فرو ریخت و من چهل سال است که نتوانسته ام برای او کاری کنم و هر روز بر مظلومیتش اشک می ریزم.» این گزارش که ماحصل گفت و گو و تعامل نوید شاهد با خانم «فاطمه سید فاطمی»، خواهر شهید است، به روح پاک شهید سرافراز «میرجعفر سیدفاطمی» تقدیم می شود.

شهید «میرجعفر سیدفاطمی»؛ سیدزاده ای که میرِ شهدای اردبیل است

در زندگینامه شهید سید فاطمی که به قلم خواهر ایشان نوشته شده، آمده است:

«شهید سرلشگر میرجعفر سیدفاطمی سال در تاریخ 6/4 1328 در محله «اوچکدان» استان اردبیل در یک خانواده سیادت و مملو از معنویت متولد شد. سال 1345 دوره دبیرستان را در رشته ریاضی به پایان رساند و سال 1346 وارد دانشکده افسری شد. سال 1349 در سن بیست و یک سالگی از دانشکده فوق فارغ التحصیل و پس از گذراندن دوره تخصصی توپخانه در اصفهان به سنندج منتقل و بلافاصله به مناطق مرزی ایران و عراق ماموریت یافت.

سال 1352 با درجه سروانی به پادگان «قوشجی» ارومیه منتقل و با سمت فرماندهی آتشبار توپخانه مشغول به کار شد. پس از طی دوره عالی توپخانه و موشک ها به دانشکده توپخانه اصفهان اعزام و بعد از پایان دوره فوق با احراز رتبه اول به لشکر «21حمزه » تهران رفت و با سمت فرماندهی آتشبار سنگین به ادامه خدمت پرداخت. در این دوره که با اوجگیری مبارازت قهرمانه خلق مسلمان ایران و برقراری حکومت نظامی همزمان بود، با سخنرانی های پرشور خود سربازان ودرجه داران تحت فرماندهی اش را از رودرویی با مردم قهرمان تهران بازمی داشت و در آن شب های تار که طنین الله اکبر مردم، سکوت مرگبار فضای تهران را می شکست، او به کمک بسیاری از دورماندگان از کاشانه شان می شتافت.

شهید سرلشگر میرجعفر سیدفاطمی در آستانه پیروزی انقلاب برای پیوستن به مردم، پادگان را به همراه واحد تحت فرماندهی اش ترک کرد و در کمال جرأت و شهامت نوشت: «دیگر دروغ بس است» و این نوشته را به بایگانی آتشبار سپرد. او در فروردین 1358 عازم ماموریت کردستان شد و در مرداد همان سال پس از پایان ماموریت دوباره به محل خدمت خود در تهران بازگشت.

پس از تجاوز رژیم بعث به خاک ایران، شور، غیرت و وطن پرستی او را واداشت تا مشتاقانه فرماندهی واحد آتشبارهای سنگین لشگر را برعهده بگیرد و در دهم مهرماه 1359 عازم جبهه جنوب شد. شهید سرلشگر میرجعفر سیدفاطمی در تاریخ 27/7/1359 (روز عید قربان) در جبهه جنوب جان خویش را فدای میهن کرد و شربت شهادت را نوشید.

شهید سید فاطمی، دومین فرزند از چهار فرزند (3 پسر و یک دختر) «سیدذبیح الله سیدفاطمی» و «اشرف السادات اعتمادی اعجازی» بود. از بدو تولد، پدر نام ایشان را با آقا خطاب می کرد و علی رغم اعتراض مادر که فرزندمان را با آقا صدا می کنید، خجالت می کشم، مورد قبول پدر نبود و تا آخرین لحظه هم ایشان را آقا میرجعفر صدا می زد. عشق و محبتی بین پدر و فرزندان وجود داشت که قابل توصیف نیست. مادر نیز بانویی مومن و قرآن خوان بود و زمانی که میرجعفر به سن پنج سالگی رسید، قرآن را به ایشان آموخت. میرجعفر در سن شش سالگی به خاطر هوش و ذکاوتی که داشت با همکاری معلم متدین و مهربان خود، (مرحومه خانم صادقی) کلاس اول ثبت نام کرد. در سن 9 سالگی، پدر به خاطر پیشرفت فرزندان خانه و مغازه خود را فروخت و به تهران مهاجرت کرد. بعد از چندماه مادر به بیماری سختی مبتلا شد و بعد از بهبودی به تاکید پزشکان به خاطر آب و هوا دوباره به اردبیل بازگشتند.

به دنبال این اتفاق، پدر ورشکسته شد اما باعشق و محبتی ستودنی خود را وقف خانواده کرد. میرجعفر نیز عشق، محبت، فداکاری، گذشت، انفاق و ایثار را از پدر و تربیت ایشان به ارث برده بود. شهید در اردبیل ادامه تحصیل داد و در هفده سالگی دیپلم گرفت و با ارادت و فداکاری، سرپرستی خانواده را به خاطر شرایط پدر برعهده گرفت. شهید مجرد بود و به خاطر مسئولیتی که برعهده داشت، زیر بار ازدواج نمی رفت اما با اصرار خانواده قرار بود بعد از بازگشت از جبهه تشکیل خانواده بدهد. پدر منتظر فرزند که آقا میرجعفر برگردد و دامادی ایشان را ببیند و زمانی که شهادت فرزندش را شنید، فقط یک کلام را بر زبان آورد: «خدایا مرا نیز هرچه زودتر ببر» و ناباورانه بعد از چند روز به فرزند عزیزش پیوست. دایی شهید نیز روز هفتمشهید دار فانی را وداع گفت. «شهید سرلشگر میرجعفر سیدفاطمی بعد از شهادت در تاریخ 10/5/1376 با درجه سرلشگری به بازنشستگی نائل شد.»

انتخاب دانشکده افسری برای حمایت از خانواده

بعد از زندگی نامه، وجوه دیگری از سیره شهید سید فاطمی را مرور می کنیم. خانم سید فاطمی در گفت و گو با نوید شاهد تعریف کرد: میرجعفر بسیار باهوش بود. در کنکور به صورت همزمان رشته «مهندسی راه و ساختمان» دانشگاه تبریز و دانشکده افسری قبول شد. به عشق وطن و برای آن که به پدر کمک کند دانشکده افسری را انتخاب کرد و با این انتخاب از نظر مالی سرپرستی خانواده را برعهده گرفت. او در کارش بسیار متعهد بود و زمانی که به بانه رفت، یک ماه پوتین هایش از پا در نیاورده بود. به مرخصی که آمد جنگ شروع شد و با آغاز جنگ تحمیلی به صورت داوطلبانه به جبهه رفت.

شهید «میرجعفر سیدفاطمی»؛ سیدزاده ای که میرِ شهدای اردبیل است

خواهر شهید سید فاطمی با بیان خاطره ای از سیره شهید در دوران خدمتش قبل از انقلاب اسلامی گفت: برادرم در راهپیمایی هفدهم شهریور 1357 به عنوان مأمور حضور داشت. گویا در آن شلوغی یکی از تظاهرکنندگان با آجر به بینی آقا میرجعفر می زند و بینی اش می شکند. ایشان آجر را بوسیده و کنار می گذارد. در همان لحظه یکی از ماموران از آقا میرجعفر می خواهد که اجازه شلیک بدهد و ایشان می گوید: «برادرکشی ممنوع». مردم زمانی که این سخن را شنیده، به سمت آقا میرجعفر آمده و ایشان را برای پانسمان بینی به بیمارستان می برند. این خاطره را پسر دایی ام آقای «میرعبدالله اعتمادی» برایمان تعریف کرد که صمیمی ترین دوست شهید بود. پسر ایشان، «سیدمحمد اعتمادی» هم برای نامگذاری بلواری در اردیبل به نام برادر شهیدم تلاش کرد که از همراهی و همکاری شان سپاسگزاریم.

خواهر شهید، ارادت و محبت برادانه شهید به خواهرش را با روایت یک خاطره این گونه توصیف کرد: آقا میرجعفر عاشق اردبیل بود و از روزی که برای تحصیل به تهران آمد، در طول سال از مرخصی هایش استفاده نمی کرد و ماه رمضان به اردبیل می آمد و آمدن ایشان برایمان شادی بزرگی بود. علاوه بر ماه رمضان، عید نوروز هم مرخصی گرفته و چند روزی پیش مان می ماند. یک سال، روز سیزده بدر بود که میرجعفر و دو برادر دیگرم خداحافظی کردند و به تهران آمدند. آن سال دایی و زندایی ام به زیارت امام رضا (ع) رفته بودند و مزلشان را به ما سپردند. من امتحان داشتم، کتابم را برداشتم و به منزل دایی ام رفتم. آنجا که رسیدم، باران شدیدی گرفت. سریع داخل یک اتاق رفتم. همسایه شان که در حال ساخت خانه اش بود، آمد و گفت: برای اطمینان از این که خانه دایی تان خراب نشود، لوازم با ارزش را از کنار دیوار بردارید. رفتم و گوشه ای نشستم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم، ساختمان دو طبقه خانه داییم ام فرو ریخت. با خودم گفتم فوت کردم اما خدا معجزه کرد و یک ستون باعث شد آوار روی سرم نریزد. آرام از خانه خارج شدم و به کوچه رسیدم اما از ترس نمی توانستم حرف بزنم. میرجعفر تازه رسیده بود تهران که خبر را شنید. سریع به اردبیل برگشت تا خیالش راحت شود که من سالم هستم. دو روز پیش من ماند که برایم بسیار با ارزش بود.

خانم سیدفاطمی در پایان از حال و هوای خانواده از شنیدن خبر شهادت برادرش گفت و تعریف کرد: پدرم برای شنیدن خبر سلامتی شهید از زبان سربازی که به مرخصی آمده بود، شیرینی خریده بود. زمانی که به خانه آمد، خبر شهادت را به ایشان دادند و همانجا سکته کرد. پدرمان همیشه می گفت اگر قرار است برای آقا میرجعفر اتفاقی بیفتد، من هم در مراسم هفتمش، نباشم. همین اتفاق افتاد و پدرم بعد از هفت روز از شهادت برادرم، فوت کرد. دایی هم تا خبر را شنید و مدام می گفت «آقا میرجعفر» رفته قلب من تیر می کشه و متاسفانه سکته و فوت کرد. مادرم در دو هفته سه نفر از پاره های تن خود را از دست داد. مادرم هم به آقامیرجعفر علاقه خاصی داشت و بعد از این اتفاق به دلیل تألمات روحی شدیدی که داشت، پانزده سال روی تخت بود. آقا میرجعفر، اگرچه فرزند دوم خانواده بود اما به گردن ما و حتی پدرم حق پدری داشت. بعد از شهادت آقا میرجعفر، خانمی که ما او را «ننه مرضیه» صدا می زدیم و برای انجام کارهای خانه به کمک مادرم می آمد و  آقامیرجعفر مثل مادرم دوستش داشت، به مدت 35 سال هر پنج شنبه سرخاک برادرم شهیدم می رفت و مزارش را می شست. «ننه مرضیه» الان 100 سال سن دارد و حدود پنج سال است که دیگر نتوانسته بر سر مزار آقا میرجعفر برود و بی تابی می کند. با شهادت او ستون خانه مان فرو ریخت و من چهل سال است که نتوانسته ام برای او کاری کنم و هر روز بر مظلومیتش اشک می ریزم. 

روحش شاد و یادش گرامی.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده