بازخوانی روایت هایی از دوران اسارت با آزاده «غلامرضا ابوطالبی»
سه‌شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۳۹
نوید شاهد - آقای «غلامرضا ابوطالبی» از جانبازان و آزادگان سرافراز دوران مقدس است که تیرماه 1367 در «شرهانی» به اسارت نیروهای بعثی در می آید و دی ماه سال 1369 پس از تحمل 34 ماه رنج اسارت به کشور باز می گردد. زندگی در اردوگاه «رمادی 1» و «تکریت 17» در سخت ترین شرایط خاطراتی بس تلخ برای او رقم زده است؛ شکنجه های مداوم، شهادت اسرا، انفرادی، کما و صدها رنج دیگر، تجربه هایی است که این آزاده و دیگر اسرا با آن زندگی می کنند و هیچگاه زنگار آن از روح و قلبشان زدوده نمی شود. آقای ابوطالبی خاطرات اثرگذار بسیاری از آن روزها دارد که در این گفت و گو بخشی از آن را مرور می کنیم.


از «شرهانی» تا «تکریت»؛ 30 ماه اسارت در تاریکی 

این آزاده سرافراز تعریف کرد: در دوران اسارت تلویزیونی در اردوگاه آورده بودند که سخنرانی «مسعود رجوی» را پخش می کرد و این کارشان فقط برای تبلیغ بود. یک روز ابریشم چی برای سخنرانی داخل اردوگاه آمد. يك آقايي بود به نام «محمد عمو زاده» كه چهار پنج سال از اسارتش می گذشت. آقاي عموزاده رفت و سيم بلندگو را قطع كرد و حسابي با آنها درگير شديم. فرماندة كل اسراي ایرانی «امير نظام» که آنجا حضور داشت و به ما گفت شما بسيار كار خوبي مي كنيد من هم اگر اسير بودم و جاي شما بودم همين كار را مي كردم و به اين فرد رو نمي دادم چون دارد به كشورش خيانت مي كند. به آن فرمانده گفتيم ما هیچ امكاناتب نداريم و آن فرمانده گفت: من تصويب كردم كه همه را به شما بدهند و بعد فهميديم كه فرمانده اردوگاه جيره ما را مي فروخته و پولش را براي خودش برمي داشته است.

آقای ابوطالبی ادامه داد: یک مرتبه تعدادی از بچه ها را از «بين القفسين» به اردوگاه ما آوردند. آنها قديمي تر از ما بودند و باید زندگی اسیری را به آموزش می دادند زیرا ما بي تجربه بوديم. برای مثال ظرف را طوري مي شستيم كه تايد روي ظرفها مي ماند. روز اول كه اينها را آوردند در حياط مفصل بچه ها را زدند. يكي از بچه ها كه خيلي درشت هيكل بود و البته آدم خوبي هم نبود، به انتخاب عراقي ها ارشد اردوگاه شد. طبق قدرتي كه عراقي ها به او داده بودند بچه ها را با اختيار خودش مي زد و يك روز كه بچه هاي جديد را آوردند شروع كرد به فحش دادن به اين بچه بسيجي ها. من با او درگير شدم. همان موقع یک عراقي آمد و من را با خود بيرون برد. به من گفتند «اَنتَ حَرسْ خميني» و من جواب دادم « من سرباز هستم». آنقدر کتکم زدند که دماغم شكست و پرده گوشم هم پاره شد. من را به حياط بردند و جلوي همه بچه ها زدند و گفتند اين پاسدار است كه قاطي شما شده است. عراقي ها كل اردوگاه را صف كردند و به بچه ها گفتند همه بايد به نوبت به روي صورت اين آقا تُف بياندازيد و همه به روي من تف كردند و من را خواباندند روي زمين و فلك كردند و آنهم با باتوم و درون آن هم پر از سيمان بود. پايم هم آنجا شكست خلاصه آنجا حسابي درب و داغان بودم.

آقای ابوطالبی خاطره ای شنیدنی از زیارت کربلا در آبان ماه 1367 روایت کرد: ما از پيش مي دانستيم كه مي رويم كربلا و 50 نسخه اعلاميه به خط عربي و انگليسي نوشتيم كه« اي مردم عراق به پا خيزيد حكومت خود را براندازيد ما هم شما را كمك مي كنيم» و بين مردم پخش كرديم. بچه هاي اتوبوس به اين علت حسابي كتك خوردند. اول به حرم امام حسين(ع) رفتیم. حس مي كردم خادمان آنجا فارسي بلد هستند. به يكي از آنها گفتم به من قرآن بدهيد. گفت برو ، اگر ما را با شما ببينند، را اذيتمان مي كنند و قرآن را به من نداد. شروع كردم براي خودم زيارت عاشورا را خواندم كه بعد آمدند ما را به حرم حضرت عباس(ع) بردند. در آن زمان آقاي خامنه اي كه تازه رهبر شده بود شروع كرديم به شعار دادن كه ما اهل كوفه نيستيم علي تنها بماند و از اين نوع شعارها. سربازها ريختند و ما را زدند. سوار اتوبوس شديم و سمت نجف رفتيم. يك كتابخانه بزرگ در آنجا است که قرآن هم داشت. من به صورت پنهانی يك قرآن کوچک برداشتم و دعاي توسل، كميل و . . . را هم از مفاتيح جدا کرده و درجيبم پنهان كردم.

این آزاده اضافه کرد: ما در بين خودمان جاسوس داشتيم و اين جاسوس من را نشان كرده بود. شب که شد به اردوگاه رفتيم. گفتند اتوبوسي كه اعلاميه پخش كرده سريع بيايند بيرون من هم وسايلم را جاسازي كردم و رفتيم بيرون، ديدم دارند پشت پيراهنها را نگاه مي كنند و تازه فهميدم قضيه چيست؟ جاسوسها روي پيراهنهاي ما ضربدر گذاشته بودند و من 2 ضربدر قرمز داشتم. من و 4 نفر ديگر را آوردند بيرون، شبهاي عراق بسيار سرد و خشك بود ما را بردند در يك اتاق 3 نبش كه پنجره داشت و پنجره‌ها هم شيشه نداشت و لباسهايمان را هم در آوردند. بيشتر از 5 ساعت ما را مي زدند يك ضرب كتك مي خورديم بعد از 48 ساعت لباسهايمان را دادند و گفتند بيائيد بيرون. ما را سوار كاميوني كردند كه روي آن نوشته شده بود استخبارات العراق ما را بردند بغداد در آنجا زندان الرشيد حاج آقا ابوترابي را يك بار ديدم.

او درباره شهادت تعدادی از اسرا در اردوگاه ها که به چشم خود دیده بود، روایت کرد: شهداي اسارت در «رمادي» يك نفر بود كه بر اثر سينوزيت و نبودن امكانات به شهادت رسید. در «بين القفسين» هم يك نفر تير به صورتش خورد و شهيد شد. در «تكريت 17» يك آقايی اهل كرمانشاه و اسمش رضا بود و ابو كاراته صدایش می کردند. در اتاقش هميشه با يك نفر بحث سياسی و درباره منافقین صحبت می کرد. در آن زمان تبادل هم شروع شده اما هنوز نوبت به اردوگاه ما نرسیده بود. آن كسي كه طرفدار منافق بود گيوه كوبيد به قلبش و اين دنبالش كرد و نتوانست بيشتر از چند متري برود كه افتاد روي زمين و ما رفتيم ديديم از جاي زخم ندارد ولی يكي دفعه نگاه كرديم كه درفش گيوه بافي در قلبش فرو رفته و از داخل خونريزي كرده بود كه دو دقيقه بعد فوت كرد. آن يكنفر هم كه ضارب بود رفت در اتاق سربازهاي عراقي آنقدر ماند كه تبادل انجام شد و ما بعدها از صليب پرسيديم گفتند كه پناهنده شده است و ديگربه ایران نمي‌آيد زیرا مي دانست بيايد اعدام می شود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده