يکشنبه, ۱۴ شهريور ۱۳۸۹ ساعت ۰۷:۵۷

به لطف خدا، در عمليات كربلاي پنج شلمچه، تركش در سمت چپ جمجمه ام ميهمان شد كه از همان زمان كنترل عصب سمت چپ جمجمه ام و بخصوص چشمم از دستم رفت و ديگر چشم چپم جايي را نمي بيند. همين مسئله باعث مي شد تا گاهي در باز كردن معبر، بعضي مين هاي سمت چپ را نبينم و جا بگذارم. البته بچه ها ديگر متوجه اين قضيه شده بودند و وقتي وارد ميدان مي شديم، از سمت راست من حركت مي كردند و مي گفتند: «مرتضي هرچه مين جا بگذارد سمت چپ جا مي گذارد و آن طرف خطر دارد». بچه هايي هم كه تخريبچي بودند و پشت سر من مي آمدند، بيشتر سمت چپ مسير را چك مي كردند. البته كم اتفاق مي اتفاد كه ميني جا بگذارم، چون در كار تخريب بايد خيلي دقت داشت. به قول معروف «اولين اشتباه آخرين اشتباه است». بعضي وقت هاي اتفاق مي افتاد كه ميني را نمي ديدم و رد مي شدم و آقا مجيد پازوكي يا علي آقا محمودوند آن را پيدا مي كردند كه واويلا يك علم شنگه اي بر پا مي كردند كه بيا و تماشا كن: «مرتضي دوباره مين جا گذاشته» و از اين حرف ها. مي گفتم: «بابا جون، ما ديگه اين توي وسع و حدمان است. ديگر بيشتر از اين از دستم بر نمي آيد.» البته بچه ها هم شوخي و مزاح مي كردند ولي حق داشتند.

يكي از مواردي كه خيلي براي خودم لطمه روحي داشت، زماني بود كه تعدادي از بچه ها آمده بودند براي فيلمبرداري. سال 73 بود كه حاج نادر طالب زاده و چند تاي ديگر از بچه ها آمده بودند فكه تا گزارش تصويري از كار تفحص تهيه كنند. آقا سيد مير طاهري گفت كه اينها را ببرم توي بعضي معبرها و محورها و جاهاي خاص را نشان بدهم. قرار شد من جلو بروم و توضيح بدهم و آنها فيلم بگيرند و به قول معروف فيلم مستند بشود و همه اينها به صورت فيلم ويدئويي ضبط شده است.

تابستان سال 73بود و روزهاي آخر كار تفحص در آن فصل. گرماي شديد فصلي شروع مي شد و امكان كار كم بود. مي خواستيم وسايل را جمع كنيم و برويم عقب. البته وسايلرا جمع كرده و آماده حركت بوديم. شب، سيد به من گفت كه فردا آنها را به بعضي از مناطق ببرم. آن شب برايم شبي ديگر بود. اصلا خواب به چشمانم نمي آمد. بي خوابي به سرم زده بود. عجيب كلافه شده بودم. اصلا يك اوضاع بهم ريخته اي داشتم. هيچ وقت آنقدر كلافه نشده بودم. آرام بودم ولي غوغايي عجيب در درونم برپا بود. نمي دانستم چي بايد باشد. ولي احساس مي كردم يكي از علل اصلي آن اين بود كه روز بعد بايد از فكه مي رفتيم. بايد بر مي گشتيم تهران، بايد با شهدا خداحافظي مي كرديم.

آن شب يكي دو ساعتي را با خودم و خدا خلوت كردم. مقري كه چادرهايمان در آنجا قرار داشت، در كنار محلي بود كه قبلا در آنجا يك گور جمعي و تعدادي شهيد پيدا كرده بوديم. رفته جايي كه شهدا بودند. نشستم و شروع كردم با خدا حرف زدن:

- خدايا تكليف ما رو مشخص كن تا بفهميم چيه. آخره ما بايد چكار كنيم؟ واقعش آينه كه من دنبال اين آمدم و چيزهاي ديگر براي من فرع است. يعني من دنبال بالاتر از اينهايش اومدم. بهت بگم، مي گن اجر جهاد شهادت است، دنبال اين اومدم، حالا هر تفسير و تعبيري كه براي اين قضيه مي توني داشته باشي، داشته باش. حقيقتش آينه كه من او مدم تا به آن مرحله عمل برسم. خودت كه بهتر مي دوني...

تا اذان صبح يك چرتي زدم. نماز را خواندم و دراز كشيدم. افكار متفاوتي در سرم مي چرخيدند كه سعي كردم بخوابم و خوابم برد.

صبح كه از خواب بلند شدم، وضو گرفتم و رفتم توي ميدان. از ارتفاع 112 شروع كردم به توضيح دادن. پياده مي رفتيم. من توضيح مي دادم و حاج نادر هم فيلم مي گرفت. تا خود ارتفاع 143 پياده رفتيم. يك چيز حدود ده كيلومتر.

توي آن گرماي شديد، توي ميدان مين افتاده بودم جلو و توضيح مي دادم و بچه ها هم دنبالم مي آمدند. قرار بود نزديك 146 كه ماشين ها ايستاده بودند، از پشت وارد ميدان مين شويم و به آنجا كه آخر كارمان بود برويم. از ميدان مين 143 گذشتيم. معبر زدم و آمدم بيرون و گفتم كه اينجا ديگر مين وجود ندارد و خيلي هم مطمئن بودم. همه اين لحظات را آقاي طالب زاده فيلمبرداري مي كرد. حدود دويست متري از ميدان مين دور شديم. به جاده اي مالرو رسيديم كه مي خورد به تپه و از آنجا به پاسگاه 30.

ديدم حاج نادر بد جوري دوربين را زوم كرده رويم. از راه رفتنمان فيلم مي گرفت، از پاهايمان مي گرفت. به شوخي گفتم: «آخه حاجي راه رفتن ما كه فيلم نداره، از اين سيم خاردارها و نبشي ها بگير. از اين ميدان مين ها بگير...» گفت من مي خواهم صحنه هاي خاصي را توي اين فيلم بگنجانم.

به تكه اي رسيديم، همين جور كه داشتيم مي رفتيم جلو، يك لحظه ايستادم. ناخود آگاه ميخكوب شدم. بدون هيچ علتي. نمي دانم چي شد و دمي بدون هر علت خاصي سرجاي خودم ايستادم. سيد ميرطاهري كه كنارم بود، گفت:

- چي شد آقا مرتضي، چرا وايسادي؟

رو كردم به او و طوري كه مثلا بچه ها متوجه نشوند، گفتم: «سيد بچه ها رو ببر عقب». حس مي كردم جلويمان ميدان مين باشد. يك همچين استنباطي براي خودم داشتم. آدم زياد كه توي تخريب كار كند ميدان مين خودش با او حرف مي زند و يافتن ميدان مين، به ديدن نياز ندارد. سيد كه تعجب كرده بود، گفت: «چي شده؟» گفتم: «برو عقب يك خرده. بچه ها را هم ببر عقب تر».

يك لحظه به خودم آمدم. ديدم يك چيزي مثل سنگ زير پاشنه پاي راستم است. روي پاشنه پا چرخيدم. رو به سيد گفتم: «بچه ها را بردي عقب؟» گفت: «آره ولي چي شده؟» بدون اينكه به او پاسخي بدهم سعي كردم پايم را بلند كنم. به خاطر جراحتي كه از زمان جنگ در پاي چپم داشتم، نمي توانستم همه وزن بدن را روي آن تكيه بدهم. يك لحظه احساس كردم زير پاي راستم خالي شد. كمي بلند كردم ديدم قشنگ پايام را گذاشته ام روي كلاهك مين والمري.

با ديدن مين والمري، يك دفعه سرجايم نشستم. سيد جا خورد. آمد جلو و پرسيد كه چي شده گفتم: «بيا جلو و نگاه كن» مين را نشانش دادم. شاخك هاي والمر را كه ديدم جا خوردم. حال عجيبي داشتم. بچه ها هنوز عقب بودند. عجز عجيبي در خودم ديدم. با وجودي كه همه سنگيني بدنم روي پاي راستم بود و پاي راستم روي مين والمري، عمل نكرده بود. نمي شد جلوي بچه ها زار زد. دلم بد جوري شكست، بد جورياز خودم نااميد شدم. آدم بعضي از وقت ها از مردم نااميد مي شود، گاهي از اطرافيانش، خب تا حدودي به خودش اميد دارد. ولي وقتي آدم از خودش نااميد مي شود، اين ديگر توي زندگي شكست بزرگي است. به حالتي شوخي كه بغض سخت داخل گلويم را بپوشاند، از دهانم پريد كه: «بنازم به معصيت... چه كارها كه نمي كند. روي مين مي روي نمي زند. معصيت اين كارها را مي كند...».

سيد گفت: «بيا راه كار را دور بزنيم و دست به اين مين نزن» گفتم: «سيد جان، اينجا يك راه كاري است كه هركسي رد مي شود و احتمال دارد برود روي مين، پس بذار درش بياورم».

بچه ها را برد عقب. حاج نادر همچنان فيلم مي گرفت. تازه كليد كرده بود كه وقتي مين را در مي آورم جوري باشد كه او خوب تصوير بگيرد. كفرم درآمد. گفتم: «پدر آمرزيده اينها كه ديگه فيلم نداره ولش كن يك مينه ديگه. بذار يك ساعت ديگه با يك مين خنثي شده برات فيلم بازي مي كنم ولي اين خطر داره» گفت: «نه! اصل همينه كه از اين فيلم بگيرم» و گرفت. گفتم: «باشه بگير ولي هر اتفاقي افتاد پاي خودت». قبول كرد، خنديدم و گفتم: «خودت هيچي حيف دوربينت، دلت براي آن بسوزه...».

چون روي مين فشار آماده بود حساسيتش چند برابر شده بود، با كوچكترين حركتي امكان انفجار داشت. براي خودم هم خيلي مشكل بود كه در لحظه خنثي كردن مين كسي دور و برم باشد بخصوص اينكه كسي با دوربين ايستاده باشد. مين به هيچ وجه قابل خنثي كردن نبود. تنها كاري كه مي شد انجام داد جابجا كردنش بود.

شروع كردم به تراشيدن خاك هاي اطراف مين. يك ربعي علافش شدم تا دروو برش را خالي كنم. به هر صورتي كه بود آن را از زمين درآوردم و خيلي آرام و با احتياط بردم آن سوي داخل ميدان مين، كناري گذاشتم تا مبادا پاي كسي به آن بگيرد. طالب زاده هم از لحظه لحظه آن فيلم مي گرفت. شايد منتظر بود مين در دستم منفجر شود و يك فيلم مستند جالب بگيرد. مين اگر منفجر مي شد او از همه حساب دوربين رسيده مي شد.

بعداً كه فيلم را براي خودم گذاشت، با ديدن آن صحنه ها، هر لحظه احتمال مي دادم مين در دستم منفجر شود، از ديدن فيلم موهاي تنم سيخ شد. تازه فهميدم چي كشيدم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده