بخشی از خاطرات جانباز 10 درصد هشت سال دفاع مقدس « محمود تازیکی »/استان گلستان(1)
نام : محمود
نام خانوادگی : تازیکی
فرزند : عبدالعظیم
متولد : 1348
تحصیلات : کارشناسی
شغل : کارمند
نهاد اعزام کننده : سپاه و بسیج
سن در زمان اعزام : 17 سال
سابقه حضور در جبهه : سال های 65-66-67
تحصیلات هنگام اعزام : سوم دبیرستان
نوع فعالیت در جبهه : رزمنده
وضعیت ایثارگری : 10درصد
نسبت با شهید : -
حضور در عملیات کربلای 5
می سال 65، دانش آموز کلاس سوم دبیرستان بودم و در رشته ریاضی فیزیک درس می خواندم، تابستان که شد، با تعدادی از بچه های محل تصمیم گرفتیم به جبهه برویم، قبل از آن، خیلی سعی کرده بودیم که اعزام شویم، اما می گفتند سن تان کم است و نمی شود، حتی از بچه هایی که سن و سالشان بیشتر بود، می خواستیم که شناسنامه هایشان را در اختیار ما بگذراند. من متولد سال 48 بودم، ولی شناسنامه ام را در رستگاری کردم و سال تولدم را دو سال بزرگتر، یعنی 46 کردم، پس از مدت ها تلاش، سرانجام موفق شدم همراه برخی از دوستانم به جبهه بروم.
در گوهر باران، امدادگری را قبول کردم
آموزش را در پادگان گوهر باران دیدم، در آن جا گفتند؛ چه کسانی می خواهند امدادگر شوند و چه کسانی رزمنده؟ من امدادگری را قبول کردم. پس از این که مدتی را در گوهر باران بودیم، برای آموزش، ما را به هلال احمر ساری فرستادند. برای تکمیل دوره آموزشی، داوطلبان را به یکی از بیمارستان های بهشهر اعزام کردند. وقتی این دوره ها تمام شد، به گوهر باران برگشتیم و حدود یک هفته در آن جا بودیم و آموزش های رزمندگی هم دیدیم. آن هایی که رزمنده بودند، زودتر از ما اعزام شدند. با برادرم و بسیاری از دوستانم همرزم بودم.
خشاب ها را بسته بودم که عکس یادگاری بگیرم
اغلب اوقات، اولین اعزام ها به منطقه کردستان بود. ما را هم به عنوان نیروهای بسیجی گشت، به سپاه سروآباد مریوان فرستادند. من بی سیم چی گشت بودم و همیشه همراه فرماندهان حرکت می کردم، شیفت بی سیم چی برای گشت نوبتی بود. 2،3 نفر بودیم که شیفت هایمان عوض می شد. هر کسی که نوبتش بود، با فرماندهان به کمین می رفت، یک روز من خشاب ها را بستم و اسلحه هم دستم بود و می خواستم عکس یادگاری بگیرم که ناگهان اعلام کردند کومله ها، بچه ها را در کمین انداختند با این که نوبتم نبود، ولی چون آماده بودم، بی سیم را برداشتم و حرکت کردم، تعدادمان کم بود. جنازه از بچه ها که شهید شده بود، در خیابان افتاده بود، فرمانده بلافاصله پیاده شد و نیروها را هم پیاده کردند. تویوتا ته دره افتاده بود و تعدادی از بچه ها در حال سوختن بودند بوی سوختگی همه جا را گرفته بود!
هنوز نصف بدنشان سالم بود
بچه ها را آتش زده بودند از پاهایشان شروع شده بود، برخی ها نصف بدنشان سالم بود و در حال سوختن بودند، جنازه برخی بچه هایی که پشت تویوتا بودند، ته دره افتاده بود، قرار بود بالا بروند که در کمین افتادند فقط یک نفر توانسته بود فرار کند. بعدها که از او سوال کردیم، گفت؛ دقیقاً از همان مسیری که آمده بودیم، برگشتیم، در جلو و سمت راست و چپ انتظار ما را می کشیدند و تنها راه عقب رفتن از همان مسیر بود. یکی از بچه هایی که در این کمین شهید شده بود، سرباز بود و نامزد داشت و می خواست پس از پایان خدمت، جشن عروسی بگیرد که شهید شد.
خانواده ام برای خداحافظی آمده بودند
بار اول که به کردستان اعزام شدم، به همراه برادر کوچکترم بودم، خانواده ام برای خداحافظی آمده بودند، اما سه بار دیگر که به جبهه رفتم، همیشه بدون اطلاع می رفتم، بعد از این که می رسیدم، تماس می گرفتم و می گفتم در جبهه هستم.
به بهانه مدرسه، کتاب ها را برداشتم و رفتم
مرحله بعدی که به جبهه رفتم، هم زمان با عملیات کربلای 5 بود. سپاه حضرت مهدی (عج) اعزام داشت، پس از عملیات کربلای 4 که بسیاری از بچه ها شهید شده بودند، اعزام فوق العاده داشت، که در این هنگام، من هم به همراه تعدادی از بچه های جلین، به بهانه مدرسه، کتاب ها را برداشتیم و رفتیم. تنها به اندازه ی کرایه و مقداری غذا، پول داشتیم. به بچه های درون پایگاه سپرده بودم که کارهای اعزامم را خودشان انجام دهند. زمان حرکت اتوبوس ها، به بهانه خداحافظی، با بچه ها به داخل اتوبوس رفتم تا کسی شک نکند، بدون هیچ لباس اضافی و با کتاب های دبیرستان حرکت کردیم. در یکی از روستاهای ساری به نام سمسکنده، برای شام نگه داشتند و در ساری هم رژه رفتیم، سپس به خوزستان اعزام شدیم. در لشکر 25 کربلا و در گردان مسلم مستقر شدم، حاج تقی ایزد، از بچه های جلین، فرمانده گردان ما بود.
پدر و مادرم از گرگان ثبت نام کرده بودند
مدتی گذشت، برای کسب آمادگی، آموزش نظامی می دیدیم تا اگر عملیاتی شروع شد، آماده باشیم، در آن جا اتفاقات زیادی افتاد، اجازه گرفتم تا برای کنکور ثبت نام کنم، پدر و مادرم از گرگان ثبت نام کرده بودند، برایم دو کارت صادر شده بود. آن قدر بچه ها در آن جا هوای یکدیگر را داشتند که کفش های رزمندگان دیگر را واکس می زدند و غذاهایشان را تقسیم می کردند. هر روز یک رزمنده شهردار می شد. کارش این بود که غذا را تحویل بگیرد و بین بچه ها تقسیم کند، سفره را جمع کند و ظرف ها را هم بشوید. یک روز بین بچه ها کلوچه تقسیم می کردند، برای ما 18 کلوچه آوردند که باید آن را بین 16 نفر تقسیم می کردیم، نشستیم و حساب و کتاب کردیم دیدیم فایده ای ندارد! 2 نفر شهردار بودیم ، یکی مال من و دیگری مال شهردار دیگر، خوردیم و صدایش را هم درنیاوردیم، امیدوارم خدا ما را ببخشد.
بالای سرمان نماز میت می خوانند
آموزشی بودیم، به ما ماسک شیمیایی داده بودند، یکی از بچه ها ماسک زده بود، گفتیم؛ هنوز که شیمیایی نشده، چرا ماسک زدی؟ گفت؛ می خواهم عادت کنم، یکی از بچه های گردان ما از بابل بود که بعدها شهید شد. روز قبل از اعزام به خط مقدم، در مسجد خوابیده بودیم. صبح که بیدار شدیم، دیدیم مردم دارند بالای سر ما نماز می خوانند با خودمان گفتیم؛ حتماً دارند نماز میت می خوانند، پس از مدتی اعلام کردند که به اهواز برویم، مرخصی داده بودند.
ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی