برادرم؛ جنگجوی دلیری بود، بقدری که مجروحیت در حین جنگ تاثیری نداشت!
نوید شاهد گلستان؛ شهید قلب تاریخ است.
شهید فیروز کوهساری/
پانزدهم تیر 1348، در روستای ویرو از توابع شهرستان آزادشهر دیده به جهان گشود.
پدرش محمد(فوت1365) و مادرش شاه نسا نام داشت. در حد خواندن و نوشتن درس خواند.
دامدار بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم مرداد 1367، با سمت کمک
آر پی جی زن در پایگان مریوان توسط گروه های ضد انقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر،
شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش قرار دارد.
روایتی خواندنی از برادر گرامی
شهید فیروز کوهساری آنچه که در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده
است را در ادامه می خوانید؛
شهید عاشق شهادت و خدمت به اسلام و مسلمین بود، یک روز با من صحبت زیادی کرد و از من خواست که از ایشان راضی باشم، به ایشان گفتم مگر از شما ناراضی هستم که راضی شوم. ایشان گفتند؛ تا کنون چند بار به مرز شهادت نزدیکه شده ام ولی لایق آن نشده ام، احساس می کنم که شما از من ناراضی هستید سپس مرا قسم دادند که از ایشان راضی تا رحمت خداوند شامل ایشان شود به ایشان گفتم از خداوند می خواهم همیشه سلامت باشی ولی من از شما بسیار راضی هستم و به وجود شما افتخار می کنم و ایشان اعزام شدند به جبهه و از تمام فامیل ها خداحافظی کردند، حتی به بچه های من که مدرسه بودند سر زدند و آنها را بوسیدند و سفارش کردند و رفتند یک روزی بعد از اذان صبح که روز عملیات بود منزل همسایه زنگ زدند گفتند؛ که این تلفن آخر است که می زنم دو تا نامه هم نوشته ام که به دستتان می رسد، اگر شهید شدم تو را شفاعت می کنم و اگر پیروز شدیم تو را به کربلا می برن ایشان رفتند و دیگر برنگشتند، بعد از سفر آخر ایشان من تا حدودی دچار مشکلات روزمره زندگی شدم.
ایشان که بود از عهده هر کار بر نمی آمدند وسایل منزل تمیز می کرد، کارهای گوسفندان را انجام می داد و از این لحاظ همیشه آسوده بودم بعد از شهادت ایشان همسایه ها کارها را انجام می دادند.
ولی به هرحال زندگی سخت است و مشکلات بسیار. زمانی شیرهای آب یکی پس از دیگری خراب می شد و چکه می کردند از آن طرف بر اثر مصرف بیهوده آب دعوت به صرفه جویی می کرد و چند بار از همسایه خواستم که بیاید، شیرها را نگاه کند ولی ایشان فراموش می کرد و من هم هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
شبی به حالت بغض آلودی خوابیده بودم که خواب دیدیم که ایشان آمده و تمام شیرهای آب را تعمیر کرد و به من گفت؛ که برادرم غصه نخور این هم از شیرهای آب صبح که از خواب بیدار شدم با تعجب دیدم هیچ یک از شیرها چکه نمی کند، بی اختیار گریه ام گرفت.
سرنوشت مجروحیت و شهادت شهید از سخن برادرش؛
برادرم کارگر ساده ای بود چندین بار عملیات های گوناگون شرکت نموده و برادرم فیروز کوهساری در اواخر سال 1364 در عملیات آر پی جی زن بود، برادرم فیروز که هفده سال بیشتر نداشت، اصرار می کرد که کمک آر پی جی زن یکی از همرزمانش به نام مهدی که با هم شهید شدند قبول نمی کرد که فیروز کمکش کند که ناچاراً به عنوان تک تیرانداز عملیاتی شرکت می کرد.
در یکی از عملیات ها فیروز از ناحیه دست راست هدف تیر مستقیم کلاش قرار می گیرد، و آر پی جی اش بر زمین می افتد، اما راضی نمی شود که او را به عقب ببرند و از دوستانش می خواهد که چفیه دستش را ببندد و با همین مجروحیت چندین تانک دشمن را به آتش می کشد، و بعد از مدتی دست چپ ایشان هم بر اثر تیر کلاش مجروح می شود و از رزمندگان می خواهد، که زیر پبراهن او دست چپش را ببندند، بچه ها که این گونه مقاومت او را می بینند روحیه می گیرند و بر دشمن می تازد اما از فیروز می خواهند به عقب برگردد ولی باز هم بر نمی پذیرد.
نزدیک یک سنگری که می خواهد شود پای ایشان هم مورد ترکش قرار می گیرد، و پوتین های او پر از خون می گردد و یکی از رزمندگان او را بر روی دوش می گیرد و پشت خط می برد در پشت خط جویای دوستش می شود و به او می گوید؛ که سالم هستم اما دقایقی بعد فیروز را در حالی که روی برانکارد خوابانده اند از آنجا عبور می دهند و دوستش این صحنه را که می بیند وی را از دست های بلند و کشیده اش که آویزان شده اند می شناسد و به طرف برانکارد می رود.
پتویی را که رویش کشیده بودند کنار می زنند با جسد یکی از دوستانش روبرو می شود و پس از برگزاری مراسم نماز دوستش دوباره به جبهه بر می گردد و فیروز را به بیمارستان صحرایی راهی می کنند و بعد به برادرش تلفن می زند و به او خبر می دهند که فیروز را مجروح شده است.
بیائید و برادرش می رود در آنجایی که آدرس داده بودند او را به بیمارستان فیروز آبادی تهران می آورد. دو ماه در آنجا بستری بود و بعد از دو ماه مرخص می شود و او راهی خانه می شود تا شش ماه در خانه بود که پس از شش ماه به جبهه رفت و به درجه رفیع شهادت نائل شد.
در ادامه از زبان برادر بزرگوارم شهید فیروز کوهساری می خوانید؛
ایشان علاقه عجیبی به شهادت داشت، برای رسیدن به معبودش تلاش می کرد، برادرم اعتقاد داشت تا زمانی که به طور واقعی به خداوند عشق نورزد و عاشق خدا نشود به آرزویش نخواهد رسید.
ایشان مرتب در نماز طلب شهادت می نمود، وی شغل دامداری و کشاورزی در روستای ویرو داشت و تا مدت ها از این طریق امرار معاش می نمود.
اما در سال 1367 به طور کلی دنیا و زندگی دنیوی را کنار گذاشته و به خانه ی معشوق رفت. ایشان به عنوان سرباز به جبهه رفت و بعد از مجروح شدن ایشان مادر و اقوام دیگر تلاش نمودند تا وی را از اعزام مجدد منصرف سازند. اما هر چه می گفتند؛ آتش عشق ایشان شعله ورتر می گشت. ایشان جمله ای را همیشه تکرار می نمودند و می گفتند: جبهه آزمایشگاه انسان هاست و دوباره باز می گشت.
واقعه ها همین طور بود، هر بار که سالم از جبهه بر می گشت باور نداشت و می گفت اشکالی در قلبم وجود دارد و با خلوص بیشتر آن را بر طرف می ساخت تا لیاقت شهادت را پیدا نماید. این انسان وارسته گر چه تا کلاس چهارم ابتدایی و بیشتر درس نخواند و سواد آنچنان زیادی نداشت.
اما انسانی به تمام معنا فهیم و آگاه بود. سرانجام در تاریخ بیست و ششم مرداد 1367 شربت گوارای شهادت را با اشتیاق زیاد نوشید.
شهید بزرگوار با
جان و دل سرباز امام و رهبر و انقلاب بود که نامزد به خانه را گذاشت و به طرف
شهادت شتابان رفت.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات