خاطرات شهید محمد بیانی؛ از کشاورزی در روستا تا جبهه های نبرد دفاع مقدس
يکشنبه, ۰۹ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۵۸
همیشه همسایه ها و دوستان را به رفتن جبهه تشویق می کرد و می گفت وقتی آنجا بروی تازه متوجه می شوی که جبهه چیست و شهدا چه کسانی هستند، وی رفت و دیگر بازنگشت...و جام شیرین شهادت را نوشید..
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید محمد بیانی»، دوازدهم شهریور 1312، در روستای خان ببین از توابع شهرستان رامیان به دنیا آمد. پدرش «حاجی علی» و مادرش «زینب»، نام داشت. خواندن و نوشتن نمی دانست. کشاورز بود. سال1349 ازدواج کرد وصاحب چهار پسر و پنج دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هم دی1362، باسمت نیروی واحد تدارکات در پاسگاه شهید بهشتی اهواز بر اثر موج انفجار دچار سکته قلبی شد و به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
تشویق به جبهه:
برادرشهید بیان می کند:همیشه همسایه ها و دوستان را به رفتن جبهه تشویق می کرد و می گفت وقتی آنجا بروی تازه متوجه می شوی که جبهه چیست و شهدا چه کسانی هستند، وی رفت و دیگر بازنگشت...و جام شیرین شهادت را نوشید..
اعزام به جبهه:
همسر شهید نقل می کند که:
محمد بسیار شجاع و غیرتی بود. زمانی که می خواست به جبهه اعزام شود من فرزند آخرم را هفت ماهه حامله بودم. دیدم مخفیانه نوشته من می خواهم به جبهه بروم که من باز با رفتن وی مخالفت کردم. چون بچه هایش خیلی کوچک بودند. ولی او با قاطعیت تمام گفت: من باید بروم. باید آنقدر در جبهه بمانم و با دشمن بعثی بجنگم تا راه کربلا باز شود و ما بتوانیم حرم امام حسین «ع»، را زیارت کنم و بعد برمی گردم و شما را هم به زیارت می برم. من به شدت گریه می کردم و مادر شوهرم نیز جلوی او را گرفت و گفت: مگر تو زن و بچه نداری؟ محمد در جواب گفت: مگر خون من از خون امام حسین«ع»، سرخ تر است.
آن ها با آن همه مقام و عظمت رفتند پس من هم باید بروم چون دلم بدجور هوای جبهه را کرده. این حرف را زد و گریه افتاد من که اشک های ایشان را دیدم بسیار عصبانی و ناراحت شدم و به مادر شوهرم گفتم اجازه بده تا برود. چون دوست ندارم که دلش را بشکند. وی رفت و هفتادو پنج روز بعد به مدت دوازده روز به او مرخصی دادند.
این چند روز به خوبی و خوشی تمام شد. دوباره می خواست برود که دید فرزندمان تازه متولد شده است. به من گفت: معصومه جان صبر کن به فرمانده ام زنگ بزنم و به او بگویم که فرزندم تازه متولد شده است. بتوانم تا چند روز دیگر بتوانم مرخصی بگیرم. تا بتوانم یک دل سیر دخترم را ببینم. فرمانده اش اجازه داد چند روز بیشتر در مرخصی بماند. و به او گفت: آقای بیانی بمان دخترت را شوهر بده و بعد بیا.
کفش هایش را پوشید که برود یادش افتاد از دخترمان خداحافظی نکرده است. کفشش را درآورد و آمد که او را ببیند. بعد به من گفت: ببین قسمت بود تا یک بار دیگر دخترم را ببینم. اگر قسمت نبود من تا به حال تکه تکه شده بودم. چون بارها و بارها موشک انداختند اما عمل نکرد. این خواست خدا بود که من برگردم و او را ببینم این حرف را زد و خداحافظی کرد و رفت.
سوغات:
وقتی به او می گفتم که به جبهه نرو ناراحت می شد. و می گفت: بنشینم چه کار کنم. در آشوراده که خدمت می کرد به او مرخصی داده بودند. ایشان یک ماهی به اندازه قد خودش گرفته بود و با پای پیاده راهی منزل شده و برای ما سوغات آورده بود.
آرزوی جبهه:
خیلی آرزو داشت که به جبهه برود و می گفت: وقتی این جوان ها را می بینم قلب من همراه آن ها راهی جبهه می شود. پیش برادرهایش صحبت می کرد و آن ها با رفتنش مخالفت می کرد و می گفتند: تو نمی خواهی بروی هم از همه ما بزرگتری و هم زن و بچه داری و همیشه همسایه ها و دوستان خود را به رفتن به جبهه تشویق می کرد وقتی آنجا بروی تازه متوجه می شوی که جبهه چیست؟ و شهدا چه کسانی هستند؟ وی رفت و دیگر برنگشت و جام شیرین شهادت را سرکشید.
آخرین اعزام:
همسر شهید نقل می کند: لحظه اخری که می خواست برود به من گفت: اگر تو از من راضی باشی و برایم دعا کنی و خداوند هم مرا لایق بداند شهادت نصیبم می شود.
حجاب:
به حجاب خیلی اهمیت می داد و به طوری که در آن زمان نگذاشت دخترش به مدرسه برود چون مدیرش گفته بود: اگر می خواهی به مدرسه بیایی یا باید بدون روسری بیایی یا به مدرسه نیایی. پدرش هم از این موضوع ناراحت شد و دیگر اجازه نداد دخترش به مدرسه برود. که بعد ها به نهضت سواد آموزی رفت.
منبع: معاونت فرهنگي و آموزشي بنياد شهيد گلستان/ پرونده فرهنگي شهدا
نظر شما