در روایت از شهیدخائف آمده است:
نوید شاهد - شهید حمید خائف از شهدای دوران دفاع مقدس است. در آخرین اعزامش به من اجازه نداد او را بدرقه کنم. می‌گفت: "نمی‌خواهم شما دنبال من بیاید و گریه کنید. مگر فقط من هستم که به جبهه می روم؟! مگر شما تنها مادری هستید که پسرتان راهی جبهه‌ها می شود؟!"

زندگی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید محمد خائف، دوم فروردين 1343، درشهر اشتهارد از توابع شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش غلامرضا، كشاورزی می‌کرد و مادرش طيبه نام داشت. تا پایان دوره راهنمايي درس خواند. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. هفتم مرداد 1361، در پاسگاه زيد عراق با اصابت تركش به شهادت رسيد. پیکر او را در امامزاده ام‌صغراي زادگاهش به خاك سپردند.
 
آنچه در ادامه می خوانید روایت هایی از سیره زندگی شهیدخائف است.

«حمید از کودکی عاشق دین بود. آیه‌آیه قرآن را به زبان می خواند و در دل در معنای عمیق آن به تفکر می‌نشست. با فوران آتشفشان انقلاب اسلامی، او در مدرسه بچه‌ها را برای رفتن به تظاهرات می شوراند. این بود که یکی از معلم های مدرسه به خاطر این کار حمید با او درگیر شد؛ اما حمید پا پس نکشیدند و به کارش ادامه داد.
او تا سوم راهنمایی درس خواند و در کار کشاورزی، یار و یاور پدرش شد. با شروع جنگ، پر هیجان و دل شیفته برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد. سپس به جبهه "میمک" اعزام شد. در اعزام بعدی، به سرپل ذهاب رفت و بعد از سه ماه به اشتهارد بازگشت. در سومین بار، او را به کردستان فرستادند و برای بار چهارم، حمید همراه ۳۷ نفر از دوستانش به جبهه‌های جنوب رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد. سراغش از پاسگاه پرآوازه زید بگیرید که خون پاکش هنوز هم بر فرشِ خونرنگ آن، تازه و حماسه‌ساز است. او در کنار هم‌زمان شهیدش "اباذر شاه‌بیگ" و "منصور جعفری"، به دیدار خدا رفت.

مادرش می گوید: پسرم نوجوان بود که امام خمینی را شناخت، به ایشان علاقه خاصی پیدا کرد و یکی از مریدانش شد. هرچه امام فرمان می‌داد، پسرم عمل می‌کرد. امام فرموده‌بود: "در جهاد سازندگی به کمک کشاورزان بروید." همین فوری به صحرا رفت و به کشاورزان کمک کرد. پسرم به حلال و حرام خدا حساسیت زیادی نشان می داد. در انجام اعتقادات دینی همیشه پیش‌قدم بود و به خواهرانش سفارش می‌کرد در رعایت حجاب اسلامی، کوشا باشند.
در گوشه‌‌ی حیاط‌مان اتاق کوچکی داشتیم که انباری ما به حساب می آمد. حمید از دوران نوجوانی تا لحظه شهادت، هر وقت در خانه بود، شب‌ها به آن انباری می رفت و نماز شب می‌خواند. بارها می‌شد که ما با صدای "العفو" او که همراه با گریه و سوز بود، بیدار می‌شدیم.
او چند بار به جبهه رفت. ما هر چه اصرار کردیم که بماند و به درسش ادامه بدهد، قبول نکرد. حتی یکبار پدرش به او گفت: "تو بمان تا من به جبهه بروم!" اما باز هم زیر بار نرفت. هر وقت می‌خواست به ما بفهماند که شهید می‌شود، می‌گفت: "ما همه باید بمیریم؛ چه با تصادف، چه در بستر بیماری و شهادت. اما شهادت از همه مرگ ها با شرافت‌تر است." بارها و بارها از او شنیدم که می گفت: "اگر جنازه‌ام بازنگشت ناراحت نباشید، چون خودم این‌گونه خواسته ام!‌" در آخرین اعزامش به من اجازه نداد او را بدرقه کنم. می‌گفت: "نمی‌خواهم شما دنبال من بیاید و گریه کنید. مگر فقط من هستم که به جبهه می روم؟! مگر شما تنها مادری هستید که پسرتان راهی جبهه‌ها می شود؟!"
در هنگام رفتن، آلبوم عکس هایش را به من داد و گفت: "مادر جان! از این عکس‌ها خوب مراقبت کن. چرا که روزی به دردتان خواهد خورد."
 خبر آمد که تعدادی شهید به اشتهارد آورده‌اند. همه همسایه ها و آشنایان خبردار شده بودند و ما هیچ نمی دانستیم. به پدرش گفتم: برو ببین آیا حمید هم در میان این شهداست. نکند حمید هم شهید شده باشد. همسرم با آرامش خاصی جواب داد:" عیبی ندارد. جبهه رفتن شهید شدن هم دارد." آن روز  پیکر پسرم را همراه چند شهید دیگر به شهرمان آورده بودند. یکی از آنها شهید جعفر شاه بختی بود. همسرم می گفت: "(کمرم شکست اما نه به خاطر شهادت حمید بلکه به خاطر آن شهیدانی که پیکرشان همراه حمید آمده؛ همان شهدایی که زن و زندگی دارند."

در هنگام رفتن، آلبوم عکس هایش را به من داد و گفت: "مادر جان! از این عکس‌ها خوب مراقبت کن. چرا که روزی به دردتان خواهد خورد."
 خبر آمد که تعدادی شهید به اشتهارد اورده‌اند. همه همسایه ها و آشنایان خبردار شده بودند و ما هیچ نمی دانستیم. به پدرش گفتم: برو ببین آیا حمید هم در میان این شهداست. نکند حمید هم شهید شده باشد. همسرم با آرامش خاصی جواب داد:" عیبی ندارد. جبهه رفتن شهید شدن هم دارد." آن روز  پیکر پسرم را همراه چند شهید دیگر به شهرمان آورده بودند. یکی از آنها شهید جعفر شاه بختی بود. همسرم می گفت: "(کمرم شکست اما نه به خاطر شهادت حمید بلکه به خاطر آن شهیدانی که پیکرشان همراه حمید آمده؛ همان شهدایی که زن و زندگی دارند."
 
خواهرش می‌گوید: یادم می آید یک روز در تظاهرات زمان شاه، حمید را آنقدر کتک زده بودند که آثار کوفتگی در جاهای مختلف بدنش پیدا بود، اما او به مادرمان حرفی نزد! برادرم از زمانی که پایش به جبهه باز شد، رفتار و اخلاقش خیلی خاص شده بود. همیشه آرام بود و مهربان تر از گذشته با ما برخورد می‌کرد. در آخرین اعزامش که ماه رمضان بود، سحری را در خانه ما میل کرد و راه افتاد. آن روز گویا به همه ما الهام شده بود که برادرم این بار می‌رود و دیگر برنمی‌گردد.»

 

منبع: کتاب مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده