فریبا امیدی زاده از کارکنان معاونت فرهنگی و آموزشی استان، فرزند شهید والامقام «علی بندمه»، در سالگرد شهادت خلبان شهید «احمد کشوری» خاطره‌ای از پرواز‌های هواپیمای خلبان شهید کشوری بر فراز آسمان ایلام در اختیار ما گذاشته است که تقدیم حضورتان می‌کنیم.

نوید شاهد ایلام؛ شنیدن صدای اذان صبح پلک های خسته ام را از هم گشودم چیزی به اتمام اذان نمانده بود سریع از جایم بر خواستم و آهسته برای گرفتن وضو به درون حیاط رفتم مهتاب روی نقره گونش را روی حوض خانه انداخته بود سردی آب و نسیم ملایمی که به صورتم بر خورد می کرد نخوت را از تنم زدود چادر نمازم را به سرکردم دوباره مثل چند ماه پیش جا نمازم را گم کرده بودم نگاهی گذرا به داخل اتاق انداختم ناگهان یادم آمد قبل از خوابیدن آن را روی تاقچه گذاشته بودم مثل همیشه اولین چیزی که روی تاقچه توجه ام را جلب کرد قاب عکس پدر بود چه زیبا و دلنشین  لبخند می زد.

سوزش اشک را در درون چشمانم احساس می کردم آه چقدر دلتنگش شده بودم لحظاتی به عکسش خیره شدم و آن گاه قاب را محکم در آغوش کشیدم احساس می کردم یک سبد گل یاس را در آغوش گرفته ام . پدر همیشه بوی یاس میداد قاب عکس را کنار سجاده ام نهادم دوست داشتم پدر راز  و نیازم با خدا را ببیند  نمازم را که تمام کردم برای شادی روح تمام شهدا فاتحه ای خواندم و باز این بغض لعنتی داشت در گلویم می شکست و مرا خفه می کرد نمی توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم هیچ گاه آنطور که دوست داشتم او رادر کنار خودم نیافتم تا بگویم چقدر دوستش دارم از وقتی که خودم را شناختم پدر همیشه در خط مقدم بود و جبهه و عمل به فرمان امام و شهادت تنها آرزوی نه تنها او بلکه تمام همرزمانش بود اشکهایم همچو مروارید بر روی قاب عکس پدر و همرزمانش می افتاد.

 لحظاتی چشمانم را بستم خاطرات گذشته همچون پرده ای سفید پر از حادثه از جلوی دیدگانم عبور می کردند کبوتر ذهنم پر کشید گذشت و گذشت و گذشت تا بر شیرین ترین دوران زندگیم رسید روزگاری را که هیچ گاه از یاد نخواهم برد و دوستی شیرین و کودکانه ام با او را با تابش اولین اشعه نور خورشید روی چشمانم آنها را باز کردم لحظاتی دستانم را سایبان چشمانم ساختم.

سعدیه(خواهرم) آرام کنارم خوابیده بود پتو را از روی پاهایم برداشتم وبه درون چادر نظری انداختم مادر مثل همیشه برای چراندن گوسفندان رفته بود آن هنگام سال 1359 بود و زمان زمان جنگ بود و خونریزی و تازه جنگ شوم بین ایران و دولت بعث شروع شده بود من تازه 6 ساله شده بودم و سعدیه خواهرم 10 سال داشت ولی معنی جنگ و آواره گی را با آن سن و سال کم مان خوب درک می کردیم در آن سالها که دشمن نقاطی از مرزهای ایران را به تصرف گامهای آتشین و خشمگین خویش در آورده بود ما نیز همانند دیگر خانواده هامجبور به فرار از شهر شده بودیم و همراه بقیه در یک اردوگاه نسبتاً کوچک و پراکنده در اطراف کوههای پشمین زندگی می کردم پدر چون  با مرزهای عراق کاملاً آشنا بود همیشه خط شکن جبهه ها بود و درآنجا بیشتر از ما به وجودش احتیاج داشتند ما هم به مادر در کارهای کشاورزی و دامداری کمک می کردیم، مادر هم از ما مراقبت می کرد و هم برای کمک گاهی به پشت جبهه می رفت.

 هر چند وقت یکبار هم چند رزمنده از طرف پدر می آمدند و نامه های پدر را به ما می رساندند مادر هم هر چه بافته بود برای زمستان رزمندگان همراه آنها می فرستاد آن موقع من و سعدیه در دنیای خودمان سیر می کردیم و یک نوع دوستی زیبا میان ما و رزمنده ها به وجود آمده بود. مدتی بود که هر چند وقت یکبار چند هلیکوبتر جنگده از کنار ما می گذشتند من و سعدیه هم بدون ترس از شنیدن صدای غرش آنها برایشان دعا می کردیم و بیرون از چادر روی تپه ها که هواپیما ها به ما بسیار نزدیک می شدند می ایستادیم و آسمان شکافیشان را به تماشا می نشستیم این کار هر روز من و سعدیه شده بود و هر روز به انتظار دیدن دوباره ی آنها و لبخند مهر با نشان لحظه شماری می کردیم.

با دست شانه های سعدیه را محکم تکان دادم و گفتم:

بلند شو دیگه،چقدر می خوابی؟

سعدیه با صدای خواب آلودی گفت

مرا،اذیت نکن فریبا،خوابم میاد

باشه پس من تنها می رم منتظر دوستانمون می مونم تو نیا

سعدیه مثل برق گرفته ها سریع از جایش بر خواست دستم را کشید و گفت:

وایسا روسریم رو پیدا کنم میام

خوب زود باش ،گوش کن داره صداشون میاد

و سریع به بیرون از چادر رفتم می توانستم از دور آنها را ببینم سعدیه سریع دستهایم را کشید بدو بریم رو تپه نفس نفس زنان خود را به روی تپه رساندیم و منتظر آمدن آنها شدیم، دقایقی نگذشته بود که چهار هلیکوبتر  به نزدیکی ما رسیدند اما این بار یکی از آنها خود را بیشتر به تپه نزدیک کرد، دستانش از شیشه  هلیکوبتر جنگی اش مشخص بود که با مهربانی برایمان تکان داد و رفت اشک در دیدگانم حلقه بست.

سعدیه ،سعدیه، بخاطر ما آنقدر اومد پایین ، برامون دست تکون داد، برای من دست تکون داد

سعدیه همانطور که مات رفتن آنه را می نگریست گفت:

...کی گفته برای تو دست تکون داد؟ اون به من خندید و بعد دست تکون داد

سعدیه به مادر میگم من رو اذیت میکنی اون به خاطر من اومد پایین آخه هر چی باشه من بچه ترم

اصلا" براهردومون دست تکون داد،حالا ساکت میشی یا نه؟

سعدیه من تا حالا اونو ندیده بودمش

ولی من دو سه بار اونو دیدم همیشه با اون هواپیما سبز رنگه میاد و از اینجا رد میشه

خوش به حالت پس اگه این دفعه دیدیش به من هم نشونش بده باشه؟

باشه ،ولی حالا بیا بریم، من هنوز هیچی نخوردم بیا برگردیم خیلی گشنمه تازه الان مادر هم اومده باید با هم بریم کمکش

با این شعار همیشگی ام خدا نگهدارتان دست علی یارتان به دنبال سعدیه به راه افتادم

سعدیه فردا زود از خواب بیدار شو می خوام باز هم اون آقا مهربونه که برام دست تکون داد رو ببینم

یک هفته ی تمام کار ما تماشای همان مردی بود که برایمان با مهربانی دست تکان می داد و به شادی کودکانه ی من می خندید چقدر او را دوست داشتم ، درست مثل پدرم مثل او هم چفیه ای به گردن داشت بارها چفیه اش را از شیشه ی هواپیما یش دیده بودم تا اینکه.....

آن روز من و سعدیه نیم ساعت قبل از رسیدن آنها روی تپه به انتظار نشسته بودیم نگاه نگرانم را به او دوختم و پرسیدم

سعدیه چرا نمیان الان خیلی وقته اینجاییم

نمی دونم ولی دیشب دوست بابا برای دایی داشت تعریف می کرد وگفت دوستامون امروز قراره برن یه جنگ سخت با عراقی ها داشته باشن، می گفت یه عملیات بزرگ قراره اجرا کنند

مطمئنی؟

آره ، دیشب با همین دو تا گوش خودم شنیدم

سعدیه عملیات یعنی چه؟

من نمی دونم، ولی اول عمو به دایی گفت همه براشون دعا کنید

پس بیا ما هم براشون دعا کنیم

باشه ، فریبا اوناهاشون دارن میان

نمی دانم چرا ولی اینبار دوست داشتم با دیدنشون از روی تپه بپرم آنقدر بالا که بتونم دستهایشان را در دست بگیرم تا من را هم با خود ببرد ولی انگار پاهایم به زمین چسپیده شده بود ماسک روی صورتش را کنار زده بود اکنون چه خوب می شد اورا ببینم چهره ای نورانی و دوست داشتنی داشت آنقدر نورانی که لحظه ای فکر کردم او هم یکی از همان فرشته های قصه پدر است لبخند شیرینی برایم زد دقایقی کوتاه به من نگریست و آن گاه رفت .

فریبا ، فریبا به چی نگاه می کنی خیلی وقته که رفتن

سعدیه!

چیه؟

میای همین جا بمونیم تا برگردند؟

ولی ما از مادر اجازه نگرفتیم نگرانمون می شه ، تازه نهار هیچی نخوردیم اونها دیر بر می گردن

پس من همین جا می مونم ، تو برو به مادر بگو ،یه خورده هم غذا بیار

باشه ولی همین جا بمون ، جایی نری ها!

آن روز من و سعدیه با هم چند سوره ی کوتاه از قرآن را همراه با آیه الکرسی که تازه از پدر آموخته بودیم خواندیم و برای پیروز یشان از صمیم قلب دعا کردیم . ساعتها گذشت اما ناگهان صدای انفجاربلندی دل آسمان را شکافت و همزمان با آن توده هایی از آتش و دود آسمان را ارغوانی ساخت با هراس از جایم بر خواستم و در حالی که سفت به سعدیه چسپیده بودم با ترس گفتم:

صدای چی بود؟

نمی دونم ولی فکر می کنم یه جایی آتیش گرفته .صدای انفجار رو شنیدی ؟آره اونجا نگاه کن

مردم دارن میرن بالای تپه.

من و سعدیه با چشمانی پر از اشک به دود سیاه خیره شده بودیم خواستیم بر گردیم ولی پاهایمان یاری نمی کرد کم کم خورشید داشت دامنش را از روی زمین بر می چید و جای خود را به سیاهی شب می داد زوزه گرگ های اطرافمان را به خوبی می توانستیم بشنویم ولی همچنان به امید دیدار دوباره آنها سفت به زمین چسپیده بودیم سرم را روی شانه کوچک و نحیف سعدیه گذاشتم تا بار دیگر سوره ای بخوانیم که مادر به سرا غمان آمد و ما را همراه خود به چادر برد روزها گذشت دیگر از آمدن دوستان ما خبری نبود من و سعدیه خیلی دلتنگشان شده بودیم ولی کاری از دستمان ساخته نبود مادر هم در جواب پرسش ما که از نبود دوستانمان می پرسیدیم مدام گریه می کرد هفته ها یکی یکی پشت سر هم می آمدند و می رفتند تا آنکه فهمیدیم آن صدای انفجار بلند مربوط به منهدم شدن هواپیمای دوست ما بود و دوست ما کسی جز شهید کشوری عزیز نبود. چقدر سخت بود زمانی که فهمیدم کشوری بزرگ دوست ما دو کودک شده بود افسوس که چقدر دیر این قضیه را متوجه شده بودیم. گذشت ولی فراموش کردنشان چقدر سخت بود و عادت داشتن به دیدار هر روزه ی آنها سخت تر.

 یک روز همراه مادر برای جمع آوری هیزم به اطراف کوه رفته بودیم تکه های بزرک از آهن که مربوط به هواپیما بود روی زمین افتاده بود من و سعدیه همچون کسی که عزیزش را پس از مدتها یافته باشد تمامی آهن پاره های اطراف را جمع کردیم و ساعتها روی تکه های هواپیما گریه کردیم حتی نمی توانستیم از آن آهن پاره ها دل بکنیم.

 اکنون سالها از آن وافعه می گذرد و من همان فریبای کوچک بزرگ شده ام ولی هیچ گاه آن خاطره ی زیبا را از یاد و خاطرم نبرده ام  آن را در گنجینه ی قلبم حفظ کرده ام هر گاه روی سجاده برای پدر شهیدم گریه می کنم و فاتحه ای می خوانم برای دوست دوران کودکیم آن شهید سرافراز هم فاتحه ای می خوانم و آرزو می کنم که بتوانم سرخی خونشان را که به سیاهی چادرم امانت داده اند امانت دار باشم.          

خاطره از : فریبا امیدی زاده فرزند شهید معظم علی بندمه(بندمیری)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده