خاطره ای از شهید - صفحه 21

آخرین اخبار:
خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «محمد قربانی بجگان»

شهیدی که مخفیانه به نیازمندان کمک می‌کرد

همسر شهید تعریف می‌کند: «شهید خیلی نیکوکار بود، مخفیانه و به دور از چشم دیگران به نیازمندان و انسان‌های تهی دست کمک می‌کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی عوض‌پور»

من غیر از شهادت راهی را نمی‌شناسم

مادر شهید تعریف می‌کند: «پسرم علی رو به رویم می‌نشست و می‌گفت «مادر من شهید می‌شوم، وقتی که شهید شدم برایم گریه نکنید. من غیر از شهادت راهی را نمی‌شناسم.»»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن رئیسیان بشکردی»

تصمیم گرفت با دوستانش به جبهه برود اما من مخالفت کردم

خواهر شهید تعریف می‌کند: «او تصمیم گرفته بود که به اتفاق دوستانش به جبهه برود اما وقتی این حرف را به من زد در آن لحظه بسیار گریه کردم و با رفتنش مخالفت کردم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم عیدی‌زاده»

او با همه‌ی بچه‌هایم فرق داشت

مادر شهید تعریف می‌کند: «او با همه‌ی بچه‌هایم فرق داشت، مرتب نماز شب‌ می‌خواند. همیشه تو کارهای خانه به من کمک می‌کرد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمدباقر محبوبی»

17 سال بیشتر نداشت که شور جبهه به سرش افتاد

مادر شهید تعریف می‌کند: «در آن زمان محمدباقر 17 سال بیشتر نداشت که شور جبهه به سرش افتاد. مدام توی خانه راه می‌رفت و از جبهه حرف می‌زد.»
خاطره‌‌ای از شهید «قاسم احمدی طیفکانی»

شهادت آرزوی همیشگی برادرم بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «برادرم به شهادت که آرزوی همیشگی‌اش بود دست پیدا کرد و در آخر به آن چیزی که دوست داشت رسید.»
خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق مهربان‌طلب»

شهیدی که درس ایثار و فداکاری را به دوستانش آموخت

دوست شهید تعریف می‌کند: «همیشه به همه و مردم روستا احترام زیادی می‌گذاشت و درس فداکاری و ایثار را به ما می‌آموخت. ما از این شهید عزیز خیلی درس گذشت و ایثار گرفتیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «پیرک جعفری»

شهیدی که حامی یتیمان بود

همسر شهید تعریف می‌کند: «مهربانی و سخاوت همسرم را نباید از من، بلکه از مردم محله یا از فقرا و یتیمان که برایشان پدر، حامی و دوستی مهربان بود باید پرسید.»
خاطره‌‌ای از شهید «علیشاه احمدشاهی حکمی»

رفت تا یاری کوچک باشد در خیل لشکران فدایی رهبرش

مادر شهید تعریف می‌کند: «آب را پشت سرش ریختم و رفت تا یاری کوچک باشد در خیل لشکران فدایی رهبرش و جان نثاری برای کشورش باشد.»
خاطره‌‌ای از شهید «دادمحمد محرم‌زاده»

شهیدی که جان دانش‌آموزان را به خودش ترجیح داد

فرزند شهید تعریف می‌کند: «شهید گفت پسرم دانش‌آموزان در کلاس‌های درس و مدرسه‌ها بیشتر به امدادگری شما احتیاج دارند، چون امکان بمباران مدرسه‌ها هم هست و آن‌ها آینده‌سازان انقلاب هستند.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد مریدی»

همیشه حرف اول و آخرش شهادت بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «شهید همیشه حرف اول و آخرش شهادت بود. زمانی که به مرخصی می‌آمد همه‌اش از شهادت و شهید شدن حرف می‌زد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «صغرا شیرازی»

همیشه در راهپیمایی‌های انقلاب شرکت می‌کرد

پسر عمه شهید تعریف می‌کند: «شهید همیشه با خانم بنده در راهپیمایی‌های انقلاب شرکت می‌کرد و در زمینه‌های فرهنگی بسیار فعال بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین سالاری پشت‌کوه»

انگار از همان ابتدا می‌دانست که شهید می‌شود

مادر شهید تعریف می‌کند: «انگار از همان ابتدا می‌دانست که قرار است شهید شود. همیشه می‌گفت اگر شهید شدم و جنازه‌ام را آوردند بر جنازه من گریه نکنید، من که از علی‌اکبر امام حسین(ع) بهتر و بالاتر نیستم.»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام رحیمی»

می‌خواهم به جبهه بروم

مادر شهید تعریف می‌کند: «یک روز غلام به پیش من آمد و گفت که می‌خواهم به جبهه بروم. من ابتدا با تصمیم او مخالفت کردم اما ...»
خاطره‌‌ای از شهید «جمعه دمیار»

پدرم یکی از دلیرمردان دوران جنگ بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «یکی از خاطراتی که از پدرم به یاد دارم این است که پدرم یکی از دلیرمردان دوران جنگ بود و ...»
خاطره‌‌ای از جانباز شهید «موسی عامریان مقدم»

ما باید قدردان این ملت عزیز باشیم

همسر شهید تعریف می‌کند: «شهید می‌گفت ما باید قدردان این ملت عزیز باشیم و باید با مردم با مهربانی برخورد کنیم»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین عالی‌زاده»

شهیدی که زندگی‌اش با هنر عجین شده بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «حسین عاشق نقاشی کردن بود، قاری قرآن بود، لحن و صورت زیبایی داشت. همیشه می‌گفت قرآن را باید با صدای خوش خواند، توی نقاشی کردن هم دستی توانا داشت.»
خاطره‌‌ای از شهید «احمد مدنی سربارانی»

ما با هم به جبهه می‌رویم

دوست و همرزم شهید تعریف می‌کند: «بعد از آموزشی انشاالله با هم به جبهه می‌رویم، خدمت سربازی را با هم تو یک سنگر خدمت می‌کنیم، نمی‌دانستیم که هر کدام از ما واقعا داخل یک گردان و لشکر می‌افتیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «مریم جلالی»

هنگام شهادت هم به فکر فرزندانش بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «شهید گفت همین جا وصیت می‌کنم که پس از مرگ من بچه‌ها را به کسی ندهید، خودتان آن‌ها را بزرگ کنید و برایشان مادری کنید»
خاطره‌‌ای از شهید «علی رنجبری»

شهیدی که برای رفتن به جبهه مصمم بود

پدر شهید تعریف می‌کند: «می‌خواست به جبهه برود، مادرش گفت هنوز برایت زود است که به جبهه بروی، انشاالله وقتش که شد برو ولی علی مصمم بود.»
طراحی و تولید: ایران سامانه