فرزندانم برای این دنیا حیف بودند/«شهید علی اکبر شهرآبادی»
ویژه نامه کنگره چهارهزار شهید استان گلستان مصاحبه با مادر شهیدان حسن و علی اکبر شهرآبادی؛
خانم شهرآبادی از علی اکبر بگویید؟
علی کبر در محله میرکریم گرگان در خانه ای محقر متولد شد. پدر علی در کوره ها کار می کرد و ما زندگی مان را با رنج و مشقت فراوان می گذراندیم. بخاطر وضعیت اقتصادی بدی که داشتیم، پدرش پیشنهاد کرد تا با او به کوره بروم. من هم قبول کردم. علی که بزرگ تر شد. او را نیز با خودم به کوره می بردم.
وقتی پدرش گل درست می کرد علی هم خشت می زد، بچه ی باهوش و زرنگی بود و به کتابهایش خیلی علاقه داشت. خلاصه با سعی فراوان توانست دیپلم اش را بگیرد. زمانی که محصل بود به من می گفت: مادر نمازت را نخوان تا من از مدرسه بیایم و با هم بخوانیم. بعد از اتمام تحصیل راهی تهران شد و تحصیلات دانشگاهی را در آن جا ادامه داد تا این که به دنیال پیام امام مبنی بر انقلاب فرهنگی، دانشگاه ها تعطیل شد و علی هم به شهر خودش برگشت.
آیا در فعالیتهای انقلابی هم شرکت می کرد؟
بله مدت دو سالی که اینجا بود فعالیتهای زیادی را انجام میداد که عبارت از پخش اعلامیه و همچنین تأسیس یک نانوایی که البته با همیاری مردم موفق به این کار شد.
با رفتنش به جبهه مخالفت نکردید؟
نه، هنگامی که این تصمیم را گرفت پیش من آمد و اجازه ی رفتن خواست با جان و دل پذیرفتم و به او گفتم پسرم اگر شما نروید پس چه کسی باید از انقلاب و کشور محافظت کند. برو خدا پشت و پناهت و او را از زیر قرآن و آینه رد کردم و او عازم شد.
از شهید حسن بگویید؟
حسن سر کوره متولد شد. آن زمان تراکتور نبود که آجرها را با آن حمل کنیم، بنابراین آجرها را پشتمان می گذاشتیم و سرکوره می بردیم. او در دوران کودکی خیلی رنج می کشید و لیاقت داشت که به این مقام برسد. اخلاق حسن هم کاملاً شبیه علی بود. خیلی مودب بود. به نمازهای سر وقت خیلی اهمیت می داد و روزهای پنجشنبه روزه می گرفت. تا کلاس اول راهنمایی درس خواند و دیگر به تحصیل ادامه نداد و دیگر استعداد و توانایی اش را در چیز دیگری می دانست. به همین علت مکانیکی را انتخاب کرد. بعد از شهادت علی، حسن حال و هوای دیگری داشت. همیشه به من می گفت: مادر اجازه بده که من هم به جبهه بروم. من هم در جواب می گفتم: حالا زود است قدری صبر کن تا زمانش برسد بعد برو بعد از مدتی او هم به جبهه رفت و سرانجام پس از مدت کوتاهی خبر شهادتش را برایم آوردند.
کدامیک از خصوصیت شان را دوست داشتید؟
همه ی خوصیات شان خوب بود ولی بیشتر از همه تواضع شان در کار بود همیشه زبانزد همه بود. تمام کارهاشان را مخفیانه انجام می دادند. و نمی گذاشتند کسی از فعالیت های شان باخبر شود. به جرات می توانم بگویم هر قدمی که بر می داشتند، اول رضایت خدا را در نظر می گرفتند. بارها قبض کمک به جبهه را در جیب آنها پیدا می کردم. آن دو از جان و دلشان برای این انقلاب مایه گذاشتند. و خوشا به سعادتشان که به هدفشان رسیدند.
یادم می آید یک روز که همه ی خانواده دور هم نشسته بودیم، علی اکبر به من گفت: مادر یکی از بچه های سپاه شهید شده بود وقتی مادر شهید جنازه ی پسرش را دید، بوسه ای به چهره ی فرزندش زد و شهادتش را به او تبریک گفت: « دوست دارم که بعد از شهادت من، تو هم چنین کاری را انجام دهی.»
و اما حرف آخر
من فکر می کنم فرزندانم برای این دنیا حیف بودند. روحشان بزرگتر از قفس تنگ جسمشان بود و باید می رفتند. خدا را شکر می کنم که افتخار «مادر شهید» بودن را نصیبم کرد. آقا اباعبدالله یک روز برای اسلام سرش را داد و جان فشانی کرد. حال نیز امت او باید برایش جان فشانی کنند و از همه ی عزیزانشان و در نهایت از خویش بگذرند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره هنری، اسناد و انتشارات