اختصاصی نوید شاهد البرز در طلیعه فجر پیروزی
صدیقه از هراس نیامدن برادر می گوید: شب شد و ما منتظر آمدنش. عجیب بود با این که می دانستیم کیومرث معمولا شب ها خیلی دیر به خانه می آید اما آنشب انگار همه در تب انتظار بودیم...
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز؛ بهمن که می رسد دست خاطرات نیز برگ های تاریخ را میان هیاهوی پر تلاطم شهر 57 ورق می زند! گویی سراسر کوچه های یخ زده شهر بوی سوختن لاستیک های شبانه را به چشم سرمه می کشد!

بهمن که می آید، دیوار نوشته ها نیز طناز می شوند و پنجه های آذین بسته به خون را بر دل خود نقش می زنند مانند زنان بندر که دست های خود را با حنا نقشینه می کنند تا بر مردان دریا دلبری کنند!

بهمن است دیگر و عبور ثانیه های عقربه فریادهایی که شب را به روز ملتمس است تا حنجره را میان گلوگاه بام، از خواب بیدار کند!!

نبض قدم هایم تند می زند، اولین بار است پا به محله ای می گذارم که باغ شهر کرج را روزی در آغوش گرفته بوده است. نامی آشنا در دل شهر دود گرفته حال حاضر کرج ..محله مصباح... هر چه نگاه می کنم خانه باغ نمی بینم. کوچه باغ نیز نمی بینم. تا چشم کار می کند آپارتمان ها نظم کوچه را بر هم زده اند و آسفالت پیر کوچه شهید رنجی یخ زده در هوای "های" دستانم خسته ترک برمی دارد.

سی و هشت سال است که کوچه هنوز بوی کاروان بهمنی ها را دارد

تا انتها کوچه را طی می کنم، هر چه پیش تر می روم کوچه پیرتر و آسفالت نیز خسته تر بنظر می آید و براحتی می توان تاریخ بهمن سال 57 را حس کرد نه زیاد اما بد نیست. شاگرد خاطرات شده ام امروز و به دیدار کوچه ای مسیر را طی می کنم که در دل خود پلاکی را آویزان کرده که نام سرخ شهید بهمن 57 شهید کیومرث اسماعیلی الموتی که پیش از این به کوچه( مرشد دین) معروف بود را، بر گردن آذین کرده .

کوچه بی تاب است از بهمن هایی که بی او آمده اند و رفته اند، کیومرث را می گویم. بن بست سوم و خانه ای که بر دیوار رنگ و رو رفته اش پرچمی با نام حضرت عباس در دل تکانه های باد می چرخد.

لحظه ای مکث می کنم دوست دارم مرور خاطرات کنم و کوچه را در سی و هشت سال پیش تصور کنم کوچه ای که خانه هایش اینگونه نبودند همه خانه باغ و کاهگلی با مردمی از جنس دوستی و یکدلی با یک نوع سمفونی فریاد که با نت ساز مردی از تبار حسین آنان را به جهاد می خواند. جهادی بر علیه بیداد ..هنوز جوهر افکارم بر تاریخ گذشته می چکد که صدای باز شدن در مرا از صفحه سرد تاریخ بیرون می کشد.خانه هنوز زلف گذشته را بر چهره خود پیچانده ، حیاطی کوچک و دنج با ساختمانی قدیمی. لبخند صاحبخانه مرا بدرون می کشاند. کوله پشتی ام سنگین است زمین که می گذارم دردش می گیرد.

خانه ای بدون لبخندهای مادرانه و بدون تسبیح پدرانه!! اما خانه همچنان عاشق است عاشق خیال بهمنی که می آید و می رود و در دیوار خود قاب کیومرث اسماعیلی را در آغوش کشیده است.

کودکی هایی که پا برهنه کوچه را خط کشی کرده است

بی مقدمه به سراغ کودکی های کیومرث می رود. خواهر در ذهن خود شروع به کنکاش می کند . دو سال از برادر کوچک تر است اما بچگی هایش را با او تقسیم کرده است. با هم دویده اند و بر سر تکه نان سنگک داغ عصرانه تمام طول اتاق را دنبال هم دویده اند و در نهایت با نوازش مادر چایی که بر روی بخاری نفتی دم کشیده است بازی کودکانه را رها می نمودند..از برادر می گوید...بی نهایت مهربان بود این را من تنها نمی گویم تمام همسایه ها و فامیل کیومرث را به مهربانی و شوخ طبعی می شناختند. همیشه موقع غذا خوردن آنقدر شوخی و مسخره بازی در می آورد که نان و آب ما می شد اشک هایی که از خنده از چشممان سرریز می شد. چون فاصله سنی من و کیومرث نزدیک بود بیشتر با هم بودیم . نفهمیدیم کی به سن نوجوانی و جوانی رسیدیم. کیومرث 19 ساله شد و من 16-17 ساله و کفش های بچگی مان به ناگاه تنگ شد در زمستانی سرد با بوی بخاری نفتی در انتهای کوچه سال 57.

آغاز فعالیت های انقلاب و جوانانی با نام جوانان انقلاب

در پیچ و تاب زمزمه های انقلاب و دستورات آیت الله خمینی کیومرث که اهل مسجد و نماز و کار نیک بود بیکار ننشست و کار هر روزش شده بود مسجد رفتن های پنهانی و خواندن اعلامیه ها و فعالیت های شبانه با دیگر جوانان محله . آن موقع کرج که به این بزرگی نبود یک دهکده زیبای ییلاقی که بسادگی از مصباح می شد تا عظیمیه را یک ساعته دور زد. یادم می آید راهپیمایی هایی که من با برادرم از مسجد اعظم محله مصباح همراه می شدم آنقدر مرا دچار شور و هیجان می کرد که مسافت را تا میدان کرج متوجه نمی شدم، کار همیشگی ما شده بود .

از مسجد اعظم دهکده کرج مسیر راهپیمایی شروع می شد پس از گذشتن از شاه عباسی و میدان مظاهری( میدان بلال) و پس از تجمیع تمام افراد به سمت عظیمیه حرکت می کردیم و پس از دور زدن عظیمیه انتهایی ترین محل توقف راهپیمایی کنندگان مسجد جامع میدان کرج بود.به اینجا که می رسیدیم کار خاتمه پیدا می کرد و هر کس برای امید راهپیمایی بعدی دست تکان می داد و می رفت. موقع برگشتن کیومرث همیشه بین راه این سفارش را به من می کرد که،" صدیقه جان رسیدیم شما برو خونه من باید بروم ببینم اهالی کاری چیزی نداشته باشن بهرحال هوا سرده مردم هم نفت لازم دارن باید کمکشون کرد".

همیشه همین طور بود به همه کمک می کرد. در دوران انقلاب خوب سوخت عمده نفت بود که می بایست ساعت ها در صف نفت ایستاد تا یک گالن نفت را برای استفاده بخاری ها فراهم کرد آن هم از کجا می بایست تهیه می کردند! 45 متری کاج در سرمایی که مرتب بارش شدید برف را بهمراه داشت.

کیومرث هم می دانست برای خیلی از اهالی محله که یا سرپرست مرد نداشتند و یا بهرحال سنی از آنها گذشته بود، امکان ایستادن در صف هایی اینچنین نبود می رفت و نفت مورد نیازشان تهیه می کرد و پس از آن بقیه وقت خودش را در مسجد و امور دیگر می گذراند. بطوری که مادرم همیشه می گفت "کیومرث وقت داشتی بیا ببنمت کم پیدا شدی" کیومرث هم بشوخی می گفت:" نفت بگیرم ؟؟"

آچار فرانسه خانواده

کیومرث علاوه بر این که به مردم توجه داشت به خانواده نیز توجه خاصی داشت. بیشتر مواقع می بایست دو کپسول گاز را با پای پیاده 45 متری کاج می برد و پر می کرد و می آمد. کپسول ها سنگین بود اما هیچ وقت از سنگینی شکایت نمی کرد . همین که دل دیگران را شاد می کرد و می دانست باری از دوش دیگران برداشته گویی خستگی از تنش در می رفت.

«صدیقه کمی جابجا می شود چشمانش را تنگ می کند گویی چیزی او را به گذشته می کشان»... آهی می کشد و می گوید: برادرم از همان بچگی کمک خرج خانواده بود. از نانوایی، بنایی، شاگرد قهوه خونه، کتابفروشی، و آخرین مکانی که کار کرد توی مدرسه به عنوان ماشین نویس بود.

دانش آموزی بهیاری، بهترین یار مسجد شد

صدیقه می گوید کیومرث دانش آموز آموزشگاه بهیاری بود که اولین کسی بود که نمازخانه را در آموزشگاه های کرج آن هم آموزشگاه بهیاری راه اندازی کرد. شاید راه اندازی نمازخانه بدلیل این بود که به نماز اهمیت فراون می داد و بطور معمول نماز شب می خواند و همیشه زمزمه دعای زیارت عاشورا در خانه از طرف برادرم شنیده می شد.

اگر احتمال دارد به قیامت اتفاقی/ بهمن لقای معشوق را رقم زد

امام که آمد کیومرث بی نهایت مشتاق دیدن یار بود اما، رفتن تهران اندکی برایش سخت شدو بدلیل مشغله زیاد نتوانست تهران برود. همیشه عکس امام که روی آن حک شده بود اماما خوش آمدی تا لحظه شهادت، همراه داشت که این نشان از شوق دیدار این پیر انقلاب بود.

بله شب واقع شب بیست و یکم بهمن بود که بعد از ظهر همان روز پس از تسخیر شهربانی کرج و خلع سلاح شهربانی چی ها، زخمی می شود. از سویی نظامیان اعلام می کنند که ما تسلیم هستیم و شما برگردید که حین برگشتن از بالای پشت بام بسوی تظاهرات کنندگان تیراندازی می شود و شلیک یک تیر به سر برادرم، اورا زخمی می کند و پس از انتقال به بیمارستان به شهادت می رسد. آهی می کشد ومی گوید اولین روزی بود که من همراهش بدلیل درد دندان نبودم.

روزی که شب بسر آمد اما برادر نیامد/ تب انتظار

روز بیست و یکم بیشترین آمار زخمی ها را اعلام کردند و نیاز به کمک های اولیه مانند پنبه، ملافه و دیگر ملزومات کمک رسانی بود . من و برادر دیگرم که تظاهرات نرفته بودیم در خانه ها می رفتیم و این وسایل را جمع آوری می کردیم که به کمک زخمی ها بشتابیم. غافل از این بودیم که کیومرث نیز یکی از همین زخمی هاست." روز به غروب رسیده بود و غروب چهره برمی تافت تا خود را در آغوش ماه بنشاند که خبری از آمدن برادر نیامد" .

صدیقه از هراس نیامدن برادر می گوید: شب شد و ما منتظر آمدنش. عجیب بود با این که می دانستیم کیومرث معمولا شب ها خیلی دیر به خانه می آید اما آنشب انگار همه در تب انتظار بودیم. کلافه و سر درگم آشوب کل خانه را گرفته بود. هر بار با صدای زنگ در همه از جا کنده می شدیم گویی همه منتظر شنیدن خبری بودیم که همه از گفتنش ابا داشتند. هراسان خود را به پشت در می رساندیم اما کسی نبود. به این نتیجه رسیدیم که پدر راهی بیمارستان ها شود که پس از مراجعه به بیمارستان کسرِی و اعلام مشخصات کیومرث از طرف پدرم، به پدرم می گویند که همچنین شخصی با این مشخصات بدلیل وخامت اوضاع به بیمارستان شماره دو تهران منتقل شده است. همان شب پدرم تهران رفت و با جسم به کما رفته کیومرث مواجه می شود. همان آرزوی لقای دیار یار در هوای بهمن ماه!!

آشوب مادر دلهره رفتن است

"خبر می رسد در حالی که فردایش مژده پیروزی است. شبی در تلاطم بی قراری ها"... صدیقه در ادامه می گوید: با تمام آمادگی شهادت تک به تک اعضای خانواده که برای خودمان به تصویر کشیده بودیم اما خوب حقیقت این که باز هم یکه خوردیم. برادر است دیگر، جوانی که تمام مهربانی هایش را محله مصباح می شناسد. مادرم در نگاه مقاوم پدرم تاب نیاورد و از حال رفت. مادر مادر است و عاطفه اش با کل موجودات متفاوت. اشک هایش سوز کودکی راه رفتن های کودکانه کیومرث را بهمراه داشت. اما ستون خانواده پدرم توانست با نگاه آرام اش، مادرم را دلداری دهد. بالاخره خداوند صبری را که در این مسیر به مادر می دهد وصف شدنی نیست. بخصوص این که فرزند را در مسیری به خداوند هدیه کنی که در مسیر رضای او بوده، این یک فرمول مسکن است که تنها خدا خود می داند و بس.

سی و هشت سال است که کوچه هنوز بوی کاروان بهمنی ها را دارد مانند کاروان ظهر عاشورا!! خواهر صبورانه نگاهش را به زمین می دوزد انگار میان گل های قالی دنبال کودکی هایش و رد پای برادر را بر تارو پود سال های پیر می یابد. عطر خاطرات برادر را میان اشک هایش شامه نواز هوای خانه مادری می کند. مادر چندی است در کنار فرزندش گذران می کند و پدر که نام علی اکبر را با خود در شناسنامه زندگی اش ثبت کرده سال هاست کنار فرزند جوانش آرمیده است.

کوچه ها را با تمام ثانیه های انتظارش طی می کنم. آسفالت هنوز یخ زده است مانند دستان من که مشتی خاطرات دلداگی را میان دستانم می فشارم تا شاید گرمی بهمن در سال 57 را حس کنم... کوچه شهید کیومرث اسماعیلی پلاک سرخ حضور


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده