سال روز شهادت
هر وقت یکی از دوستانش از جبهه آمد او برایم پیغام زبانی فرستاد که ناراحت نباشم
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید عبدالرحمن کم»، یکم شهریور 1340، در شهرستان بندرترکمن دیده به جهان گشود. پدرش «مراد دردی»، راننده بود و مادرش «طوبی»، نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. پنجم فروردین 1361، با سمت تک تیرانداز در دشت عباس توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
 آخرین پیغام «شهید عبدالرحمن کم»، به مادر؛  به مادرم بگویید وقتی شهید شدم گریه نکند

 شهید «عبدالرحمان کم» در بندر ترکمن در خانواده ای با ایمان و ساده به دنیا آمد وی در سن 7 سالگی به دبستان رفت و تا پایه  اول  راهنمایی  تحصیل  نمود و به  دلیل وضعیت اقتصادی نامناسب ترک تحصیل نمود و در کنار پدر  خود به رانندگی مشغول بود.  عبدالرحمان ازحسن شهرت برخوردار و زبانزد اهل محل و بستگان بود. ولی با صفا و چهره ای خندان و روحی  شاداب داشت. این ویژگی باعث شده تا دوستان و بستگان مجذوب او شوند. 

 عبدالرحمان که در زمره سنگر سازان بی سنگر قرار گرفته به سوی جبهه های نبرد حق عليه  باطل شتافت و از حریم نظام جمهوری اسلامی دفاع کرد.  دوستان و بستگان شهید تعریف می کنند که: در آخرین نوبتی که می خواست به جبهه برود، رفتار و گفتارش بگونه ای بود که گویا می دانست این  آخرین دیدار  اوست و موقع وصل جانان فرا رسیده است. 
عبدالرحمان  با عشقی آکنده از خدمت به نظام اسلامی ایران در منطقه عملیاتی سوسنگرد به درجه رفیع شهادت  نائل شد.

 شهید علاقه  وافری  به امام  علی (ع) داشت.  به همین  دلیل نیز او را با نام مستعار علی مورد خطاب قرار می دادند. 

 مادر شهید در نقل خاطراتی از شهید گفت: در  زمانی که برادرش تازه  از جبهه آمده بود او می خواست به جبهه برود و جای برادرش را درجبهه پر کند. وقتی موضوع  ثبت  نامش را مطرح کرد خیلی ناراحت شدم و مخالفت کردم. مخالفت من برای کم سن و سال  بودنش  بود. او خیلی  اصرار کرد تا رضایت من را جلب کرد.

  یکبار در ماه مبارک رمضان به مرخصی آمد. او که هر سال افطاری نذری می داد در این سال هم نذری (صدقه ) پخت  و تمام کارهای مربوطه پذیرایی و تهیه ملزومات و حتی شستن ظروف را به تنهایی انجام داد.

 وقتی  کار  کردن  او را دیدم به من الهام شد این آخرین باری است که او را می بینم و دیگر او  را نخواهم دید. خداحافظی غریبی با هم کردیم. به او اصرار کردم، نرو! اجازه بده به سن سربازی برسی هرچه اصرار کردم نپذیرفت. 

دلم  شور می زد. او رفت  و من همچنان نگران و  مضطرب بودم. هر وقت یکی  از دوستانش  از جبهه  آمد  او برایم  پیغام  زبانی فرستاد که ناراحت نباشم. تا آنکه در آخرین پیغام او به چند نفر از همرزمانش گفته بود به من رسید : « به مادرم بگویید وقتی شهید شدم گریه نکند ».
منبع معاون فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرنده فرهنگی شهدا
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده