نویدشاهد - تکاور عزیزی، از فرمانده‌هان گروه رزمی ارتش جمهوری اسلامی ایران در خاطرات ۳۴ روز جنگ خرمشهر می گوید: همه خشابی را که داشتم شلیک کردم تا بتوانم قبل از شهادت تعدادی از عراقی ها را به درک واصل کنم که ناگهان تیری به سینه ام اصابت کرد و به زمین افتادم، توان هیچ حرکتی را نداشتم، عراقی‌ها به بالای سرم رسیدند، یکی از آنها تفنگش را به سمت من گرفت، معنای کارش را دریافتم، قصد داشت به من تیر خلاص بزند. در ادامه خاطرات تکان دهنده این فرمانده گروه رزمی را می خوانید.

روايت مردي كه با تير خلاص هم شهيد نشد

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ محمود عزیزی اسمی شناخته شده برای اهالی دفاع مقدس، مسئولان و متولیان فرهنگ دفاعی کشور و به ویژه جامعه دریایی است. محمود متولد 1339 و اهل شهر رشت می‌باشد. او از نسل کسانی است که از روزهای آغازین جنگ در جبهه‌های دفاع از ملت ایران ایستادگی کرده و سرانجام بر اثر اصابت گلوله مستقیم و ترکش نارنجک در جنگ‌های خونه به خونه در خرمشهر مزد زحمات و ایثارگری های خود را گرفت و به افتخار درجه جانبازی 70درصد نائل گردید.

او پس از مجروحیت با بدنی پر از ترکش تصمیم می‌گیرد تا دوباره به مناطق عملیاتی اعزام شود اما با مخالفت مسئولین روبه رو می‌شود و در نهایت در سنگر علم و دانش به عنوان مربی در مرکز آموزش منجیل به امر خطیر آموزش می پردازد تا از این طریق تجربیات و آموزه های چندین ساله خود در حوزه مدیریت کاری و در عرصه دفاع مقدس را که میراث فاخر آن نسل انقلابی است را در اختیار نسل های جوان پس از خود قرار دهد. او سرانجام پس از سال‌ها خدمت بی‌منت و مخلصانه به انقلاب اسلامی در سال1386 به افتخار بازنشستگی نائل گردید. این جانباز سرافراز دوران دفاع مقدس در این گفتگو به مباحث مختلف از جمله چگونگی پیوستن به نیروی دریایی ارتش، حوادث انقلاب در سال1357، ازدواج و آغاز زندگی مشترک خود و دوران حضورش در دفاع مقدس پرداخته است.

او ابتدا در توضیح روی آوردن به حرفه نظامی گری می‌گوید: علاقه من به این حرفه ریشه در دوران کودکی و نوجوانی دارد، جایی که حضور نیروهای نظامی در استان گیلان (مراکز آموزشی رشت، حسنرود، انزلی و منجیل) باعث علاقه شدید من به لباس ارتشی شد. 18 ساله بودم که وارد ارتش شدم. آن زمان قدرت بدنی و توانائی خوبی داشتم و به خوبی از عهده دوره‌های متعدد آموزشی برآمدم و به عضویت گردان تکاوران دریایی منجیل درآمدم. اوج روزهای جوانی من با پیروزی انقلاب اسلامی همزمان شد و من به قدر وسع و بضاعتم با حوادث انقلاب همراه شدم.

ازدواج من مصادف با جنگ شد

آن روزها من به عنوان یک تکاور جوان سر پرشوری داشتم و با انجام تمرینات رزمی خودم را برای روز مبادای دفاع از کشورم آماده می‌کردم. تا اینکه بحث ازدواج از سوی پدر و مادرم پیش آمد و من در این باره فکر کردم و نهایتاً تصمیم به ازدواج گرفتم. بالاخره من در سال 1359 با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم. تازه شب و روزهای‌مان رنگ و بوی زندگی گرفته بود و روزگار به خوشی سپری می شد تا اینکه روزهای تلخ و رنج آور شهریور ماه سال 1359 فرارسید و عراق حملات همه جانبه خود را به ایران اسلامی آغاز کرد و به این ترتیب ازدواج ما مصادف با جنگ عراق و ایران شد.

با شروع جنگ تحمیلی من و همه تکاوران گردان حال و هوای عجیبی داشتیم. از یک طرف به فکر مظلومیت مردم کشورمان بودیم و از طرفی خشم تمام وجودمان را فراگرفته بود و لحظه شماری می کردیم تا هر چه زودتر خودمان را به خوزستان برسانیم و مانع پیشروی نیروهای عراقی شویم. خبرهای ناگواری از جنایت و ددمنشی عراقی ها در شهرهای مرزی به ویژه آبادان و خرمشهر به گوش ما می رسید و خون ما را به جوش می آورد. به طوری که برای اعزام به جبهه لحظه شماری می‌کردیم. این انتظار ما خیلی به درازا نکشید و بالاخره به ما ماموریت داده شد که از پادگان منجیل به خرمشهر اعزام شویم.

بعد از ابلاغ ماموریت به سرعت خودمان را به خرمشهر رساندیم. به یاد دارم که بهت و حیرت در سیمای تک تک تکاوران موج می زد. وقتی خرمشهر را به چشم دیدند. انگار زلزله ای مهیب آمده باشد، هیچ چیز سر جای خودش قرار نداشت. خرمشهر زیبا به واسطه گلوله باران های مداوم به خرابه ای می ماند که به زحمت می شد آبادانی گذشته آن را به خاطر آورد. بوی خون از گوشه و کنار شهر به مشام می رسید و شهر هنوز مقاومت می کرد و هنوز کسانی بودند که با دست خالی در برابر ماشین جنگی مدرن صدام مقاومت می کردند. جانانه در برابر نیروهای گارد و نیروهای تا بن دندان مسلح عراقی می ایستادند و با افتخار به شهادت می رسیدند. اثری از ترس در چشمان مدافعان شهر دیده نمی شد. حضور ما در خرمشهر با رزم ما همراه شد. فرصتی برای صحبت و جلسه وجود نداشت هر لحظه امکان سقوط شهر داده می شد ما با تمام توان وارد شدیم. تخصص و مهارت لازم را هم داشتیم ولی تجهیزات و سلاح های نیمه سنگین و سنگین در اختیار نداشتیم به عبارت بهتر به هر دلیل در اختیار ما قرار نمی دادند و ما هم باید با سلاح های سبک در برابر توپ و تانک و مسلسل‌های سنگین و خمپار اندازهای سنگین دشمن ایستادگی می‌کردیم.

از لحاظ نظامی سخت افزار لازم برای جنگ وجود نداشت و شاید منطق نظامی حکم می کرد که ما هم بی تفاوت باشیم ولی ما به اعتلای ایران اسلامی می اندیشیدیم و آمده بودیم تا راه دشمن را سد کنیم و به همین خاطر ترسی از کشته شدن نداشتیم. در کنار مردم و دوشادوش آنها کوچه به کوچه می‌جنگیدیم و در این میان بسیاری از دوستانم مظلومانه به شهادت رسیدند. اسماعیل شعبانی در آغوش من به شهادت رسید و در لحظه آخر از من قول گرفت تا آخرین قطره خون ایستادگی کنم. بعد از او مزنیانی به شهادت رسید. گرمی خون آنها را بعد از سالیان بسیار هنوز هم روی پوست خود احساس می کنم.

روايت مردي كه با تير خلاص هم شهيد نشد

تا آخرين نفس، تا آخرين فشنگ

به خاطر دارم یک روز درگيري شدیدی بین ما و عراقی ها شروع شد و جنگ بی وقفه ادامه داشت. عراقی ها آن روز سخت در حال پیشروی بودند و با گلوله های خمپاره و توپ و تانک بی امان بر سر ما می باریدند و آن‌قدر به تيراندازي ادامه دادند که ديگر كاري از دست بچه های گروه برنمي‌آمد اما با این حال ما برای جلوگیری از پیشروی دشمن تا آخرین فشنگ مقاومت می‌کردیم.

در حین این مقاومت بود که ترکشی به من اصابت کرد و نقش بر زمین شدم. به طوری که غرق در خون شدم و دیگر توانی برای حرکت نداشتم. در آن لحظات سخت و دشوار که نیروهای عراقی قدم به قدم به من نزدیک می شدند نه به فکر تازه عروس خود بودم و نه به پدر و مادرم می اندیشیدم. فقط و فقط به جنایات عراقی ها در حق مردم ایران فکر می‌کردم و این جنایات به سرعت از پس خاطرم گذر می‌کردند. به یاد یاران شهیدم افتادم. به یاد اسماعیل شعبانی و قولی که به او داده بودم. احساس کردم که نیرویی در درونم جریان یافته است. برخاستم. بدون توجه به جراحتم و خونریزی شدید آن شروع به تیراندازی کردم. همه دو خشابی را که داشتم شلیک کردم تا بلکه بتوانم قبل از شهادت تعدادی از عراقی ها را به درک واصل کنم. ایستاده بودم که تیری به سینه ام اصابت کرد و به زمین افتادم. لحظات به کندی می گذشت. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. توان هیچ حرکتی را نداشتم. عراقی‌ها به بالای سرم رسیدند. متوجه صحبت های آنها نشدم. یکی از آنها تفنگش را به سمت من گرفت. معنای کارش را دریافتم. قصد داشت به من تیرخلاص بزند. شهادتین را گفتم. همه اینها در زمانی بسیار کوتاه گذشت و آخرین صدایی که شنیدم سفیر گلوله ای بود که به سمت سینه من شلیک شد.

وقتی به هوش آمدم هوا تاریک بود. تا متوجه ماجرا شدم کمی طول کشید. به قدرت الهی تیری که به سمت قلبم شلیک شده بود فقط سینه ام را شکافته و بعد از کمانه کردن به بازوی من اصابت کرده بود. بی‌هوشی من بعد از شلیک گلوله مرا نجات داد و عراقی ها به خیال کشتن من دیگر به راه خود ادامه داده بودند و حالا من خسته و زخمی و رنجور هیچ راهی نداشتم. در آن لحظات سخت بر من چه گذشت؟ فقط خدا می داند و بس. انسان باید در آن شرایط باشد تا بتواند معنای آن را درک کند والا بر زبان آوردن آن شاید شکستن خلوتی باشد که هر کس باید خودش به آن برسد و فقط خودش محرم آن است.در همین حال و هوا صدایی به گوشم رسید. خوب دقت کردم. چند ایرانی بودند که دل شب با یک ماشین جیپ به منطقه آمده بودند.باید کاری می کردم ولی هیچ توانی نداشتم. آنها ایستاده بودند و با دقت مواضع عراقی ها را شناسایی می کردند. توان حرف زدن و بلند کردن دستم را نداشتم. فکری به خاطرم رسید. یک پای سالم خود را چند بارکمی تکان دادم و تا جایی که می توانستم بالا آوردم. به لطف خدا یکی از آنها متوجه شد و به طرف من آمد. دوستان خود را هم خبر کرد. به محض اینکه دور مرا گرفتند منوری در آسمان شلیک شد و عراقی ها بی هدف شروع به تیر اندازی کردند. رزمنده ها چند دقیقه ای پناه گرفتند تا دیده نشوند و منور خاموش شود. بعد از آن به سرعت مرا از مهلکه خارج کردند به بیمارستان رساندند و من هنوز زنده‌ام و با یاد آن روزها زندگی می کنم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده