خاطرات شهید محمدرضا افشار:
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۱۱
در خاطراتی از شهید محمدرضا افشار می‌خوانید: می­‌گفتم تو که در تاریکی حیاط می‌­ترسی، چگونه می­‌خواهی به جنگ بروی و او می‌­گفت این فرق دارد؛ وقتی می‌­گفتم شهید می­‌شوی می‌­گفت: نه این لیاقت به هر کسی نمی‌­رسد و من هم این لیاقت را ندارم.

به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید «محمدرضا افشار» فرزند حسین، سال 1348 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ چهارم دی ماه 1365 در عملیات کربلای 4 در منطقه شلمچه در هنگام پیشروی به سوی موضع دشمن مفقودالاثر گردید و دهم اردیبهشت ماه 1365 در تشییع و در گلزار شهدای علی بن جعفر دفن گردید.

خدایا لیاقت شهادت را از من دریغ مدار

 فصل شکفتن

از همان کودکی اخلاق و کردارش نیکو بود. برادرش چند باری رفته بود و برگشته بود. وقتی یک بار آمده بود او هم گفته بود من هم همراه برادرم می­روم. با هم می­رفتند و می­‌آمدند و خیلی همدیگر را نمی‌­دیدند. صبح­ها وقتی می­خواست نماز بخواند لامپ حیاط را روشن می­‌کرد؛ می­‌گفتم تو که در تاریکی حیاط می‌­ترسی، چگونه می­‌خواهی به جنگ بروی و او می‌­گفت این فرق دارد؛ وقتی می‌­گفتم شهید می­‌شوی می‌­گفت: نه این لیاقت به هر کسی نمی­رسد و من هم این لیاقت را ندارم.

ماه صفر رفت و آمد مرخصی و بعد رفت که دو ماه بعد آن شهید شد. اما یک ماه طول کشید که به ما خبر دادند شهید شده اما چون مفقودالاثر بود اجازه گرفتن ختم ندادند. به دنبال او همه جا را گشتیم اما پیدایش نکردیم تا اینکه خودم خواب دیدم که حضرت فاطمه (س) جنازه‌­اش را نشانم داد تا اینکه بعد از یازده سال جنازه‌­اش را آوردند. این امانتی بود که خدا داده بود و خودش هم از ما گرفت.

نشان از بی­نشانها

دستم را دراز کردم یک تکه از نان جدا کردم نگاهی به صورت پدرم افتاد. دیدم خیلی اخم‌ کرده است؛ یعنی نه، با نوک زانو اشاره­‌ای کردم به رضا. بعد با حرکات چشم‌ها به او فهماندم که بابا را نگاه کن. رضا هم نگاهی به پدر انداخت و اشاره‌­ای به من کرد که یعنی کارت نباشد، درست می­شود. غذایت را بخور. چند لحظه گذشت. آخرهای غذا خوردن بود.

رضا سرش را زیر انداخت و خیلی آرام گفت: مادر! مادر! مادر با طمأنینه مثل همیشه گفت: بله؟ رضا گفت: به بابا گفتی، مادر سرش را به سوی پدر گرداند و گفت من نمی­‌دانم بابات که حرفی نمی‌­زنه، او باید اجازه دهد. پدر پرید وسط حرفهامون و گفت: باز دوباره شروع کردید؟ مگر یک مرتبه نگفتم: نه. نه. نه.

چند بار یک حرف را باید بزنم. بغض گلویم را فشرد. رضا هم همین طور شده بود. ولی قاشقش را در کاسه آبگوشت اندخت و سرش را زیر انداخت. رضا گریه‌­اش گرفت و بلند شد. راستش من هم همین طور. مادر شب که شد صدایم زد و گفت: جواد بیا این رختخواب‌های خودت و رضا را ببر بیرون در حیاط بیندازید و بخوابید به امید خدا تا ببینیم چه می‌­شود.

رختخواب‌ها را که پهن کردیم، رضا آمد خوابید و چشم‌هایش را دوخت به ستاره‌­ها؛ بدجوری ساکت شده بود اما مثل اینکه فکر بود. یواش صدایش کردم: رضا! رضا! به آهستگی رویش را برگرداند به سوی من و گفت: چیه؟! جواد به نظرت چه کار کنیم؟ گفتم: نمی­‌دانم؛ من که در این کارها تجربه‌­ای ندارم که بدانم چه کار کنیم اما امروز پسر حاج آقا را دیدم و از او سراغ راه حل را گرفتم، گفت: فکر کنید درست می‌­شه؛ ناامید نباشید؛

یک راهی پیدا می­‌شه. خدا بزرگه. گفت: جواد چه کار کنیم؟ من که دیگر کلافه شده­‌ام از بس در تلویزیون و خیابان‌ها دیده‌­ام که بسیجی­‌ها گروه گروه به جبهه­‌ها عازم می­‌شوند اما بابا به ما اجازه نمی­‌ده که برویم. گفتم یک فکری به ذهنم رسیده، البته بچه بسیجی­‌ها برایم تعریف کرده­‌اند؛

اولا: بیاییم شناسنامه­‌هایمان را دستکاری کنیم و سنّمان را بزرگ کنیم. ثانیا: ما که نمی‌­خواهیم، برویم جبهه گناه کنیم، اصلا کی گفته لازمه که به پدر و مادر بگوییم. رضا گفت: آخه احترام آنها شکسته می­شود. تو درست می­‌گویی اما بیچاره­‌ها پدر و مادر هستند، دلشان نمی­‌آید در میدان توپ و تانک ما را رها کنند.

خلاصه بعد از کلی چونه زدن رضا قبول کرد که صبح اول وقت قبل از اینکه پدر از خواب بیدار شود، کلید کمد را از جیب پدر برداشتیم و در کمد را باز کردیم و شناسنامه­‌هایمان را برداشتیم، مثل اولش در کمد را بسته و کلیدها را سر جای خودش داخل جیب بابا گذاشتیم، طوری که آب از آب تکان نخورد؛

بابا که سوار ماشین شد و رفت، رضا یواشکی مثل اطلاعاتی‌­ها بیرون را می‌­پایید، که مبادا مادر متوجه شود، و کار لو برود. خلاصه با اون همه زحمت شناسنامه‌­ها را از خانه بیرون بردیم و از آنها فتوکپی گرفتیم و در فتوکپی دستکاری لازم را کردیم و یکی فتوکپی دیگر از فتوکپی قبلی گرفتیم، تا کار درست شود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده