اختصاصی نوید شاهد گلستان در اردوی همسران شاهد
رو به امام کردم وگفتم: آقا اینجا چه می کنید، چطور شد به ما سر زدید؟ امام در حالی که چهره ای نورانی داشتند با آرامش و وقار خاصی روبروم مودب ایستاد وگفتند: آمده ام خبرتان را بگیرم. به ایشان گفتم: پس آقا جان توی دستتان نان دارید؟ فرمودند: این نان و سکه ای که روی آن است برای شماست. از این به بعد نون آور شما و بچه هايتان من هستم آمدم بگم دیگه نگران نباشید.

نویدشاهد گلستان؛شهید قاسم عرب عامری/ شانزدهم آبان 1333، در روستای کلاته خیج از توابع شهرستان شاهرود به دنیا آمد. پدرش محمد (فوت 1363) کشاورز بود و مادرش شهربانو نام داشت. تا دوم ابتدایی درس خواند.کارگر بود. سال 1356 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم دی 1360، در سر پل ذهاب توسط نیروهای عراقی بر اثر انفجار مواد منفجره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهرستان آزادشهر قرار دارد.


امام فرمود؛ نان آور خانه تان منبعد من هستم روایتی خواندنی از همسر شهید

بسم الله الرحمن الرحيم
اصلی ترین وظیفه ای که خداوند متعال از خادم الشهدا خود طلب می نماید بنا به منویات مقام معظم رهبری زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهداست که نوعی پاسداری از جانفشانیهاو تمامی مصائب واز خود گذشتگی آنان است. این تکلیف رامن و شمابا زبان گویاشدن برای پدران شهدا، مادران، همسران شهدا و..... می توانیم بسرمنزل مقصود برسانیم . حال که وارد این گروه معنوی گردیده ایم مسیولیت انتشار خاطرات مجاهدانی را داریم که نسلهای بعدی باید سینه به سینه به دیگران نقل کنند تا یاد این اسطوره های دین تا ابد باقی بماند.

خاطره ای از همسر شهید قاسم عرب عامری :


اردوی همسران شاهد شهر مقدس قم بودیم. روز بسیار خوب و بهاری در اردوگاه هتل شاهد همسر معززشهید قاسم عرب عامری پس از اجازه گرفتن با عنایت خاصی رو به اجتماع همسران که گرد هم آمده بودند، کرد و گفت اگر اجازه بدهید می خواهم خاطره ای از شهید خدمت شما عنوان کنم و چگونگی خبر شهادت شهیدم رو بگم. ایشان در حالی که نفس عمیقی کشیدند عنوان نمودند دی ماه بود و آن سال انگار سرما زودتر به شهر ما رسیده بود. دهم دی ماه بعد از اینکه یک روز سرد رو پشت سر گذاشتم جهت استراحت به منزل برگشتم و پس ازصرف شام در کنار بچه ها جای خواب آنها رو آماده کردم، درحالی که نوازش می کردم بچه ها رو خواب کنم، من هم خواب رفتم. در رویای خودم ناگهان امام رو دیدم، هیجان سروپایم رو گرفته بود

رو به امام کردم وگفتم: آقا اینجا چه می کنید، چطور شد به ما سر زدید؟
امام در حالی که چهره ای نورانی داشتند با آرامش و وقار خاصی روبروم مودب ایستاد وگفتند: آمده ام خبرتان را بگیرم.
به ایشان گفتم: پس آقا جان توی دستتان نان دارید؟
فرمودند: این نان و سکه ای که روی آن است برای شماست. از این به بعد نون آور شما و بچه هايتان من هستم آمدم بگم دیگه نگران نباشید.


صبح از خواب بیدار شدم و صبحانه بچه ها رو آماده کردم. دلم شور می زد یازدهم دی بودهوای خوبی نبود انگار چیزی جلوی گلویم رو گرفته بود. ساعتی نگذشت که از سپاه آمدند و خبر شهادت همسرم را دادند و متوجه شدم آمدن امام به خوابم جهت تسلی دلم بود تا نگرانی بعد شهادت همسرم نداشته باشم.


احمدبای/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده