با وساطت همسرم قبول به ازدواج دخترم کردم/«شهید جانعلی حق پناه سیاه سر»
چهارشنبه, ۰۸ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۰
ساعت 5 صبح که می خواستم نانوایی بروم، وقتی درب حیاط را باز کردم، متوجه شدم که شهید پشت درب حیاط است، اصلاً انگار نه انگار که این شهید مفقودالاثر می باشد و مانند عادت همیشه یک دستش در جیبش بود و با من به طرف نانوایی حرکت کرد، به طرف نانوایی که رسیدیم به من گفت: چرا قبول نمی کنی؟ مریم را به بهروز بدهی، گفتم: دوست ندارم، چون صلاح نمیبینم.
نوید شاهد گلستان؛ شهید جانعلی حق پناه سیاه سر/ متولد پنجم شهریور 1337، در شهرستان علی آبادکتول چشم به جهان گشود. پدرش عباس نام داشت. هفتم شهریور 1369 به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.
روایتی خواندنی از فاطمه سالماری همسر گرامی شهید جانعلی حق پناه سیاه سر آنچه در پرونده فرهنگی شهید درج شده است را در ادامه بخوانید؛
حدود 6 سال پیش برای دخترم پسر برادر شوهرم خواستگاری آمد من قبول نمی کردم، چون اختلاف زیادی داشتیم وای پسرم عباس تاکید می کرد، که مادر جان به خاطر پدر که هست قبول کن.
یک روز ساعت 5 صبح که می خواستم نانوایی بروم، وقتی درب حیاط را باز کردم، متوجه شدم که شهید پشت درب حیاط است، اصلاً انگار نه انگار که این شهید مفقودالاثر می باشد و مانند عادت همیشه یک دستش در جیبش بود و با من به طرف نانوایی حرکت کرد، به طرف نانوایی که رسیدیم به من گفت: چرا قبول نمی کنی؟ مریم را به بهروز بدهی، گفتم: دوست ندارم، چون صلاح نمیبینم.
خلاصه با من خیلی صحبت کرد و می گفت: اینها همدیگر را دوست دارند و آینده ای درخشان دارند و در آخر گفت: بلاخره شما اجازه می دهید این دو با هم ازدواج کنند، در جواب گفتم: به خاطر شما اجازه می دهم، این دو با هم ازدواج کنند.
پسرم از خواب بیدار شد و گفت: مادر جان شما با چه کسی صحبت می کنید، گفتم: با پدرت صحبت می کنم و بعد اطرافم را نگاه کردم و کسی را ندیدم.
روایتی خواندنی از فاطمه سالماری همسر گرامی شهید جانعلی حق پناه سیاه سر آنچه در پرونده فرهنگی شهید درج شده است را در ادامه بخوانید؛
حدود 6 سال پیش برای دخترم پسر برادر شوهرم خواستگاری آمد من قبول نمی کردم، چون اختلاف زیادی داشتیم وای پسرم عباس تاکید می کرد، که مادر جان به خاطر پدر که هست قبول کن.
یک روز ساعت 5 صبح که می خواستم نانوایی بروم، وقتی درب حیاط را باز کردم، متوجه شدم که شهید پشت درب حیاط است، اصلاً انگار نه انگار که این شهید مفقودالاثر می باشد و مانند عادت همیشه یک دستش در جیبش بود و با من به طرف نانوایی حرکت کرد، به طرف نانوایی که رسیدیم به من گفت: چرا قبول نمی کنی؟ مریم را به بهروز بدهی، گفتم: دوست ندارم، چون صلاح نمیبینم.
خلاصه با من خیلی صحبت کرد و می گفت: اینها همدیگر را دوست دارند و آینده ای درخشان دارند و در آخر گفت: بلاخره شما اجازه می دهید این دو با هم ازدواج کنند، در جواب گفتم: به خاطر شما اجازه می دهم، این دو با هم ازدواج کنند.
سرکوچه که رسیدیم متوجه شدم که اصلاً شهید جانعلی نیست تازه متوجه شدم که با شهید جانعلی همکلام بودم، وقتی از نانوایی برگشتم به پسر برادر شوهرم گفتم: بلند شو و بچه ها را به آزمایشگاه ببر، آنان تعجب کردند، وقتی علت را پرسیدند، چیزی نگفتم، وخلاصه شب وقتی می خواستم بخوابم دیدم شهید ایستاده است و فقط می خندد و به او گفتم: تو برای چه می خندی؟ او گفت: من از خوشحال می خندم، باز هم احساس نمی کردم که شهید مفقودالاثر شده است.
پسرم از خواب بیدار شد و گفت: مادر جان شما با چه کسی صحبت می کنید، گفتم: با پدرت صحبت می کنم و بعد اطرافم را نگاه کردم و کسی را ندیدم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات
نظر شما