همسرم: همه کارهایش را برای رسیدن به شهادت انجام داده بود/«شهید علی اصغر عبدالحسینی»
روایتی خواندنی از رقیه عبدالحسینی همسر گرامی شهید علی اصغر عبدالحسینی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
«خدمت در جبهه برایم مهمتر است»؛
پدرش زمین شالی داشت و کشاورزی می کرد، تا اینکه برای سم پاشی، ایشان دست تنها بود و خیلی از علی اصغر ناراحت بود، که در این موقعیت او را تنها گذاشته بود، که یک روز یکی از رفقهایش به نام حاج عباس به علی اصغر زنگ زد که بیاید و به پدرش در کار کشاورزی کمک کند، علی اصغر هم جهت کمک به پدرش از جبهه برمی گردد و این همزمان شده بود با عروسی برادرش که او گفت: بعد از آمدنم آنهم به مدت کوتاه می خواهم به جبهه بروم.
اما حاج عباس گفت: الان عروسی برادرت می باشد کجا می روی؟ گفت: پدرم می تواند برای کار کشاورزی 10یا 15 نفر کارگر بگیرد، اما در جبهه که زن و بچه مردم زیر خمپاره هستند، چه کسی می خواهد به آنها کمک بکند و همه مجروح هستند، اگر من و تو، به جبهه نرویم، پس چه کسی برود؟...
پس من نمی توانم در اینجا بمانم و حتی خودش هم با بحث و جدل کردک که تو سه تا بچه داری و همه کارهای آنها با من است، تو برای آنها پدری نکردی؟... به من گفت: اشکالی ندارد، پس تکلیف آنهایی که زیرآوار هستند چه می باشد.
و حتی مردم به همدیگر می گفتند: رقیه ساده هست و از سادگی که دارد چیزی به علی اصغر نمی گوید: و حتی به من یاد می دادند که به او زنگ بزنم که برگرده، اما من قبول نکردم و می گفتم: او در راه خدای تعالی رفته است و حتی یکبار شهید علی اصغر می خواست به اهواز مرا ببرد ولی خانواده ام، قبول نکردند و او هم مرا به اهواز نبرد.
«عکس بچه ها را به من بده»؛
جبهه آخری که داشت می رفت به من گفت: یک سری عکس که به شما دادم در داخل صندوق بگذار چون که می خواهم به جبهه بروم و سپس گفت: موقعی که احمد برادر شهید محمدی از شما، عکس خواست، به او بده و الان به ایشان نده وقتی که از اینجا رفتم به او بره و بعد از اینکه علی اصغر شهید شد عکسها را از من گرفت و به حرف علی اصغر عمل کردم و یکبار آقایی به نام علیخانی نزد من اگر آمد و گفت: اصغر گفت: عکس بچه ها را به من بده چون دلم برای آنها گفت: شده بود؛ (چون چهار ماهی بود که ایشان بچه ها را ندیده بود) و وقتیکه او عکسها را برد علی اصغر به شهادت رسیده بود.
«دیدن امام زمان (عج)»؛
یکی از دوستانش خواب دیده بود که؛ عملیاتی شده بود و به ما گفت: شما حق ندارید، سرتان را از سنگر بیرون بیاورید و اگر هم شهید شدید، کم شما را حساب نمی کنم، به گفت یکی از همرزمانش؛ اما خودش می دود و می گوید: امام زمان(عج)، : امام زمان(عج) که به او گفتیم: عبدالحسینی، عبدالحسینی، 5 الی 6 نفر، به او گفتیم: کجاست؟ گفت: امام زمان (عج) آنجاست من پیش او می روم، شما با من کاری نداشته باشید و او را به کنار سنگر آوردیم و او می گفت: من شهید می شوم و به ما سفارش می کرد که؛ شما اسلام را رها نکنید.
«آن دنیا برایش بهتر است»؛
یکبار، زن داداشم خواب دید که: اصغر آمده و به او می گوید: می خواهد یک دوست خوب و با ایمان را ببرد، و زهرا می گوید که می بینم حبیب که همسرش باشد همراه او می باشد و به اصغری می گوید: حبیب جوان است، او را به کجا می بری؟ گفت: اینجا، دو تا درخت کاج است که یکی مال من و دیگری هم به اسم حبیب می باشد، آنجا بهتر است او را می برم که بعد از 8 ماه شهید شد و آن هم، هر دوی آنها زیر درخت کاج دفن هست.
یکی از فامیلهای ما چند سال می شد که بچه دار نمی شدند که بعد از 15 سال روزی به امامزاده مهترکلا رفت، که برایم چنین تعریف کرد؛ من خوابیدم و خواب دیدم که؛ شهید اصغر آمده و به من می گوید: صفیه! چرا ناراحتی من هم گفتم: که فامیلهایمان به من گویند: که برو خودت را دخیل ببند، من هم یک کاغذ سیاه دستم بود، به من گفت: آن کاغذ سیاه را به من بده و به من یک کاغذ سفید داد و گفت؛ هر چی می خواهی توی این کاغذ هست که بعد از سه ماه ایشان باردار شدند و فرزند ایشان پسر به دنیا آمد.
روایتی خواندنی از حسن عبدالحسینی برادر گرامی شهید علی اصغر عبدالحسینی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
«ویژگی های شهید»؛
در سال 59 ، خودم به خدمت رفتم و جنگ تحمیلی که شروع شد، ایشان چون فرمانده پایگاه بودند، فرمانده گردان شدند و در منطقه اهواز پایگاه شهید بهشتی، خودشان مسئولیت فرمانده گردان را به عهده داشتند، در ابتدا فرمانده دسته بود ولی کم کم در نزدیکهای قبل شهادتش، فرمانده کل لشکر تیپ دسته را به عهده داشتند و در جاده اهواز و خرمشهر با همدیگر بودیم وقتی که عملیاتی نبود، ایشان در خانه بودند ولی همینکه اطلاع می دادند.
که عملیاتی قرار است آغاز شود، فوراً آماده می شد و این را بگویم که: ایشان کادر سپاهی نبودند بلکه بسیجی بودند و وقتی به او اطلاع می دادند سریع به جبهه می رفت و ایشان آنقدر فعالیت داشت به طوریکه در کل عملیات جنوب شرکت داشت و چند تا از همرزمانش به ما گفتند: ایشان شبها در سنگر نبود و یکی دو تا ار رفقهایش که با او بودند و به همراه دکتر شهید چمران در جنگهای نامنظم شرکت می کرد و به سنگر عراقیها نیز می رفت و اثاثیه مورد نیاز را می آوردند، که این نشانگر این است که ایشان، شجاع بودند و ترسی به خود راه نداد.
«نحوه شهادت»؛
خوزستان که
عملیات تمام شد،نیروهایش به کردستان در منطقه محور جانوران جائی که روی قله بوده
است و شاید می توان گفت؛ فرمانده ای نتواند به روی قله بیاید و سری به نیروهایش
بزند ولی او دوست داشت که هر روز به نیروهایش سری بزند و اتفاقاً دو یا سه نفر از
این نیروها، افراد خود سلطان آباد بودند که به او گفتند؛ امشب تو جائی نرو چون
جاده در کمین است. اما او گفت؛ نه من باید بروم و برای عملیات، طرح و نقشه بکشیم و
همین که به جاده رفتند، مورد هجوم نیروهای بعثی عراق قرار گرفتند. و ایشان هم به شهادت رسیدند.
همسر گرامی شهید در جایی دیگر بیان می کند؛
شهید علی اصغر، وقتی از جبهه، پتوهای کثیف و گل آلود را به روستای سلطان آباد می آورد و تو روستا زنان روستا این پتوها را میشستن و مجدداً بار خاور می زد و آن را به منطقه می برد، و حتی اقدام به جمع آوری لباس و پوشاک و نان می کرد و به جبهه می فرستاد ، و حتی ایشان پارچه را از اینجا می خرید و جهت دوخت لباس بسته بندی می کردند و به جبهه می فرستاد و این همه فعالیت هنگامیکه به منزل می آمدند، انجام می دادند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات