خاطرات مراد حسین زاده دوست شهید مهدی شلانی؛
صدای آژیر قرمز خبر از حمله ی دیگر می داد و فریاد و جیغ بچه ها در یک آن سکوت را شکست.موشکی به اطراف خانه ما اصابت کرد. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم چشمم به جنازه هایی افتاد که توی حیاط افتاده بودند. خدایا باورم نمی شد چند لحظه قبل همه در حال صحبت بودند و حالا!...
سفره ی خونین

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ مراد حسین زاده دوست شهید مهدی شلانی  در رابطه با نحوه شهادت شهید شلانی می گوید: روز دوشنبه ساعت 12 ظهر 15 فروردین 1364 بود. آفتاب ملایم بهاری نور افشانی می کرد. داخل حیاط شلوغ بود. قرار بود آقا مهدی از مشهد برگردد برای او سفره ی مولا علی ( ع ) نذر کرده بودیم.
همه ی فامیل جمع شده بودند. زنگ در را زدند. آقا مهدی بود. چشمانش برق می زد. با همه روبوسی و احوالپرسی کرد اما انگار حواسش جای دیگری بود. به من که رسید لبخندی زد.
گفتم: زیارت قبول آقا مهدی، خیلی نورانی شده ای خبریه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: از خدا حاجتی خواستم اگر برآورده شد به به سعادت دنیا و آخرت می رسم.
گفتم: خوش به حالت، کاشکی برای من هم دعا می کردی. گفت: تو را فراموش نکردم اگه خدا بخواد تو هم به آرزوت می رسی.
بوی کباب و عطر و گلاب فضای ساختمان را پر کرده بود. همه با هم حرف می زدند و مشغول کار بودند اما حال و هوای عجیبی همه جا حکم فرما بود. ناگهان سکوتی همه جا را فرا گرفت. صدای آژیر قرمز خبر از حمله ی دیگر می داد و فریاد و جیغ بچه ها در یک آن سکوت را شکست. موشکی به اطراف خانه ما اصابت کرد. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم چشمم به جنازه هایی افتاد که توی حیاط افتاده بودند. خدایا باورم نمی شد چند لحظه قبل همه در حال صحبت بودند و حالا!...
چشمانم دنبال مهدی می گشت او را گوشه ی حیاط یافتم. بخاطر دردی که در پایم احساس می کردم با زحمت خودم را به او رساندم. لباس هایش خونی شده بود. قبل از این که من چیزی بگویم لبهایش را به آرامی باز کرد و گفت: خدا حاجتم را روا کرد.
و چشمانش که تا چندی قبل شور شهادت در آن می درخشید برای همیشه بسته شد. من دوباره از هوش رفتم وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. مادر و برادرم روی سرم بودند. گفتم: مامان بقیه کجا هستند؟
مادر اشک امانش نداد. برادرم گفت: مهدی به همراه برادر و عمو و زن داداش و برادر زاده اش و بسیاری از همسایگان شهید شدند.
من سعادت شهادت را نداشتم اما عضوی از بدنم را تقدیم کردم .
به فکر فرو رفتم که آقا مهدی از کجا می دانست من هم به آرزویم می رسم؟...
انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده