رسالت زینب گونه یک خواهر شهید یازده ساله!
به گزارش نوید شاهد گلستان؛ شهید محمد میرزایی، پنجم مرداد ۱۳۳۷ در روستای محمدآباد از توابع شهرستان سبزوار چشم به جهان گشود. پدرش حسین، راننده بود و مادرش سرور نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته علوم تجربی درس خواند. معلم بود. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد. شانزدهم دی ۱۳۵۷ در روستای گز بندرگز هنگام شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیی بن زید شهرستان گنبدکاوس واقع است.
روایت عشق
دیماه 1357 بود. روزهای سرد زمستان دوران سیاه ستمشاهی، با فریادهای پرشور مردم مسلمان و انقلابی ایران گرم و گرمتر میشد.
چند سالی بود که برادرم، معلم شهید محمد میرزایی و تعداد از دوستان دوران دانشگاهش، با تشکیل جلسات و تکثیر و توزیع اعلامیههای حضرت امام خمینی«ره» علیه رژیم شاه مبارزه میکردند. غروب روز پانزدهم دیماه 1357 عباس یکی از دوستان محمد، ناراحت و پریشان به منزل ما آمد و خبر شهادت شهید غلامرضا اسدی عرب را به محمد داد.
آن شب محمد، بسیار آشفته بود. یکی از نوارهای سخنرانی حضرت امام را گوش میداد و تا نیمههای شببیدار بود.
صبح روز شانزدهم دیماه، محمد به همراه همسر و تعدادی از دوستانش آماده شدند تا در مراسم سومین روز شهید شرکت کنند.
درست زمان خروج آنها از منزل، گوینده رادیو ساعت 8 صبح را اعلام کرد. محمد برگشت تا به اخبار گوش کند. گوینده خبر معرفی کابینه بختیار به شاه را اعلام کرد. من اصرار داشتم که همراه آنها بروم ولی محمد به من توضیح داد که احتمال نیروهای رژیم به مراسم وجود دارد به همین دلیل صلاح نیست که تو همراه ما باشی؛ آنها عازم روستای گز غربی از توابع شهرستان بندرگز شدند.
محمد در اغلب مواقع از فرصتهایی که پیش میآمد، استفاده میکرد و با زبان ساده برایم مسائل مربوط به انقلاب را شرح میداد و در مورد فلسفه شهادت و قیام امام حسین «ع» و نقش حضرت زینب «س» در حماسه عاشورا صحبت میکرد و تأکید داشت که اگر به شهادت رسیدم همین حرفها را به مردم بازگو کن.
در آن روز ناخودآگاه قرآن را برداشتم و به حفظ آیاتی که او سفارش کرده بود پرداختم. ناگهان صدای در به گوشم رسید. در را باز کردم. عباس دوستمحمد را دیدم که لباسهایش خاکی و خونی بود. نگران شدم و پرسیدم: پس محمد کجاست؟ گفت: مراسم شلوغ شد و آنها مخفی شدند. از آن لحظه به بعد احساس کردم چیزی در درونم شکست. حس غریبی میگفت که دیگر او را نخواهم دید و من تنها دختر خانواده بودم. وابستگی شدید عاطفی به او داشتم. عصر آن روز همه آمدند. گفتند که محمد زخمی شده است. بالاخره فهمیدم که در ظهر شانزدهم در ماه درحالیکه جمعیت از مسجد روستا بیرون میآمدند، مزدوران رژیم شاه که اطراف مسجد را محاصره کرده بودند. بهطرف آنها حمله میکنند و عدهای را به خاک و خون میکشند. تیری هم بهپای محمد اصابت کرد و با او درگیر میشوند و با ضربه سر نیز به قلبش به شهادت میرسانند. آنگاهکه موذن بانگ اذان سر میداد محمد نیز شهادتین را گفت و روح بلندش به آسمان پرواز کرد.
فردای آن روز با مشکلات فراوان پیکر پاک شهید را تحویل دادند و در حیاط مسجد رضوی غسل دادند و روی دوش مردم خوب و انقلاب گنبد تا امامزاده یحیی بن زید تشییع کردند.
تابوت را در ایوان مقابل حرم مطهر قرار دادند تا خانواده و دوستانش با او وداع کنند. حال خوبی نداشتم، برایم مشکل بود باور کنم که دیگر محمد را نمی بینم، کنار پیکرش نشستم، حرفهایش را به خاطر آوردم،
واقعه خونین کربلا... تنهایی زینب... سخنرانی حماسی او... تصمیم خود را گرفتم، مطمئن نبودم که کسی در آن شرایط باور کند که دختر یازدهساله در مقابل جمعیت سخنرانی کند؛ ولی مصمم بودم که خواسته برادرم را عملی کنم. به یکی از دوستانش گفتم آمادگی دارم که سخنرانی کنم.. ناباورانه گفت: چه میخواهی بگویی؟ گفتم: خود شهید سفارش کرد که برای مردم سخن بگویم، گفتند: روی صندلی بایست تا جمعیت ترا ببینید، میکروفون را به دستم دادند، نگاهی به پیکر محمد انداختم و شروع کردم:
بسمالله القاسم الجبارین، ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا... و بعد هر چه بر زبان راندم، سخنانی بود که بارها خود شهید برایم از انقلاب و ظلم شاه و مزدورانش گفته بود. جمعیت تحت تأثیر قرارگرفته بودند و میگریستند.
بالاخره لحظه وداع فرارسید و محمد در خانه ابدی خود آرام گرفت و مرا با کوله باری از خاطره تنها گذاشت. بعدها این حقیقت را دریافتم که چرا او در آن روزهایی پراضطراب مبارزه، ساعتها وقت میگذاشت و برای من از انقلاب و شهادت امام حسین «ع» سخن میگفت. آری او چه زیبا و هنرمندانه به من آموخت که چگونه همچون زینب «س» پیامرسان خونش باشم. خدا یاریمان کن تا رهروی صادق برای شهیدانمان باشیم.