متعهد میشوم دیگر هیچوقت برخلاف اسلام سخنی نگویم
به گزارش نوید شاهد گلستان؛ حجتالاسلام «علیاکبر حسینی» در کتاب «از آن سالها، از آن روزها» که به همت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس گلستان در سال جاری و به قلم «زهرا اسمعیلی» به رشته تحریر در آمده، یکی از خاطرات ماندگار خود در دوران مبارزات انقلاب را اینطور بیان میکند که در ادامه آن را میخوانید.
«درس حوزه که به جایی رسید، برگشتم گنبد. قبل از انقلاب و درگیریهای گنبد، منبر میرفتم. از این روستا به آن روستا. یکبار رفتم روستای «یَنقاق» گنبد. آنجا عدهای پاپیچم میشدن که حاج آقا برایمان از امام بگو. من هم کم نمیآوردم و از امام میگفتم. از اهدافش، از نهضت بزرگ و جهانیاش. آنها عجیب دلبستگی به امام داشتند، با شنیدن اسم امام گریه میکردند و به غش میافتادند. من مدح اهل بیت میگفتم و روضه امام حسین؛ روزها میرفتم به فاطمیهای، دویست، سیصد تا خانم جمع میشدند و من منبری میکردم. یک روز تا خواستم وارد کوچه فاطمیه شوم پاسبانی جلویم ایستاد و گفت: «باید با ما بیای کلانتری.» هرچه گفتم من منبر دارم، قبول نکرد. با اصرار من را برد. رئیس شهربانی ایستاد جلوی رویم و پرسید: «هیچ میدونی داری به شخص شاه توهین میکنی؟»
محکم گفتم «نه. من توهینی نمیکنم.»
پرسید: «پس روی منبر چی میگی؟»
«از امام حسین و یزید.»
خیلی جدی و محکم گفت: «خب همین دیگه. شما هدفت از یزید، شاهه»
این برداشتشان برایم جالب بود. من از روضه امام حسین میگفتم و بدعهدی یزید، آنها خودشان به مفهومش پی میبردند. خودشان، خودشان را تفسیر میکردند. رئیس شهربانی خیلی قاطع گفت: «یا تعهد میدی که دیگه از این قضیه حرفی نمیزنی یا میری زندان.»
گفتم: «باشه، تعهد میدم.» روی یک برگه نوشتم: «اینجانب سیدعلیاکبر حسینی متعهد میشوم دیگر هیچوقت برخلاف اسلام سخنی نگویم.»
با خواندن نوشته عصبانی گفت: «اینکه نشد تعهد. یک چیز بهتر بنویس.»
دست بردار نبودند. هربار همین جمله را پس و پیش مینوشتم و ایراد میگرفتند. بالاخره بعد از چند ساعت آنجا ماندن و آزار و اذیت، با پادرمیانی یکی از آشنایان آزادم کردند. بعدها شخصی به دیدنم آمد و از استفتائات مقام معظم رهبری هدیه باارزشی برایم آورد. هدیه را باز کردم صفحه اول کتاب، دستخط تهعدنامه خودم بود: «اینجانب سید علیاکبر حسینی متعهد میشوم هیچوقت خلاف اسلام سخنی نگویم.» از دیدنش ذوق زده شدم و یاد آن روز افتادم».