حنا برای موهای سپید مادر
به گزارش نوید شاهد گلستان، بسیجی شجاع شهید «عبداله رضاپور پیشین کلاته» در هشتم شهریور 1344 در خانوادهای متدین و مذهبی در روستای یساقی شهر گرگان به دنیا آمد. وی اولین فرزند خانواده بود، سه سال از دوره ابتداییاش را در روستای یساقی گذراند و با مهاجرت خانوادهاش به شهر گرگان، دو سال آخرش را در آنجا با موفقیت سپری نمود و بعد از آن وارد دوره راهنمایی شد، تا دوم راهنمایی درس خواند و در بیست و دوم فروردین ماه 1362 از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. پنجم اسفندماه ۱۳۶۲، با سمت تکتیرانداز در دهلران هنگام درگیری با نیروهای عراقی به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و سیام خرداد 1374 پس از تفحص، در گلزار شهدای امامزاده عبدالله گرگان به خاک سپرده شد.
بیشتر بخوانید: دستنوشته شهید «عبداله رضاپور پیشین کلاته» منتشر شد
مادر شهید «عبداله رضاپور پیشین کلاته» نقل میکند: از زمانی که عبداله به شهادت رسید، یک روز نبود که منتظر او نباشم، بعد از شهادت پسرم خیلی گریه میکردم، اصلا دوست نداشتم هیچ کاری انجام دهم. از همه چیز خسته شده بودم، تا اینکه شبی در خواب پسرم را دیدم، که بسیار ناراحت بود و گفت: «مامان تو را به خدا قسم میدهم، اینقدر گریه نکن، موهایت سفید شده است، برایت حنا آوردهام، موهایت را حنا کن، ناراحت نباش یک روز من دوباره بر میگردم.»
دیدن خواب شهادت پیش از شهادت شهید
مادر شهید «عبداله رضاپور پیشین کلاته» نقل میکند: شبی قبل از شهادت پسرم در خواب چندین زن و مرد سیاه پوش را دیدم، آنها همانطور که از کنار من عبور میکردند، شنیدم که میگویند، این مادر همان بچه است و این جمله را مرتب تکرار میکردند. یکی از آن خانمها به نزدیکی من آمد و پای مرا تکان داد و گفت: « میدانی چه اتفاقی افتاده؟ پسرت اسیر شده است.» ناگهان از خواب بیدار شدم. آنقدر گریه و زاری کردم که از هوش رفتم، بعد از اینکه به هوش آمدم، دیدم تمام اقوام و دوستان به دیدنم آمدهاند، تعجب کردم که چرا همه خواستهاند یکباره به دیدنم بیایند، کم کم متوجه شدم، پسرم شهید شده است.
کبوتر سفیدی که خبر شهادت را آورد
پدر شهید «عبداله رضاپور پیشین کلاته» نقل میکند: پسرم در دهلران مفقودالاثر بود، در خواب دیدم که در حیاط خانه ایستادهام و ناگهان کبوتری سفیدی که به پایش حلقهای آویزان بود آمد و کنارم نشست. احساس کردم خبر عبداله را آورده، ناگهان حس کردم خود عبداله است، به او گفتم: «بابا این چیه؟ چرا مثل کبوترها پرواز کردی؟ مگر اتفاقی افتاده؟»
گفت: «آره بابا جان، من تیر خوردهام. چند دقیقهای کنارم نشست و بعد پرواز کرد، گفتم: کجا؟ گفت: دوستانم منتظرم هستند، باید بروم و رفت.»
انتهای پیام/