فرزندت سید شده/ خوابی که خبر از شهادت میداد
شهید «محمدرضا شیبانی مجد» هفدهم تیر 1366، در فاضل آباد شهرستان علیآباد از توابع استان گلستان به دنیا آمد. پدرش یوسف و مادرش سیده مریم نام داشت. شانزدهم فروردین ماه ۱۳۹۶، در نبرد با تروریستهای تکفیری در راه دفاع از حرم عقیله بنیهاشم حضرت زینب (س) به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. نوید شاهد گلستان به مناسبت روز تکریم مادران و همسران شهدا، گفتگویی با «سیده مریم حسینی» مادر و «زهره گلاوی» همسر این شهید گرانقدر انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
فرزندت سید شده است
مادر شهید مدافع حرم «محمدرضا شیبانی مجد» گفت: فرزندم همیشه آرزو داشت شهید شود، میخواست چون حضرت زهرا شهید شود و گمنام بماند، هنگام رفتن به سوریه وقتی برای خداحافظی آمده بود، گفتم ان شاء الله به سلامت برگردی که در پاسخم گفت: نه این قبول نیست و وقتی گفتم راضی به رضای خداوند هستم خنده بر لبانش نشست و خوشحال شد. چهاردهم فروردین ماه در خواب دیدم، که مردی با ردای بلند که شال سبزی به کمر خود بسته بود تابوتی را به منزل ما آورد و روی سکو گذاشت و بعد گفت: کفن بچهات را بده. بچهات سید شده است، گفتم، خودم سید هستم اما بچهام سید نیست، گفت: نه فرزندت سید شده است. هر روز غروب محمد رضا زنگ میزد، آن روز وقتی زنگ زد، بهش گفتم: پسرم به آرزویت رسیدی. نتوانستم خواب را برایش تعریف کنم، خواهرش تعریف کرد و او با خوشحالی فراوان میخندید. همرزمانش میگویند: محمدرضا همان شب وصیتنامهاش را نوشت.
صبور باش همچون حضرت زینب (س)
همیشه به من تأکید میکرد، صبور باش همچون حضرت زینب (س)، واقعا هم خداوند به من صبر داده بود. هجده روز از محمدرضا خبری نداشتیم، نمیدانستیم اسیر یا شهید شده است. خیلی نگرانش بودم، تمام فکر و ذهنم این بود که اگر اسیر شده، دشمنان با او چه رفتاری میکنند اما بعد از هجده روز خبر شهادتش را آوردند. به من خیلی احترام میگذاشت، هیچوقت جلوتر از من حرکت نمیکرد حتی در زمان تشییع هم تابوتش در پشت من قرار داشت.
دوست دارم در جوانی شهید شوم
«زهره گلاوی» همسر شهید «محمدرضا شیبانی مجد» گفت: در سال 1386 ازدواج کردیم و مراسم عروسیمان در کمال سادگی برگزار شد. ثمره ازدواج ما دو دختر با نامهای زینب و کوثر است. شهید بسیار خوش اخلاق و مهربان بود و علاقه وافری به خانوادهاش داشت. نه سال زندگی مشترک داشتیم در طی این نه سال بیشتر اوقات در جبهههای مرز حضور داشت و در منزل خیلی نبود اما همان زمان کوتاهی هم که در منزل بود تمام وقتش را با ما میگذراند. همیشه میگفت: دوست دارم در جوانی شهید شوم. برای رفتن به سوریه خیلی مشتاق بود از شهید مدافع حرم قاسم غریب پرسید: چطور به سوریه رفتی؟ آشنایی داشتی؟ پاسخ داد: آشنای من برای حضور در سوریه، حضرت زینب (س) است.
خون شهیدان را قدر دانیم
یکسال قبل از شهادتش برای او در محل کارش مشکلی پیش آمده بود. برای حل مشکلش نزد علما رفت و به سفارش آنان روی رفتار و اعمالش کار میکرد، در واقع خودسازی میکرد. در خواب شهید قاسم غریب را دیده بود که گفته بود یکسال بعد به من ملحق خواهی شد، درست یکسال بعد از آن زمان به شهادت رسید. همیشه برای نماز خواندن لباس آراسته و مرتب میپوشید. از مردم میخواهم قدر خون شهیدان را بدانند، که خون آنان پایمال نشود، اینکه آنان برای چه اهدافی از خود و خانواده خود گذشتند، فرزندان من خاطرهای از پدرشان ندارند، این برای یک مادر خیلی سخت است، اما وقتی به یاد اهل بیت و مصائب و مشکلات آنها میافتم، مشکلات من در قبال مشکلات آنها چیزی نیست، این مرا آرام میکند.
همیشه در کنار خانواده ام هستم
وقتی بحث سوریه پیش آمد با خودم گفتم اگر محمدرضا پایش به سوریه برسد دیگر بر نمیگردد. بدون اینکه به من اطلاع دهد به سوریه رفت. به علت مشکل قلبیام به همکارانش گفته بود به من نگویند. عید سال 1396 تماس گرفتند و گفتند: محمدرضا سوریه است باور نمیکردم، بی حس شدم، با خودم گفتم، محمدرضا تمام شد. برای من محمدرضا بیست و هشتم اسفند ماه 1396 شهید شده بود. در لحظه آخرین خداحافظی در چشمانم نگاه نکرد. به همه اقوام و فامیل تأکید کرد که مراقب فرزندانم باشید و با آنها بدرفتاری نکنید، بدانید من همیشه کنار خانوادهام حضور دارم. دخترم کوثر 10 ماهه بود، هر زمان محمدرضا تماس میگرفت، میخواست کوثر بابا بگوید. از شانزدهم فروردین ماه تماسهای محمدرضا قطع شد. خیلی نگران بودم و از دوستان و همرزمانش خبرش را میگرفتم. میگفتند: به علت بدی آب و هوا ارتباط قطع شده است. بعد اطلاع دادند، اسیر شده است. وقتی این خبر را شنیدم خوشحال شدم. فقط از خدا میخواستم محمدرضا زنده باشد. با شنیدن خبر شهادت محمدرضا پشتم خالی شد، وقتی به خودم و بچهها فکر میکردم بیشتر احساس تنهایی میکردم. شب عید مبعث خبر شهادتش را آوردند، همان شب سالگرد عقدمان بود.
انتهای پیام/