نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهید
قسمت نخست خاطرات شهید «حسین باقریان»
برادر شهید «حسین باقریان» نقل می‌کند: «بهمن ۵۷ حسین هم با جمعیت هم‌صدا و همراه بود که متوجه یکی از بچه‌ها شد که سرش شکسته و خون همۀ صورتش را رنگین کرده بود. گفت: چی شده هم شهری؟ تیر خوردی؟ گفت: نه نامرد‌ها باتوم به سرم زدند! ...»
کد خبر: ۵۴۷۵۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۲

قسمت دوم خاطرات شهید «محمود اکبری»
پدر شهید «محمود اکبری» می‌گوید: «هر روز صبح دستم رو روی صورتِ توی قابش می‌کشم و می‌گم: خدا بیامرزدت! خودت خوب بودی، اخلاقت خوب بود، رفتارت خوب بود، جای خوبی هم رفتی! روحت شاد باشه باباجان! روحت شاد!»
کد خبر: ۵۴۷۵۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۲

قسمت نخست خاطرات شهید «محمود اکبری»
مادر شهید «محمود اکبری» نقل می‌کند: «گفتم: چرا دفترچه گرفتی؟ هنوز که وقت خدمتت نشده! گفت: چه فرقی داره؟ کار انجام دادنی را باید انجام داد. گفتم: اگه بفرستنت جبهه چی؟ گفت: توکل به خدا. خدا بخواد، شیشه رو کنار سنگ نگه می‌داره!»»
کد خبر: ۵۴۷۴۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۱

قسمت دوم خاطرات شهید «سید احمد شجاعی‌امرئی»
برادر شهید «سید احمد شجاعی‌امرئی» نقل می‌کند: «به پدر گفتم: سید احمد شهید شده. گفت: من داغ دو فرزند دیدم، اما این یکی که در راه خدا رفته تحملش برایم آسان‌تره.»
کد خبر: ۵۴۷۱۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۲۷

قسمت نخست خاطرات شهید «سید احمد شجاعی‌امرئی»
همسر برادر شهید «سید احمد شجاعی‌امرئی» نقل می‌کند: «همسرم می‌گفت: احساس می‌کنم دیگه برنمی‌گرده! این دفعه همه رو نصیحت می‌کرد. به ما می‌گفت: راه راست رو پیش بگیرین، چون تازه زندگی‌تون رو شروع کردین، مواظب باشین پاتون نلغزه!»
کد خبر: ۵۴۷۱۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۲۶

برادر شهید «علیرضا مبارکی» نقل می‌کند: «خاطراتش را با آب‌و‌تاب تعریف می‌کرد و می‌گفت: باید خودتون بیاین که جبهه بهشته! آن‌قدر گفت که همه‌مان را هوایی کرد؛ حتی خواهرم. بعد از شهادتش ثبت نام کردیم.»
کد خبر: ۵۴۶۷۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۹

یکی از اعضای خانواده شهید «رمضان یداللهی» نقل می‌کند: «برای مخالفین انقلاب جلسه می‌گذاشت و آن‌ها را راهنمایی می‌کرد و از رژیم و کارهایش انتقاد می‌کرد. گفتم: این همه زحمت می‌کشی مگه اون‌ها حالیشونه؟ گفت: حتی اگه توی این جمع یک نفر هم به راه راست هدایت بشه برای ما کافیه. باید راه رو نشونشون داد.»
کد خبر: ۵۴۶۷۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۸

قسمت دوم خاطرات شهید «حمید مظاهری»
فرمانده شهید «حمید مظاهری» نقل می‌کند: «معلوم نبود که چند روز دیگر عملیات خواهد شد. فقط می‌دانستیم که خیلی طول نخواهد کشید. همه اعلان آمادگی کردند و رفتند دنبال کارشان. حمید مظاهری و بعضی بچه‌های دیگر آن شب سر و دستشان را حنا گذاشته بودند.»
کد خبر: ۵۴۶۱۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۰

مراسم آیین رونمایی از کتاب «آخرین عکس» روایت زندگی و خاطرات شهید «علی مزارعی» در شهرستان دشتی برگزار شد.
کد خبر: ۵۴۶۱۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۸

قسمت نخست خاطرات شهید «حمید مظاهری»
مادر شهید «حمید مظاهری» نقل می‌کند: «همان اول که آمدند خبر شهادت را بدهند، گفتم: ببینین! من بچه‌ام رو نفرستادم که برگرده. می‌دونستم که شهید می‌شه و فرستادمش، حالا واقعیت رو برام بگین!»
کد خبر: ۵۴۵۸۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۴

قسمت دوم خاطرات شهید «عباس داودی»
شهید «عباس داودی» نقل می‌کند: «گفت: حتماً لایق نیستیم. صحنه دیشب جلوی چشمانم نقش بست. توی همین فکر‌ها بودم که جمله آخرش توی گوشم پیچید: باید زودتر خودم رو بسازم تا زودتر به خدا برسم.»
کد خبر: ۵۴۵۵۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۹

برادر شهید «علیرضا نیکو» قل می‌کند: «می‌دیدم زیر لب زمزمه می‌کند. یک روز از او پرسیدم: داداش چی زیر لب می‌گی؟ خندید و از جواب دادن به سؤالم طفره رفت، تا این که فهمیدم علیرضا زیر لب ذکر می‌گوید و دعا‌هایی که حفظ کرده می‌خواند.»
کد خبر: ۵۴۵۴۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۸

برادر شهید «علی‌محمد حلوایی» نقل می‌کند: «قبل از انقلاب، سرباز‌ها از پادگان‌ها فرار می‌کردند. می‌گفت: من اسلام رو در خطر دیدم و فرار کردم. ولی بعد از انقلاب به پادگان برگشت و به خدمتش ادامه داد.»
کد خبر: ۵۴۵۴۲۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۷

برادر شهید «محمد پهلوان» نقل می‌کند: «محمد گفت: داداش یکی از منافقین رو شناسایی کردیم. تا اینجا هم تعقیبش کردیم. دستی بر شانه‌اش زدم و گفتم: «دلاور! کار اصلی همین بود؛ خیالتون راحت، تا ریشه این منافق‌ها رو خشک نکنیم، دست‌بردار نیستیم.»
کد خبر: ۵۴۵۳۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۷

قسمت دوم خاطرات شهید «عبدالله کاتبی»
پسرعمه شهید «عبدالله کاتبی» نقل می‌کند: «کمی که بدون عصا رفت ایستاد و به دیوار تکیه داد. گفت: «بیا جبهه اون‌جا راه صدساله رو یک شبه می‌ری. اگه شهید بشی اون دنیا هم راحت راحتى.»
کد خبر: ۵۴۵۳۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۸

قسمت نخست خاطرات شهید «عبدالله کاتبی»
مادر شهید «عبدالله کاتبی» نقل می‌کند: «گفتم: مادر! اینا چیه توی سرت گیر کرده؟ گفت: حناست. می‌بینی عراقی‌ها چه حنایی سرمون می‌مالن؟ کمی که موهایش را زیرورو کردم، دیدم خون و خاک روی سرش خشک شده.»
کد خبر: ۵۴۵۳۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۶

قسمت سوم خاطرات شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی»
دختر شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی» در اشعاری خطاب به پدرش می‌نویسد: «از خودم می‌پرسم، شهید محمدحسین قربانی، که چرا این شب یلدایی من، متفاوت شده با هر شب یلدای دگر، و فقط می‌دانم، که همین ثانیه‌ها را به تو محتاجم و بس، به تو و مهر تو، آری، به نوازش‌هایت، به تو محتاجم من، کاش بودی‌، ای کاش.»
کد خبر: ۵۴۵۲۹۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۶

قسمت دوم خاطرات شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی»
خواهر شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی» نقل می‌کند: «مردم روستا می‌گفتند: بعضی شب‌ها که از بیرون به خانه برمی‌گردیم، می‌بینیم که کنار حیاط، مقداری قند، روغن، برنج و از این قبیل چیزها گذاشته‌اند و هیچ‌وقت نمی‌فهمیدیم این وسایل از کجا آمده است، اما بعد از شهادت ایشان، دیگر از این کمک‌ها خبری نبود.»
کد خبر: ۵۴۵۲۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۴

قسمت نخست خاطرات شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی»
همسر شهید «محمدحسین قربانی محمدآبادی» نقل می‌کند: «شب دوازدهم محرم ۱۳۶۰ بود. محمدحسین خیلی خوشحال بود و مدام خدا را شکر می‌کرد. وقتی علت خوشحالی‌اش را جویا شدیم، فهمیدیم که دومین فرزند او نیز به دنیا آمده است. برای دیدن فرزندش لحظه شماری می‌کرد. یک ماه بعد، فرزند یک ماهه محمدحسین، به استقبال پیکر پاک پدر آمده بود.»
کد خبر: ۵۴۵۱۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۳

قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا باشی زرگرآبادی»
مادر شهید «محمدرضا باشی زرگرآبادی» نقل می‌کند: «بالای سر جنازه نشستم. خواستم گونه محمدرضا را ببوسم. چشمهایش را تا نیمه باز کرد و لبخندی زد که دندانهایش دیده شد. یکی از پاسدار‌ها می‌گفت: اولین مادر و شهیدی است که می‌بینیم این‌گونه با هم وداع می‌کنند.»
کد خبر: ۵۴۵۰۹۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۲