هر روز صبح برای رزمنده ها حلیم می پخت، قابلمه حلیم را روی سرش می گذاشت و به خط مقدم آبادان می رفت.

کنار جاده، یک زن روستایی در حال بردن گاوهایش بود.با خودم گفتم:«چرا تا حالا نرفته؟ شاید به خاطر گاوهایش.»

یاد خاله لیلا افتادم، زنی 50 ساله با چهره ای آفتاب سوخته که بعد از اشغال خرمشهر به آبادان آمده بود. هر روز صبح برای رزمنده ها حلیم می پخت، قابلمه حلیم را روی سرش می گذاشت و به خط مقدم آبادان می رفت. دیروز وقتی خاله لیلا برای گرفتن کنسرو لوبیا پیش بچه های تدارکات آمده بود، با او آشنا شدم. از او پرسدیم «خطر ندارد تا خط مقدم می روید و برمی گردید؟» خاله لیلا با لهجه جنوبی گفت:

«دخترم، من یک مادرم، یک پسر داشتم که نمی دانم زنده است یا مرده. می روم شاید توی این راه ها پیدایش کنم، همه رزمنده ها پسر من هستند. نمی توانم ببینم گرسته و تشنه مبارزه می کنند.»

صدای انفجاری که از پشت سرمان توی جاده آمد، مرا از افکارم بیرون کشید. با خودم گفتم«امیداورم به آن زن و گاوهایش نخورده باشد.» زیر لب آیه الکرسی خواندم و به او فوت کردم.

منبع: صالح، محبوبه: همسفر خاطرات 2، تهران، انتشارات بسیج جامعه پزشکی، 1386


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده