از خواب كه بيدار شدم، عرق سردي پيشاني ام را خيس كرده بود. باور نكردني بود. نادعلي را ديده بودم كه بدنش سياه شده بود و از كبودي قابل شناسايي نبود.
انگار كابوسي كه ديده بودم، تعبير شده بود


نوید شاهد:

از خواب كه بيدار شدم، عرق سردي پيشاني ام را خيس كرده بود. باور نكردني بود. نادعلي را ديده بودم كه بدنش سياه شده بود و از كبودي قابل شناسايي نبود.

امروز قرار بود كه با پدر براي پيدا كردن نادعلي به تهران برويم. شنيده بوديم كه مجروحان هم رزم نادعلي را در بيمارستان فيروزآبادي بستري كرده اند. تمام بيمارستان را زير و رو كرديم. اثري از نادعلي نبود كه نبود. وضعيت مجروحان غير قابل توصيف بود. بسياري از آن ها بي هوش روي تخت ها افتاده بودند و آناني كه توش و تواني داشتند بعضي او را نمي شناختند و بعضي ديگر هم از نادعلي بي اطلاع بودند.

خوب يادم مانده وقتي كه براي بار دوم وارد يكي از اتاق هاي بيمارستان شديم، پدر در كنار تختي ايستاد و لحظه اي مكث كرد.

عشق علي بابا، بيا. نادعلي همين جاست. نگاهي به چهره و اندام كبودي كردم كه تخت را پر كرده بود و انگار نه انگار كه زنده است.

- نه بابا. نادعلي كجا بود؟!

- ببين بابا، پيوند ابروهايش، پيوند ابروهاي نادعليه!

بغض گلويم را فشرد. ديگر طاقت نياوردم. صداي ضعيفي كه از تخت بغلي به گوش مي رسيد، مرا به خود آورد.

- نادعليه، خودشه!

دوباره عرق سردي بر پيشاني ام نشست. نفسم گرفت. انگار كابوسي كه شب قبل ديده بودم، تعبير شده بود.

راوي: عشق علي هاشمي برادر شهید نادعلي هاشمی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده