دفتر خاطرات شهید محمودرضا علی محمدی
سهشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۹
در شهريور سال 1344 در گرگان متولد شد. در 9 سالگي به خواندن نماز و در 13 سالگي به روزه گرفتن پرداخت. در سال 1356 همپاي مردم ايران به اعتراض عليه شاه پرداخت.
نوید شاهد گلستان: با مروری بر زندگی نامه و وصیت نامه سرداران شهید استان خود قصد شناسایی و آشنایی بیشتر این شهیدان گرانقدر نموده است.
نام: محمودرضا
نام خانوادگي: علي محمدي
نام پدر:محمد حسين
محل تولد: گرگان
تاريخ تولد:1344/06/01
وضعيت تاهل: مجرد
عضويت: سپاه پاسداران
آخرين مسئوليت: مسئول گروه تخريب
شهادت در عمليات: خيبر
زندگي نامه سردار شهيد:
نام: محمودرضا
نام خانوادگي: علي محمدي
نام پدر:محمد حسين
محل تولد: گرگان
تاريخ تولد:1344/06/01
وضعيت تاهل: مجرد
عضويت: سپاه پاسداران
آخرين مسئوليت: مسئول گروه تخريب
شهادت در عمليات: خيبر
زندگي نامه سردار شهيد:
در شهريور سال 1344 در گرگان متولد شد. در 9 سالگي به خواندن نماز و در 13 سالگي به روزه گرفتن پرداخت. در سال 1356 همپاي مردم ايران به اعتراض عليه شاه پرداخت. او پس از پيروزي انقلاب اسلامي، عضو کميته انقلاب شد. در حال گذراندن سال چهارم دبيرستان بود که جنگ تحميلي شروع شد. به جبهه رفت و در آنجا مسئول تخريب بود.
در بسياري از عمليات ها شرکت داشت. در يکي از اين عمليات ها در حالي که ترکش به سرش اصابت کرده بود به همرزمانش گفت: مرا به حال خود بگذاريد و به حمله تان ادامه دهيد و دشمن را از خاک اسلامي بيرون نماييد.
خاطرات:
« آرزوي شهادت » مادر شهيد بيان ميكند : روزي از روزهاي راديو را كه گوش ميكردم ، ديدم كه در مورد شهيدان پاك و دلاور اسلام صحبت ميكند يك مرتبه دلم شور افتاد احساس عجيبي داشتم همش با خودم گفتم كه محمدرضا شهيد ميشود خيلي اضطراب داشتم. به پدرش گفتم ولي او حرف من را باور نكرد .
در شب آخر شهادت به يكي از دوستانش گفته بود كه من امشب شهيد ميشوم. پسرم مسئول گروه تخريب بود او راه را باز مي كرد و بقيه از پشت سر او ميرفتند . محمدرضا به دوستش گفته بود كه اگر من شهيد شدم اين نامه و كوله پشتي من را به مادرم بدهيد ولي دوستش به عهدش وفا نكرد وسايلش را نياورد كه به من بدهد بعد از دو شب ديگه كه شهيد شده بود روحش آمده بود پيش دوستش و بسيار ناراحت و غمگين بود. دوستش به او گفت كه چه اتفاقي افتاده كه اينقدر ناراحت است من به شما سفارش كرده بودم كه اگر شهيد شدم اين وسيله هاي من را به مادرم بدهيد چرا به مادرم نرسانديد.
هميشه ميگفت كه اگر شهيد بشوي خدا تمام گناهانت را مي بخشد . و به من ميگفت كه مادر جان برايم دعا كن كه شهيد بشوم به او گفتم كه چگونه دعا كنم كه شهيد بشوي . گفتم به يك شرط دعا ميكنم كه شهيد بشوي . گفت چه شرطي ؟ به او گفتم : به اين شرط كه اگر شهيد شدي 5 شب اول قبر شفاعت خواهي من را بكني . گفت مادر جان من به تو قول ميدهم . شما فقط دعا كن كه من شهيد واقعي بشوم. در محور عمليات ها شركت ميكرد و چندين بار هم مجروح شده بود و وقتي كه به مرخصي ميآمد خودش تركش ها را از بدنش بيرون ميآورد و دوباره عازم جبهه ميشد. به او گفتم ، كه نرو صبر كن تا زخمهايت خوب شود با اين وضع كه نمي تواني كاري انجام بدهي . ولي گفت : نه در آنجا تلفن چي كه ميتوانم باشم اگر اينجا باشم گناهان بزرگي را مرتكب ميشوم.
خانم برادر محمود رضا اظهار مي كند كه : اين پسر آنقدر با حجب و حيا و خجالتي بود كه يكبار به مرخصي كه آمده بود نيمه هاي شب رسيده بود ديگر در نزده بود همانجا پشت در اتاق خوابيده بود. صبح كه ما از خواب بيدار شديم ، ديديم كه يك نقر پشت در خوابيده بعد متوجه شديم كه محمدرضا است بعد از خواب بيدارش كرديم و گفتيم كه چرا در نزدي كه در را برايت بازكنيم . و داخل خانه بيايي . گفت : نه من نمي خواستم كه شماها را ازخواب بيدار كنم. هميشه به من ميگفت كه اي كاش كه صد تا جان داشتم و صدبار شهيد مي شدم يعني صد بار جان ميدادم .
در بسياري از عمليات ها شرکت داشت. در يکي از اين عمليات ها در حالي که ترکش به سرش اصابت کرده بود به همرزمانش گفت: مرا به حال خود بگذاريد و به حمله تان ادامه دهيد و دشمن را از خاک اسلامي بيرون نماييد.
خاطرات:
« آرزوي شهادت » مادر شهيد بيان ميكند : روزي از روزهاي راديو را كه گوش ميكردم ، ديدم كه در مورد شهيدان پاك و دلاور اسلام صحبت ميكند يك مرتبه دلم شور افتاد احساس عجيبي داشتم همش با خودم گفتم كه محمدرضا شهيد ميشود خيلي اضطراب داشتم. به پدرش گفتم ولي او حرف من را باور نكرد .
در شب آخر شهادت به يكي از دوستانش گفته بود كه من امشب شهيد ميشوم. پسرم مسئول گروه تخريب بود او راه را باز مي كرد و بقيه از پشت سر او ميرفتند . محمدرضا به دوستش گفته بود كه اگر من شهيد شدم اين نامه و كوله پشتي من را به مادرم بدهيد ولي دوستش به عهدش وفا نكرد وسايلش را نياورد كه به من بدهد بعد از دو شب ديگه كه شهيد شده بود روحش آمده بود پيش دوستش و بسيار ناراحت و غمگين بود. دوستش به او گفت كه چه اتفاقي افتاده كه اينقدر ناراحت است من به شما سفارش كرده بودم كه اگر شهيد شدم اين وسيله هاي من را به مادرم بدهيد چرا به مادرم نرسانديد.
هميشه ميگفت كه اگر شهيد بشوي خدا تمام گناهانت را مي بخشد . و به من ميگفت كه مادر جان برايم دعا كن كه شهيد بشوم به او گفتم كه چگونه دعا كنم كه شهيد بشوي . گفتم به يك شرط دعا ميكنم كه شهيد بشوي . گفت چه شرطي ؟ به او گفتم : به اين شرط كه اگر شهيد شدي 5 شب اول قبر شفاعت خواهي من را بكني . گفت مادر جان من به تو قول ميدهم . شما فقط دعا كن كه من شهيد واقعي بشوم. در محور عمليات ها شركت ميكرد و چندين بار هم مجروح شده بود و وقتي كه به مرخصي ميآمد خودش تركش ها را از بدنش بيرون ميآورد و دوباره عازم جبهه ميشد. به او گفتم ، كه نرو صبر كن تا زخمهايت خوب شود با اين وضع كه نمي تواني كاري انجام بدهي . ولي گفت : نه در آنجا تلفن چي كه ميتوانم باشم اگر اينجا باشم گناهان بزرگي را مرتكب ميشوم.
خانم برادر محمود رضا اظهار مي كند كه : اين پسر آنقدر با حجب و حيا و خجالتي بود كه يكبار به مرخصي كه آمده بود نيمه هاي شب رسيده بود ديگر در نزده بود همانجا پشت در اتاق خوابيده بود. صبح كه ما از خواب بيدار شديم ، ديديم كه يك نقر پشت در خوابيده بعد متوجه شديم كه محمدرضا است بعد از خواب بيدارش كرديم و گفتيم كه چرا در نزدي كه در را برايت بازكنيم . و داخل خانه بيايي . گفت : نه من نمي خواستم كه شماها را ازخواب بيدار كنم. هميشه به من ميگفت كه اي كاش كه صد تا جان داشتم و صدبار شهيد مي شدم يعني صد بار جان ميدادم .
نظر شما