دفتر خاطرات شهید "محمدعلی ملک شاهکویی"
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۴
نوید شاهد گلستان: با مروری بر زندگی نامه و وصیت نامه سرداران شهید استان خود قصد شناسایی و آشنایی بیشتر این شهیدان گرانقدر نموده است.
نوید شاهد گلستان: با مروری بر زندگی نامه و وصیت نامه سرداران شهید استان خود قصد شناسایی و آشنایی بیشتر این شهیدان گرانقدر نموده است
نام: محمدعلي
نام خانوادگي: ملک شاهکويي
نام پدر: قنبر
محل تولد: قرن آباد
تاريخ تولد: 1344/01/01
وضعيت تاهل:مجرد
عضويت: سپاه پاسداران
آخرين مسئوليت: فرمانده گردان حمزه ي سيدالشهدا در لشکر 25 کربلا
شهادت در عمليات: کربلاي 5
محل شهادت: شلمچه
تاريخ شهادت: 1365/10/24
نام: محمدعلي
نام خانوادگي: ملک شاهکويي
نام پدر: قنبر
محل تولد: قرن آباد
تاريخ تولد: 1344/01/01
وضعيت تاهل:مجرد
عضويت: سپاه پاسداران
آخرين مسئوليت: فرمانده گردان حمزه ي سيدالشهدا در لشکر 25 کربلا
شهادت در عمليات: کربلاي 5
محل شهادت: شلمچه
تاريخ شهادت: 1365/10/24
زندگي نامه سردار :
در فروردين 1344 در قرنآباد به دنيا آمد. بعد از دوران ابتدايي به پيشنهاد پدرش تصميم گرفت وارد حوزه ي علميه شد. با شروع جنگ تحميلي در گروه جنگ هاي نامنظم شهيد چمران، بارها در مناطق جنگي حضور داشت. وي تا قبل از شهادت چندين بار در جبهه حضور داشت. سرانجام در دي ماه 1365 در عمليات کربلاي 5 به شهادت رسيد.
وصیت نامه سردار:
بسم رب الشهدا و الصديقين
اى كه راهله دل انگيز و مست كننده شهادت مشامم را نوازش مى دهد و سرتاسر وجودم را عشق وشوق آن وصلت زيبا فرا گرفته و تمامى سلولهايم را التهاب اين ديدار باور نكردنى پر كرده و تمامى روح و جان و هستى ام را مجذوب اين شوق به خود جلب كرده و مرا مات و مبهوت از اين همه جدال و عظمت وزيبايى به گوشه اى خزانده وقلم رابدستم سپارده كه كمى با نسل به يغما رفته اين دوران كه روسياه به نوشتن مى باشم احساس مى كنم آنقدر روحم به عالم معنى پرواز كرده كه فكر مى كنم كه اصلا وجود خارجى ندارم و اصلا نيستم اما وقتى كمى به خود مى آيم احساس مى كنم كه نه من هستم و حال درميدان نبرد چكاچك شمشير را و قهه قهه مستانه اهريمنان را و صداى مظلومانه در دكشيده گان را وحسرت آن كودك بى پدر را و نگاه آن دختر يتيم را همه را و همه را در حال ديدن هستم و تماشاى اين حركت كند زمان آنقدر مشامم را پر كرده كه به تهوام انداخته آخ كه چقدر زيباست بعد از اين همه تحمل درد اينك احساس مى كنم كه دستم را رساندم در لابه لاى جرقه هاى آتشين دستهاى اين محبوب و معشوق كه دير زمانى در انتظار اين لحظات لحظه شمارى مى كردم خوب ديدم در اين آخرين لحظاتى كه چند ساعت ديگر بايد با هجوم به قلب سپاه ظلم دربرابر سيل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز كنم چند كلامى برايتان به يادگار بگذارم.
واقعيت دراين است كه هر چه ضعف و استضعاف دارد حرفى يافتم و هرچه شب نامه هايم براى بيرون پريدن از قفس تن فروكش مى كرد پرريخته تر و بال شكسته تر و مجروح تر ميشد وبيشتراز آن به تنفس مى افتادم و هر چه ديوارهانزديكتر و سقفها كوتاه تر و پنجه ها فشرده تر ميشد و ياقدرت خارق العاده ام درتحمل درد شكنند ه تر و حوصله ام درچيدن درد دانه هايى كه پيامى مى باشد تنگتر مى گرديد و نيزدربيرون از دنيايى درونم هر چه در پيرامون موجى از تباهى ها و سياهى و زشتى ها و فاجعه ها مصيبتها و ويرانى ها سيل و زلزله و قحطى و غارت و مرگهاى ذلت و پوچ و فقر و عبوديت و بيگانيگى را از خود بريدگى و وسواس و خناس كارى و نفاس بازى مهيب تر و ريشه براندازترميشد سموم زمستانى بربوستان و فرهنگ و اخلاق اين همه انسان بى تفاوت بيشتر مى ورزيد و شقايقها و انسانها و زيبائيهاى مزرع سبز سعادت و عزت حيات و چراگاه هاى جان هاى ما و جوانه هاى اميدهاى ما و شكوفه هاى پيرانه ما رو به زردى و خشكى رو مى كرد سوب سخت و سياه اين سيل و ماداميكه همچون صلصال كالفجار بر خاك حاصلخيز ما و كشتزار عزيز پدران مابيشتر فرود مى آمد وبذر شور و شوقهاى شكافتن و سر زدن و روئيدن و به برگ و با ر نشستن را دركامى ميميراند و قنات اين مومن آبادى كه ميراث تاريخ ما و سرمايه هستى ما و سرمنزل مقصودمابود را از بلاى لجن پر ميكردن و چاه هايمان را پياپى مى ريختن و چشمه هاى اميدمان را يكايك فر مى خشكاندن و كليگ هاى معنى قدسى و اصحابش رادر فوران منجلاب اين زمين و انفجار هياهوى اين زمان هردم خاموشتر و فراموشتر ميكردن و من با تمام احساسم جريان سياه تاريك و خسته كننده دوران را مى ديدم آياراهى بجز فدا شدن در راه رسيدن به اين اهداف و احياى اين همه مرده شده ها داشتم
و آيا مى توانستم تمامى اين جغد صفتان را با چشمانى باز مشاهده بكنم و دم بر نياورم وخاموش بنشينم مسلما خير و متعاقب اى مسئله بود كه سينه راسپر كردم و تا رسيدن به اين هدف از درس و بحث و زن و زندگى و پدر ومادر بريدم و دراين بيابان برهوت فدا شدم و تنها به شهادت رسيدم و مديونند كسانى كه در پى جنازه ام مى دوند و بر سر وصورت مى زنند و به اين وصيت نامه ام گوش مى دهند و خاموشند و هر چه فرياد داريد همه باهم بكشيد ،كه اين كاخ ستم را در هم كوبيد
در آخر پدر جان و مادرجان بايد به عرض برسانم كه نمى توانم ازشما تشكر كنم چونكه اگر شير تو مادر به اسم حسين در هم آميخته نميشد و به آيه آيه هاى وجودم مى رسيد تحقيقا من اصلا نمى توانستم اهل درد باشم و اگر راهنماييهاى تو پدر و نصيحتهاى سمچ وار تو مرادم نمى بود معلوم نبودكه در كدام از دسته و گروه هاى ملحد مى بودم.
آخ مادرجان و پدرجان دستتان رامى بوسم و قول مى هم اگر در روز قيامت شافى بودم شما را شفاعت كنم.
و بايد به خواهر خوبم سفارش كنم كه حال وقت آن رسيده كه با حجابت در سنگرم مقاومت كنى من تو را خيلى دوست داشتم و دارم و تو برادرم على اكبر برادرارشدم بايد سفارش كنم كه هواى پدر و مادر را نگهداريد.
داداشم حسن و حسين و به شما تاكيد مى كنم كه درستان را حتما ادامه دهيد آن هم با جديت تمام
و در آخر بايد به داداشم كه بسيارارجمند است و لباس سبز سپاه را به تن دارد تاكيد نمايم كه به هيچ وجهه اين لباس را رها نكن و در آن سنگر خونين استقامت كن و در آخر صبرو تحمل شما را از خداى بزرگ خواهانم
برايم يكسال نماز و چون دوماه روزه بدهكارم را بگيريد البته روزه ها را حتما و نمازها را برايم احتياط و كتابهايم را كه هر جا دوست داشتيد بدهيد وچون تازگى ها لباس روحانيت را پوشيده بودم به عنوان يادگار نگهداريد.
محمدعلی ملک شاهکویی/التماس دعا
خاطرات برادرشهید:
عنوان:معجزه
در سال62 در منطقه شلمچه،محمدعلي دچار مجروحيتي شديد شد.تركش فك اورا از ناحيه تحتاني سوراخ كرده بود.ازمحل جراحت،بزاق و خونابه جاري مي شد.موقع نوشيدن مايعات قسمتي از آن از محل جراحت خارج مي شد.زخم را مرطوب مي كرد كه درد آن بسيار زياد بود و محمدعلي را آزار مي داد.براي خفه كردن صداي ناله اش حوله در دهان مي گرفت.پزشكان تنها راه را سوزاندن محل جراحت تشخيص دادند كه در اينصورت قسمتي از صورت چروكيده شده،يك چشم نابينا و يك گوش ناشنوا مي شد.درد محمدعلي روز به روز بيشتر مي شد.
روزي همه خانواده و چند تن از فاميل ناراحت و غمگين در خانه نشسته بوديم.همه ساكت بودند و از آسمان و زمين غم مي باريد.پدر نگاه رنجورش رابه آسمان دوخته بود.ثمره وجودش مقابل ديدگانش ذره ذره خورد مي شد و او نمي توانست كاري بكند.
دائي چشم به زمين دوخته بود.گوئي از خاك خسته همان را مي طلبيد كه پدر از آسمان.دائي نگاهي به جمع كرد.در نگاهش سوالي بود.ناگاه برق اميدي تمام چهره اش را روشن كرد.لبانش لرزيد.من چيزي نشنيدم .اما عباس پسر دائي ديگرم كه پدرش شهيد شده است برخاست و بطرف دائي رفت.دائي دست بر شانه عباس گذاشت و نگاه در نگاهش لغزاند و با صدائي لرزان كه موجي از خواهش در خود داشت با عباس چنين گفت:«عباس جان خودت كه وضعيت را مي داني،همه براي سلامتي محمدعلي دعا كرده ايم.امشب به گلزار شهدا برو وبه پدرت متوسل شو.شايدجاي زخم محمدعلي خشك شود و بهبودي يابد.»
عباس آنشب به مزار پدر مي رود و با لحن كودكانه با پدر به گفتگو مي نشيند و شفاي محمدعلي رااز پدر مي خواهد.
فردا به عيادت محمدعلي به بيمارستان رفتيم.او با ديدن ما با خوشحالي از جا پريد و فرياد زرد:«پدر!دائي!معجزه»
ما از شوق داغ شده بوديم.محمدعلي با هيجان تمام گفت :« از نيمه هاي ديشب ترشحات محل جراحت قطع شده» ناخودآگاه همه دست به آسمان برديم.پزشكان وقتي محمدعلي را معاينه كردند،همگي از تعجب انگشت حيرت به دهان گرفتندو اين حادثه را كه با شرايط و توضيحات علمي روز نمي شود توجيه كرد با كلمه معجزه توصيف كردند
در فروردين 1344 در قرنآباد به دنيا آمد. بعد از دوران ابتدايي به پيشنهاد پدرش تصميم گرفت وارد حوزه ي علميه شد. با شروع جنگ تحميلي در گروه جنگ هاي نامنظم شهيد چمران، بارها در مناطق جنگي حضور داشت. وي تا قبل از شهادت چندين بار در جبهه حضور داشت. سرانجام در دي ماه 1365 در عمليات کربلاي 5 به شهادت رسيد.
وصیت نامه سردار:
بسم رب الشهدا و الصديقين
اى كه راهله دل انگيز و مست كننده شهادت مشامم را نوازش مى دهد و سرتاسر وجودم را عشق وشوق آن وصلت زيبا فرا گرفته و تمامى سلولهايم را التهاب اين ديدار باور نكردنى پر كرده و تمامى روح و جان و هستى ام را مجذوب اين شوق به خود جلب كرده و مرا مات و مبهوت از اين همه جدال و عظمت وزيبايى به گوشه اى خزانده وقلم رابدستم سپارده كه كمى با نسل به يغما رفته اين دوران كه روسياه به نوشتن مى باشم احساس مى كنم آنقدر روحم به عالم معنى پرواز كرده كه فكر مى كنم كه اصلا وجود خارجى ندارم و اصلا نيستم اما وقتى كمى به خود مى آيم احساس مى كنم كه نه من هستم و حال درميدان نبرد چكاچك شمشير را و قهه قهه مستانه اهريمنان را و صداى مظلومانه در دكشيده گان را وحسرت آن كودك بى پدر را و نگاه آن دختر يتيم را همه را و همه را در حال ديدن هستم و تماشاى اين حركت كند زمان آنقدر مشامم را پر كرده كه به تهوام انداخته آخ كه چقدر زيباست بعد از اين همه تحمل درد اينك احساس مى كنم كه دستم را رساندم در لابه لاى جرقه هاى آتشين دستهاى اين محبوب و معشوق كه دير زمانى در انتظار اين لحظات لحظه شمارى مى كردم خوب ديدم در اين آخرين لحظاتى كه چند ساعت ديگر بايد با هجوم به قلب سپاه ظلم دربرابر سيل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز كنم چند كلامى برايتان به يادگار بگذارم.
واقعيت دراين است كه هر چه ضعف و استضعاف دارد حرفى يافتم و هرچه شب نامه هايم براى بيرون پريدن از قفس تن فروكش مى كرد پرريخته تر و بال شكسته تر و مجروح تر ميشد وبيشتراز آن به تنفس مى افتادم و هر چه ديوارهانزديكتر و سقفها كوتاه تر و پنجه ها فشرده تر ميشد و ياقدرت خارق العاده ام درتحمل درد شكنند ه تر و حوصله ام درچيدن درد دانه هايى كه پيامى مى باشد تنگتر مى گرديد و نيزدربيرون از دنيايى درونم هر چه در پيرامون موجى از تباهى ها و سياهى و زشتى ها و فاجعه ها مصيبتها و ويرانى ها سيل و زلزله و قحطى و غارت و مرگهاى ذلت و پوچ و فقر و عبوديت و بيگانيگى را از خود بريدگى و وسواس و خناس كارى و نفاس بازى مهيب تر و ريشه براندازترميشد سموم زمستانى بربوستان و فرهنگ و اخلاق اين همه انسان بى تفاوت بيشتر مى ورزيد و شقايقها و انسانها و زيبائيهاى مزرع سبز سعادت و عزت حيات و چراگاه هاى جان هاى ما و جوانه هاى اميدهاى ما و شكوفه هاى پيرانه ما رو به زردى و خشكى رو مى كرد سوب سخت و سياه اين سيل و ماداميكه همچون صلصال كالفجار بر خاك حاصلخيز ما و كشتزار عزيز پدران مابيشتر فرود مى آمد وبذر شور و شوقهاى شكافتن و سر زدن و روئيدن و به برگ و با ر نشستن را دركامى ميميراند و قنات اين مومن آبادى كه ميراث تاريخ ما و سرمايه هستى ما و سرمنزل مقصودمابود را از بلاى لجن پر ميكردن و چاه هايمان را پياپى مى ريختن و چشمه هاى اميدمان را يكايك فر مى خشكاندن و كليگ هاى معنى قدسى و اصحابش رادر فوران منجلاب اين زمين و انفجار هياهوى اين زمان هردم خاموشتر و فراموشتر ميكردن و من با تمام احساسم جريان سياه تاريك و خسته كننده دوران را مى ديدم آياراهى بجز فدا شدن در راه رسيدن به اين اهداف و احياى اين همه مرده شده ها داشتم
و آيا مى توانستم تمامى اين جغد صفتان را با چشمانى باز مشاهده بكنم و دم بر نياورم وخاموش بنشينم مسلما خير و متعاقب اى مسئله بود كه سينه راسپر كردم و تا رسيدن به اين هدف از درس و بحث و زن و زندگى و پدر ومادر بريدم و دراين بيابان برهوت فدا شدم و تنها به شهادت رسيدم و مديونند كسانى كه در پى جنازه ام مى دوند و بر سر وصورت مى زنند و به اين وصيت نامه ام گوش مى دهند و خاموشند و هر چه فرياد داريد همه باهم بكشيد ،كه اين كاخ ستم را در هم كوبيد
در آخر پدر جان و مادرجان بايد به عرض برسانم كه نمى توانم ازشما تشكر كنم چونكه اگر شير تو مادر به اسم حسين در هم آميخته نميشد و به آيه آيه هاى وجودم مى رسيد تحقيقا من اصلا نمى توانستم اهل درد باشم و اگر راهنماييهاى تو پدر و نصيحتهاى سمچ وار تو مرادم نمى بود معلوم نبودكه در كدام از دسته و گروه هاى ملحد مى بودم.
آخ مادرجان و پدرجان دستتان رامى بوسم و قول مى هم اگر در روز قيامت شافى بودم شما را شفاعت كنم.
و بايد به خواهر خوبم سفارش كنم كه حال وقت آن رسيده كه با حجابت در سنگرم مقاومت كنى من تو را خيلى دوست داشتم و دارم و تو برادرم على اكبر برادرارشدم بايد سفارش كنم كه هواى پدر و مادر را نگهداريد.
داداشم حسن و حسين و به شما تاكيد مى كنم كه درستان را حتما ادامه دهيد آن هم با جديت تمام
و در آخر بايد به داداشم كه بسيارارجمند است و لباس سبز سپاه را به تن دارد تاكيد نمايم كه به هيچ وجهه اين لباس را رها نكن و در آن سنگر خونين استقامت كن و در آخر صبرو تحمل شما را از خداى بزرگ خواهانم
برايم يكسال نماز و چون دوماه روزه بدهكارم را بگيريد البته روزه ها را حتما و نمازها را برايم احتياط و كتابهايم را كه هر جا دوست داشتيد بدهيد وچون تازگى ها لباس روحانيت را پوشيده بودم به عنوان يادگار نگهداريد.
محمدعلی ملک شاهکویی/التماس دعا
خاطرات برادرشهید:
عنوان:معجزه
در سال62 در منطقه شلمچه،محمدعلي دچار مجروحيتي شديد شد.تركش فك اورا از ناحيه تحتاني سوراخ كرده بود.ازمحل جراحت،بزاق و خونابه جاري مي شد.موقع نوشيدن مايعات قسمتي از آن از محل جراحت خارج مي شد.زخم را مرطوب مي كرد كه درد آن بسيار زياد بود و محمدعلي را آزار مي داد.براي خفه كردن صداي ناله اش حوله در دهان مي گرفت.پزشكان تنها راه را سوزاندن محل جراحت تشخيص دادند كه در اينصورت قسمتي از صورت چروكيده شده،يك چشم نابينا و يك گوش ناشنوا مي شد.درد محمدعلي روز به روز بيشتر مي شد.
روزي همه خانواده و چند تن از فاميل ناراحت و غمگين در خانه نشسته بوديم.همه ساكت بودند و از آسمان و زمين غم مي باريد.پدر نگاه رنجورش رابه آسمان دوخته بود.ثمره وجودش مقابل ديدگانش ذره ذره خورد مي شد و او نمي توانست كاري بكند.
دائي چشم به زمين دوخته بود.گوئي از خاك خسته همان را مي طلبيد كه پدر از آسمان.دائي نگاهي به جمع كرد.در نگاهش سوالي بود.ناگاه برق اميدي تمام چهره اش را روشن كرد.لبانش لرزيد.من چيزي نشنيدم .اما عباس پسر دائي ديگرم كه پدرش شهيد شده است برخاست و بطرف دائي رفت.دائي دست بر شانه عباس گذاشت و نگاه در نگاهش لغزاند و با صدائي لرزان كه موجي از خواهش در خود داشت با عباس چنين گفت:«عباس جان خودت كه وضعيت را مي داني،همه براي سلامتي محمدعلي دعا كرده ايم.امشب به گلزار شهدا برو وبه پدرت متوسل شو.شايدجاي زخم محمدعلي خشك شود و بهبودي يابد.»
عباس آنشب به مزار پدر مي رود و با لحن كودكانه با پدر به گفتگو مي نشيند و شفاي محمدعلي رااز پدر مي خواهد.
فردا به عيادت محمدعلي به بيمارستان رفتيم.او با ديدن ما با خوشحالي از جا پريد و فرياد زرد:«پدر!دائي!معجزه»
ما از شوق داغ شده بوديم.محمدعلي با هيجان تمام گفت :« از نيمه هاي ديشب ترشحات محل جراحت قطع شده» ناخودآگاه همه دست به آسمان برديم.پزشكان وقتي محمدعلي را معاينه كردند،همگي از تعجب انگشت حيرت به دهان گرفتندو اين حادثه را كه با شرايط و توضيحات علمي روز نمي شود توجيه كرد با كلمه معجزه توصيف كردند
نظر شما