خاطرات خواهر شهید «ادموند بالیانس خانقاه»/ روایت همدرد شدن شهید مسیحی با رنج کودکان یتیم و تهیدست
به گزارش نوید شاهد گلستان، شهید «ادموند بالیانس خانقاه» پنجم اردیبهشت ۱۳۴۲، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش گریگور، نقاش ساختمان بود و مادرش، هاسمیک نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ژاندامری در جبهه حضور یافت. بیست و یکم تیرماه ۱۳۶۷، در نهرعنبر دهلران توسط نیروهای عراقی شهید شد. تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است. در ادامه خاطرات خواهر این شهید بزرگوار را میخوانیم:
درک طعم سخت نداری و تهی دستی
ادموند از همان دوران کودکی با دیگر هم سن و سالهایش تفاوت داشت. ما در محله فقیرنشین زندگی میکردیم. برادرم هم از همان زمان با رنج فقر و نداری بچههایی که با آنها بازی میکرد، آشنا بود. او طعم سخت نداری و تهیدست بودن را درک میکرد؛ چون میان این آدمها بزرگ شده بود و معنی درد آنها را میفهمید. از دیدن مادرهایی که مجبور بودند، بچههای یتیمشان را با بدبختی و نداری بزرگ کنند، رنج میکشید و با تمام توان سعی میکرد که به آنها کمک کند. در آن سو تنها راهی که برای یاری به ذهنش رسید، بذل تنها داراییاش، یعنی گلواژههای محبت و عاشقانههای قلبش بود.
درس دادن به بچههای فقیر
یکبار متوجه شدم، از داخل حیاط جعبه چوبی و میخ جمع میکند. با این جعبهها تخته سیاه ساخت. آن موقع کوچههای روستا خیلی شلوغ نبود، ادموند همیشه بچههایی که به خاطر بیپولی نمیتوانستند مدرسه بروند را جمع میکرد و به آنها درس میداد. من هم گاهی وقتها میرفتم، نگاه میکردم؛ او با صدای مهربانش فریاد میزد: آب – بابا- آب بابا. گاهی پیش میآمد وقت زیادی برای این کار میگذاشت و دیر به خانه برمیگشت؛ برای همین مادرم از ادموند میخواست کارهای جانبی خودش را کمتر کند اما ادموند با خوشرویی، من، مادر و پدرم را راضی میکرد.
-آخه اینها سواد ندارن. بندههای خدا گناه دارن اینطور بیسواد بمونن. حالا اگر من هم به اینها سواد یاد ندم آیندهشون چی میشه! هر چی باشه اینها هم یک روزی باید وارد جامعه بشن و ما بعدها با همینا سر و کار داریم.
محبت، انگیزهی حرکتش بود
ادموند آدم دل سوزی بود و دلش برای تمام آنهایی که دور و برش بودند، میسوخت. نه از روی ترحم که تنها محبت، انگیزهی حرکتش بود. حتی گاهی اوقات فراغتش را کار میکرد تا هزینهای بهدست بیاورد و آن را برای کارهای خیریه خرج کند. خاطرم هست آن روزها روزنامهای به زبان ارمنی به نام «الیک» در تهران چاپ میشد. ادموند هم روزنامه را دیده بود. گویا با آنها قرارداد بسته بود و روزنامه مرتب برای او ارسال میشد. ادموند هم بعد از کار تدریسش، روزنامه را بین خانوارهای ارمنی پخش میکرد و درصدی از فروش را هم خودش بر میداشت. برادرم آدم بسیار قانعی بود. سعی میکرد برای کار خیر از دسترنج و کار خودش هزینه کند. با درآمد آن کار، بچههای فقیر و آنهایی که پدر نداشتند و یتیم بودند را اردو میبرد تا موقعیتی برای تفریح آنها هم به وجود بیاید و خوش بگذرانند. ادموند متوجه شده بود برخی بچهها جایی برای حمام کردن ندارند. یک بار به من زنگ زد، لحنش پر از شرمندگی و متانت بود.
-خواهر جان بچههای کلاس من خیلی وقته حمام نرفتن، میشه آب گرمکن رو روشن کنی، من این بچهها را بیارم خونه شما حمام کنن. به خدا اذیتت نمیکنیم.
-ادموند جان این چه حرفیه هر وقت دوست داشتی بچهها را بیار منزل ما حمام کنن.
ادموند با بچههای کلاسش به منزل ما آمد. بچهها را تک تک فرستاد داخل حمام و خودش پشت در ایستاد. لباس بچهها را گرفت و داخل حیاط با دستهای نازنین خودش لباسها را شست و روی طناب پهن کرد. بعضیها را هم، خودش تکان میداد تا زودتر خشک شوند. وقتی همه بچهها حمام کردند و لباس پوشیده آماده رفتن شدند؛ شوهرم که ماشین را روشن کرده بود گفت: «بچهها را سوار ماشین کن تا شما را برسونم.» اما ادموند به خاطر جیرهبندی بنزین و ملاحظه کمبود بنزین ما، قبول نکرد و بچههای کلاسش را سوار مینی بوس خطی کرد. این داستان بارها و بارها تکرار شد و ادموند هیچوقت راضی به زحمت دیگران نشد. برادرم آدم دلسوزی بود. کاری نمیکرد که حتی لحظهای برای دیگران رنجش به وجود بیاید. از کلمات نامناسب پرهیز می کرد و همیشه در نهایت احترام با دیگران برخورد می کرد.
همین نزدیکیها هستم
برادرم در همه زمینهها پیشقدم بود و سعی میکرد برای جامعه و کشورش مفید باشد. به خاطر همکاری ادموند با مجله الیک، آنها هر سال اسم شهید را در الیک میآورند و از او به خاطر زحماتی که کشیده تقدیر میکنند. ادموند فردی اجتماعی و فعال بود. اسم ادموند جاهای بسیاری هست چون او در کارهای خیریه و مردم نهاد فعال بود و کمک میکرد. در آن مدتی که روح ادموند را با خودم همراه میدیدم خیلی سعی کردم با او صحبت کنم. فقط یک بار جوابی از او شنیدم. از ادموند درباره جایی که هست پرسیدم. خندید و با خوشحالی گفت: «نگران نباش خواهر، من همین نزدیکیها هستم.» نمیدانم منظور برادرم چه بوده. آیا روحش همیشه نزدیک ما حضور دارد یا منظورش چیز دیگری بود. به خاطر احساسی که همراهی او به من میداد باز هم ناامید نشدم. شنیدم مرکزی هست که افراد دچار فراموشی که هیچ چیز یادشان نمیآید را در آنجا نگهداری میکنند. گفتم شاید ادموند زنده باشد و دچار فراموشی شده باشد. پرس و جو کردم، گفتند یک چنین جایی در اهواز هست. رفتیم اهواز. آن مرکز در جای دورافتادهای بود و مسیر خیلی بدی داشت. حتی ما مجبور شدیم مسیر زیادی را پیاده و از داخل باتلاق و گل و لای عبور کنیم. اما ادموند آنجا نبود. جاهای دیگری را هم جستجو کردیم اما در هیچ کدام از جاهایی که این گونه افراد را نگهداری میکردند نتوانستم ادموند را پیدا کنم. این همه تلاش من به خاطر نهیب دلم بود. دلم نجوا میکرد ادموند زنده است یک روز میآید. بعد از اینکه جستجوی ما بی نتیجه ماند. رفتم پیگیری کردم و پیشنهاد دادم عکس این جور افراد را بین مردم پخش کنند، شاید آنهایی که هنوز چشم به راه عزیزانشان هستند، بتوانند سرنخی پیدا کنند. خیلیها مانند من هنوز امیدوار به برگشت عزیزشان هستند.
منبع: کتاب از کلیسا تا شهادت