« حسن سلیمانی » در درگیری با سازمان مجاهدین خلق به شهادت رسید
بسم رب الشهداء و الصدقین
در یکی از روستاهای کوچک اطراف شهر زابل به نام صدیف در خانواده ایی ساده و مذهبی در تاریخ پنجم مهر سال 1312 فرزندی به دنیا آمد. پدرش از راه کشاورزی مخارج خانواده را از این راه اداره می کرد، او با وجود وسایل کشاورزی که در خانه داشت شروع به کشاورزی کرد. او در سن 13 سالگی برای فراگرفتن قرآن به مکتب رفت.او با خانواده و مردم به مهربانی رفتار می کرد و آنها را به دین اسلام تا حد دانش و آگاهی خود راهنمایی می کرد.
در یکی از روستاهای گرگان به نام پیرواش مهاجرت کردند او همچنان به کار کشاورزی ادامه داد و در کنار کشاورزی مرغداری نیز داشت. او صاحب 11 فرزند شد و ساعت بیکاری اش را صرف مطالعه و تلاوت قرآن می کرد. سخنرانی های محلی پیرامون امام و نهضت امام داشت و در هنگام پیروزی انقلاب پاسداری و کشیکهای شبانه نیز داشت.
از هشت سالگی شروع به نماز خواندن و روزه گرفتن کرد، در نماز جماعت شرکت می کرد خواندن قرآن ایشان همه ساعت بعد از خواندن نماز تلاوت می شد و همچنین به خواندن دعا مانند دعای توسل و کمیل علاقه ی خاصی داشت. همیشه در تظاهرات ها شرکت می کرد عکسهای امام و اعلامیه و سخنرانی های امام را توزیع می کرد. البته در اوایل انقلاب این کار را به صورت مخفیانه انجام می داد.
ایشان در درگیری 5 آذر ماه شرکت فعال داشتند و همچنین در درگیری روز 19 بهمن هم شرکت داشتند. خودش گفته بود که من شاهد بودم که یکی از برادرهای تیر خورده با دستهای خون آلود بر روی دیوار خیابان نام امام خمینی (ره) را نوشتند و همینطور کلمه ی مرگ بر شاه را، او همچنین با منافقین منطقه درگیری داشته اند و فعالیتهایش را در مسجد و شهر گرگان انجام می داد.
خانواده اش روایت می کنند : که در زمان انقلاب آن موقع که مردم با خروش و هیجان بر حکومت ضد رژیم شاه بلند شده بودند و شعارهای کوبنده علیه این رژیم طاغوت میدادند جمعی فرصت طلب و دنیا پرست و شاه دوست در روستای خود شهید یعنی همان پیرواش آن هنگام که امام می خواست به ایران وارد شود شعار علیه امام می دادند که شهید از این بابت ناراحت بود.
شب ما با هم صحبت کردیم که باید برای جلوگیری از این واقعه چه کار کنیم که به خانه ی شهید رفتم دیدم در طبقه ی دوم شلینگ را به شیر آب وصل نمود گفتم می خواهی چه کار کنی؟
گفتند: اگر ضد انقلابیون جلوی خانه ما به امام حرفی بزنند رویشان آب بپاشیم که متفرق بشوند.
خاطره نگار خانواده :
شهید به حضور امام خمینی مشرف شدند و در برگشت آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودند که کلام امام را که فرموده بود من دوست ندارم در بستر به مرگ طبیعی بمیرم را همیشه برای ما تکرار می نمود و این کلام همیشه به عنوان مثل سربازانش بود.
همسرش می گوید :
رساله هایی که در منزل داشتیم مطالعه می کرد و همیشه صبح زود بچه ها را برای خواندن نماز بیدار می کرد و بچه هایی را که نماز خواندن و تکلیفشان نبود به نماز خواند تشویق می کرد تا به نماز عادت کنند.
در ماه مبارک رمضان روزهای 19،21،23 شبهای قدر افطاری و سحری می داد و همه روستاییان را دعوت می کرد از افطار تا سحری در منزلمان قرآن خوانی بود. در دهه ی محرم و تا شب یازدهم هم نیز شام می داد او فردی سرشناس در روستا بود و همه ی اهل محل به او احترام می گذاشتند.
همچنین او می گوید : یک هکتار زمین داشتیم که محصولش را نذر امام هشتم (ع) کرده بود تابستان به تابستان محصولش را جمع می کرد و زمانی که به زیارت امام رضا می رفت پول حاصل از این محصول را برای امام رضا می برد.
از اول پیروزی انقلاب در کمیته ها شرکت می کرد از اینکه افتخار نصیبش شد که به دیدن امام برود و ایشان را زیارت کردند و از امام خواستار شدند که برگی برای تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در پیرواش داشت را مهر و امضاء کند و امام همچنین کرد و به ایشان داد و بعد همه ی مردم را برای رای جمع آوری کرد و به آنها گفت به جمهوری اسلامی رای بدهید و تا می خواستند کمیته تشکیل بدهند و صندوق رأی را بیاورند به دست ضد انقلابیون با شلیک گلوله در منزل شخصی اش مجروح شد و او به مدت 7 روز در بیمارستان 5 آذر بستری شد و سپس در تاریخ چهاردهم فروردین سال 1358 شربت شهادت را نوشیدند.
منبع :پرونده فرهنگی شهدا/اداره هنری، اسناد و انتشارات