بخشی از خاطرات جانباز 40 درصد هشت سال دفاع مقدس « حسن نوری »/استان گلستان(1)
نام : حسن
نام خانوادگی : نوری
فرزند : محمداسماعیل
متولد : 1341
تحصیلات : فوق لیسانس
شغل : کارمند مخابرات
نهاد اعزامی : سپاه،کمیته امداد
سن در زمان اعزام : 19 سال
سابقه حضور در جبهه : سال 60-61-62
تحصیلات هنگام اعزام : دیپلم ردی
نوع فعالیت در جبهه : رزمنده، تخریب چی
وضعیت ایثارگری : جانباز 40%
نسبت با شهید : برادرشهید
حضور در عملیات : بیت المقدس،محرم
نزدیک به 100 گلوله در بدن برادرم بود
مرحله آخر عملیات محرم بود و وارد شهر زبیدات عراق شده بودیم. همه نیروهای بسیج در حال جنگ بودند. هر کس به هر شکلی دنبال این بود که پیشروی کند و سنگرهای عراقی ها را فتح کند. نزدیک صبح بود که من مجروح شدم و چون چند ترکش به سرم خورد و موج انفجار مرا گرفت، از آن جا به بعد هیچ خاطره ای در ذهن ندارم، بعدها که خوب شدم، از کسی که برادر من در دامانش به شهادت رسید.
نحوه شهادت او را سوال کردم، ایشان که اهل گرگان و سید بزرگواری هم بودند، گفتند : زمانی که همه به سمت جلو حمله کردیم و همه سنگرها را فتح کرده بودیم، در حال برگشت به عقب بودیم، در یکی از این سنگرها، یک عراقی باقی مانده بود.
وقتی برادرت داشت به سمت آن سنگر می رفت، آن عراقی از فاصله 2 یا 3 متری هر چه گلوله بود، به سمت او شلیک کرد. آن ها می گفتند که نزدیک به 100 گلوله در بدن برادر من بوده است. من وقتی عکس جنازه برادرم را دیدم، احساس کردم، از 100 گلوله هم بیشتر بوده است.
بعدها آن منطقه ای که برادرم در آن شهید شده بود را آب می گیرد و برادرم در آب می افتد و حدود 24 ساعت بعد، آب جنازه او را به ساحل آورده بود. جنازه او را می گیرند و به گرگان می آوردند و هم زمان با 18 شهید دیگر، ایشان را تشییع کردند.
آن روز ، روزی بود که بیشترین تعداد شهید را هم زمان با هم در گرگان تشییع کردند. برادر من از خداوند یک خواسته داشت و آن هم شهادت بود. ایشان را داماد کرده بودیم که در گرگان بماند و در کنار مادرم باشد. ما به امید این که او در گرگان مانده است، به طرف جبهه حرکت کردیم، اما او 12 ساعت بعد به ما ملحق شد. خیلی متعجب شدم. از او پرسیدم: چراآمادی؟ گفت: من آرزوی شهادت را داشتم.رادیو در دستم بود که امام پیام داد که جوانا عزیز، جبهه را تنها نگذارید. من جوان هستم و امام هم رهبر من است. من باید به فرمان او عمل می کردم.
هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت
یادم هست که در بحبوحه عملیات فتح خرمشهر بود. علی رغم رعایت تمام جوانب امنیتی تاکتیکی نظامی، باز هم از ناحیه دست و بازو مجروح شدم. روی زمین افتادم. به محض این که روی زمین افتادم، شخصی که در فاصله 50 تا 100 متری من قرار داشت. با سرعت خود را به من رساند. کلاه کاسکت خود را محافظ من قرار داد و دست مرا که از آن خون فوران می زد، پانسمان کرد.
هر آنچه که در کوله پشتی خود داشت، برای من مصرف کرد. از او سوال کردم : شما بسیجی هستی یا ارتشی یا سپاهی؟ دوست داشتم بدانم او که در آن لحظه ی سخت به یاری من آمده بود، عضو کدام یک از این نیروهاست. او گفت : این سوال را از من نکن.گفتم : اسمت چیست؟ گفت : نپرس. گفتم: از کدام شهر اعزام شدی؟ باز هم گفت: این سوال را از من نپرس . گفتم: من می خواهم با شما بیشتر آشنا شوم. گفت: من بنده خدا هستم، یک رزمنده هر چه از او سوال کردم، او هیچ نشانی از خود برای من باقی نگذاشت که امروز بتوانم از او تشکر کنم.
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی