بخشی از خاطرات جانباز 20 درصد هشت سال دفاع مقدس « عبدالرضا چراغعلی »/استان گلستان(1)
نام : عبدالرضا
نام خانوادگی : چراغعلی
فرزند : رحیم
متولد : 1347
تحصیلات : کارشناسی ارشد(دانشجوی دکتری)
شغل : عضو شورای اسلامی گرگان
نهاد اعزام کننده: سپاه و بسیج
سن در زمان اعزام : 17 سال
سابقه حضور در جبهه: سال های 64-65-66-67
تحصیلات هنگام اعزام: دیپلم
نوع فعالیت در جبهه : رزمی - پیاده
وضعیت ایثارگری : جانباز 20%
نسبت با شهید: ــ
حضور در عملیات: کربلای4، کربلای 5،نصر 8
حضور در منطقه جنگی برایم آرزو بود
ما چهار برادر بودیم که هم زمان با هم در منطقه جنگ بودیم. من و دو برادر دیگرم در جنگ مجروع شدیم و یکی از آن ها نقص عضو جدی دارد. بسیاری از بچه هایهم سن و سال ما در آن دوره شاید خیلی در حال و هوای جنگ نبودند. من از 17 سالگی رسماً به منطقه جنگی رفتم که بر اثر شور و عشقی که داشتم، آن را انتخاب کردم. یک بار در سال 63 برای حضور در جنگ رفتم که در همان زمان آموزش، مادر و برادرانم مرا از پادگان آموزشی در گهرباران ساری برگرداندند و اجازه ندادند که به جبهه بروم، یادم هست که خیلی گریه کردم و دو، سه روز قهر کرده بودم. حضور در منطقه جنگی برایم آرزو بود. کم و بیش می دانستم که در آن جا چه خبر است و همیشه در ذهنم این سوال مطرح بود که خوب اگر به آن جا بروم، چه می شود؟
از آن 300 نفر فقط 8 نفر زنده ماندیم
ما گروهی بودیم که با قایق از اروند صغیر که از شاخه های اروندرود بود، عبور کردیم و از میان کشته ها و جنازه ها رد شدیم. عملیات ما پدافندی بود. ما قرار بود خط را نگهداری کنیم تا نیروهایی که به داخل نفوذ کرده اند و محاصره شده اند، امکان فرار پیدا کنند. ما بعداً متوجه شدیم که مأموریت ما از اول این بوده است که از سمت دیگر، دشمن را دچار آسیب کنیم که توجهش به آن سمت جلب شود تا نیروهای زیادی که در محاصره مانده بودند، بتوانند از این فرصت درگیری ما استفاده و عقب نشینی کنند تا در نتیجه تلفات کمتری بدهیم، گردان ما برای این رفته بود که حواس دشمن را به خودش جلب کند. به همین دلیل هم بود که از آن 300 نفر فقط 8 نفر زنده ماندیم. شاید هنگامی که می رفتیم، هیچ یک از فرماندهان امید نداشت که حتی یک نفر از ما هم سالم برگردد.
نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم سرش را روی خاکریز گذاشته
در این فاصله، همان دوست 16 ساله ام که ما او را جوان و نابلد می دانستیم، دیدم که بلند شده و تیربار یکی از هم رزمانمان را که شهید شده بود، روی خاکریز گذاشته، ابتدا با تیربار شروع به تیراندازی به سمت دشمن کرد که حداکثر با ما 50 متر فاصله داشت. فاصله ما با عراقی ها آن قدر نزدیک بود که آن ها برای ما نارنجک پرتاب می کردند. تیرهای تیربارش که تمام شد، پایین آمد.یک آر پی جی برداشت و گلوله در آن گذاشت و رفت روی خاکریز و یک نفربر عراقی را زد. صدایش را می شنیدم که فریاد می زد: زدم،زدم. او بالای سر من بود. من پایش را کشیدم و می گفتم: بیا می زننت، اما او همچنان مشغول تیراندازی بود. نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم سرش را روی خاکریز گذاشته. احساس کردم خیلی خسته شده است. پایش را کشیدم ، سر خورد و پایین آمد و دیدم که تک تیرانداز عراقی درست پیشانی اش را نشانه گرفته و زده است. او به شهادت رسید و پیکرش هم در همان منطقه مانده بود و پس از سال ها، گروه تفحص استخوان هایش را آورد.
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی