بخشی از خاطرات بانوی ایثارگر هشت سال دفاع مقدس « خدیجه خراسانی »/استان گلستان(1)
نام : خدیجه
نام خانوادگی : خراسانی
فرزند : علی
متولد : 1319
تحصیلات : ششم ابتدایی
شغل : بازنشسته ارتش
نهاد اعزام کننده : سپاه ، بسیج، ارتش و جهادسازندگی
سن در زمان اعزام : 42 سال
سابقه حضور در جبهه : سال 61-62-63-64-65-66-67-68
تحصیلات هنگام اعزام : ششم ابتدایی
نوع فعالیت در جبهه : خدمات پشتیبانی
وضعیت ایثارگری : -
نسبت با شهید : -
حضور در عملیات : الفجر1،خیبر، مرصاد
من در سال 56 سفری به جنوب داشتم و کل شهرهای جنوب از آبادان و خرمشهر و دیگر شهرها را دیده بودم. هیچ ستاد پشتیبانی در سال های اول جنگ تشکیل نشده بود و فقط ستاد کل کشور در تهران بود و تنها هلال احمر کمک رسانی می کرد، هم از نظر نیروی انسانی و هم کمک هایی برای پشتیبانی از جبهه.
من روزی به هلال احمر رفتم تا برای جبهه ها هدیه ای بفرستم.دیدم خانمی در سالن نشسته است. دمپایی به پا داشت و آثار سوختگی روی دست ها و صورتش دیده می شد. کنارش نشستم و با او گفتگو کردم.
گفت ما ساکن اهواز بودیم، همسرم ارتشی است. در اهواز بودم، می خواستم به شیراز منزل خواهر شوهرم بروم که بمباران شد و من بر اثر بمباران شد و من بر اثر بمباران به سوختگی دچار شدم.
چند ماهی در بیمارستان شیراز و تهران بستری بودم، چون خانواده ام در گرگان زندگی می کنند، ما به عنوان مهاجرین جنگی از جنوب به گرگان آمدیم. محل اسکان آن ها هم در پشت بازار امام فعلی در ساختمان مصادره ای به نام ساختمان زندگی می کردند.
مدت زیادی از اولین ملاقات ما نگذشته بود که به قصد دیدار او به محل اسکان مهاجرین جنگی رفتم، به چند نفر از خانم های دیگر که در زینبیه و مسجد می شناختم هم موضوع را اطلاع دادم و با هم به آن جا رفتیم، دیدیم خانواده ها در اتاق های طبقات مختلف ساختمان زندگی می کنند.
از آن ها خواستیم که مهم ترین نیازهایشان را به ما بگویند که تا حد امکان را برآورده کنیم. مواد غذایی و ظروف و پوشاک و مواد شوینده اصلی ترین موادی بودند که آن ها احتیاج داشتند. همه خانم ها در چند روز تلاش کردند که ضروریات خانواده ها را تهیه کنند.
خودم هم به میدان بار رفتم و مقداری سیب زمینی و پیاز تهیه و بین خانواده ها تقسیم کردم. از همان زمان ها بود که جمع آوری کمک های مردمی برای ارسال به جبهه های جنگ را آغاز کردم. آن خانمی که روز اول در هلال احمر با او آشنا شده بودم و همسرش ارتشی بود، به من گفت که می خواهد به اهواز برود. از او خواستم هر زمان که می خواهد به اهواز برود، به من بگوید تا من هم با او بروم.
در شهر گویی خاک مرگ پاشیده بودند
به هر شکلی بود بیرون آمدم. در شهر گویی خاک مرگ پاشیده بودند، به خیابان اصلی که رسیدم، دیدم هر چه ماشین هست، به سمت خط مقدم می رود و تعداد بسیار زیادی ماشین نیز در حال بازگشت از خط مقدم هستند، من با چشمان خود دیدم که وانتی می آمدکه برادرها پشت آن ایستاده بودند و پتویی را بالا گرفته بودند تا نور شدید خورشید به مجروحان نخورد تا آن ها را به بیمارستان برسانند.
ماشین های زیادی برای جمع آوری مجروحین جنگی به سمت خط مقدم می رفت، نمی توانم وصف کنم که چه تعداد ماشین به سمت خط مقدم می رفت و چه تعداد از خط برمی گشت. تا چشم کار می کرد، ماشین مخصوص منطقه جنگی بود که رفت و آمد می کرد.
با سمپاش، مجروحین را ضد عفونی می کردند
فردای آن روز به دوستم گفتم که می خواهم به هلال احمر بروم تا اگر کاری دارند، برایشان انجام دهم. شنبه بود که پرسان پرسان به هلال احمر اهواز رفتم . هلال احمر در باغ بسیار بزرگی قرار داشت. بیش از 200 خواهر اهوازی در تالار هلال احمر مشغول کار خیاطی بودند.
چرخ های صنعتی ردیف شده بود و عده ای لباس می دوختند، عده ای دکمه می دوختند، عده ای لباس ها را در کیسه گونی می ریختند و عده ای دم در می بردند تا تویوتا و خاور بیاید آن ها را بار بزند و برای رزمندگان ببرد. از آن طرف هم ماشین ها، لباس های مجروحین را برای شستشو تخلیه می کردند.
در حیاط هلال احمرتعداد زیادی از خانم ها ردیف نشسته بودند و لباس را می شستند. عده ای دیگر در برانکارد می ریختند و لباس ها را روی بند پهن می کردند، من به سراغ مسئول آن جا رفتم و گفتم می خواهم در خدمت شما باشم. قبول کرد. مرا به آشپزخانه برد و در کنار خانمی که برنج می کشید، ایستادم و در کار به او کمک کردم. تا غروب در آن جا بودم. فردای آن روز، مسئول هلال احمر – که به او گفته بودم کارمند بیمارستان هستم – به من گفت که می خواهیم تو را به بیمارستان جندی شاپور بفرستیم، رفتم.
چه صحنه ای در آن بیمارستان دیدم! آن بیمارستان به آن عظمت پر از مجروح بود. 20 تا 20 تا آمبولانس می آمد و پشت سر هم مجروحین و شهدا را تخلیه می کرد. شاید بیش از 100 برانکارد برای انتقال مجروحین به داخل بیمارستان وجود داشت. یکی از برادران سمپاش بزرگی در دست داشت و هر مجروحی را که می خواستند به داخل بفرستند، اول ضدعفونی می کرد و بعد به داخل می فرستاد. داخل سالن بیمارستان نزد مسئول آن قسمت رفتم. به من گفت که فردا صبح بیا و برای جمع آوری مجروحین با آمبولانس به خط مقدم برو.
ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی