بخشی از خاطرات جانباز 30 درصد هشت سال دفاع مقدس « حسین ربیعی »/استان گلستان(1)
نام : حسین
نام خانوادگی : ربیعی
فرزند : حسن
متولد : 1337
تحصیلات : کارشناسی عمران
شغل : بازنشسته آموزش و پرورش
نهاد اعزام کننده : سپاه و بسیج
سن در زمان اعزام : 22 سال
سابقه حضور در جبهه : سال های 60-62-64
تحصیلات هنگام اعزام : فوق دیپلم
نوع فعالیت در جبهه : رزمنده، کمک آرپی جی زن
وضعیت ایثارگری : جانباز %30 و آزاده
نسبت با شهید : -
حضور در عملیات : والفجر مقدماتی، والفجر 8
در زمان آغاز جنگ، 22 ساله و به عنوان دبیر هنرستان در آموزش و پرورش مشغول به کار بودم. در عملیات های والفجر مقدماتی، والفجر 8 حضور داشتم. 4 ماه هم در لبنان بودم، در مراحل مختلف انقلاب هر جا که امام می فرمود: مردم حضور یابند، اگر می توانستم، انجام وظیفه می کردم. دفاع مقدس هم از جمله مواردی بود که امام دستور داد و من هم مانند دیگر جوانان در آن شرکت کردم. آخرین عملیاتی که حضور پیدا کردم، والفجر 8 بود که در منطقه فاو عراق انجام شد و ما برای پدافند و دفاع از آن اعزام شدیم.
تو اگر مردی، برو عراقی ها را بیرون کن
در بهار سال 64 قرار بود که با تعدادی از بسیجی ها برای بار دوم به لبنان بروم. همه چیز آماده حرکت بود. در این زمان پدرم متوجه شد و گفت: حق نداری بروی. گفتم:چرا؟ گفت: عراقی ها در خاک ما هستند، تو می خواهی به لبنان بروی؟! تو اگر مردی، برو عراقی ها را بیرون کن.
لذا با توجه به این که پدرم راضی نبود، گفتم: باشد نمی روم، اما به جبهه خواهم رفت. پدرم گفت: اشکال ندارد. چند ماه بعد در اسفند ماه ثبت نام کردم. در روز اعزام به جبهه، پدرم گفت: نمی شود حالا نروی؟ گفتم: خیر، ولی این قول را می دهم که این آخرین بار است که به جبهه جنگ می روم، وقتی برگشتم، در کنار شما و زن و فرزندم خواهم ماند. بعد از خداحافظی با خانواده و دوستان و مردم شهید پرور حرکت کردیم. بدرقه خوبی توسط مردم شهرمان انجام شد. بعد از ساعت ها به پادگان چالوس رسیدیم و از آن جا به تهران در پادگان امام حسن (ع) وارد شدیم.
فردای آن روز نیروها را تقسیم کردند و عده ای را برای جبهه غرب و تعدادی را به جنوب فرستادند. تلاش کردم که به جنوب بروم، چون عملیات ها بیشتر در آن جا بود. به سمت جنوب راه افتادیم.بعد از طی راه طولانی و عبور از شهرهای خوزستان، در پادگان هفت تپه مستقر شدیم. حاج بصیر فرمانده بود. ما را به خط کرد و گفت: قبل از شما، این جا خیلی ها بودند که الان شهید شده اند. قدم به قدم این جا جای پای شهداست.
حملات سنگین است، بعثی ها از زمین و هوا دارند حمله می کنند و مسئولیت شما بسیار سنگین تر است. بروید استراحت کنید و آماده ی حرکت باشید. حدود نیمه شب بود که ما را صدا زدند و سوار مینی بوس هایی شدیم که با گل اسستتار شده بود.
با خودمان فکر کردیم که این شهید را ببریم، فردا نوبت خودمان می شود
همان شب مجروحین و شهدای ما را بردند. روز قبل از آن هم شهدا را برده بودند. یادم هست در همان پلی که به خاطر تیراندازی عراقی ها با قناسه نمی شد از آن رد شد، یک شهیدی افتاده بود که آن را بردیم. با خودمان فکر می کردیم که این شهید را از این جا ببریم، شاید فردا نوبت خودمان شود، فرمانده جدید با نیروهایش آمده بود و فردای آن شب قرار بود ما جایمان را با آن ها عوض کنیم.
هم دستم تیر خورد، هم پایم سوخت و هم چشمم ضربه خورد
آن روز صبح من در خط مقدم در سنگر دیده بانی داشتم نگهبانی می دادم. ناگهان دیدم که از آن سه راهی به ما تیراندازی می شود. سریع بچه ها را بیدار کردم و گفتم دارند ما را از سه راهی می زنند آن سه راهی محل خود ما بود و تیراندازی عراقی ها از سه راهی نشان می داد که ما در محاصره قرار گرفته ایم، عراقی ها که از سه راهی به سمت ما می آمدند، بچه های ما هم به سمت آن ها هجوم بردند. درگیری سنگین شد. تعدادی از بچه ها را بسیج کردیم و به سمت پل رفتیم، بعد از پل، در پناهگاهی مستقر شدیم و درگیری مستقیم شروع شد. در همین گیر و دار، ضربه ای به دستم خورد و دستم خونریزی کرد، اما دفاع را ادامه دادم. درگیری آنقدر بالا گرفت تا مهماتمان تمام شد. هوا گرگ و میش شد. در همین زمان بود که ضربه ای به چشمم خورد. نفهمیدم موج انفجار بود، یا سنگ بود یا چیز دیگری، احساس کردم که کور شده ام.
آن را بستم. دردی شدیدی داشتم. در همان حال به بچه ها گفتم من مقداری مهمات روی یکی از سنگرها دیده ام، می روم که بیاورم. دیدم یک نفر دارد شهیدی را می کشد. به او گفتم: برادر من، الان چه وقت بردن شهید است. الان وقت جنگیدن است. این چه کاری است که در این موقعیت می کنی؟ ما الان در محاصره ایم. ما که نمی توانیم شهدا را جمع کنیم، گفت: آخر این شهید، برادر من است! جوابی که به من داد، حال مرا منقلب کرد، جوابی نداشتم به او بدهم. رفتم بالای سنگری که مهمات بود، دیدم از مهمات فقط نارنجک ها مانده و چیز دیگری نیست. رفتم که بیاورم، ناگهان پایم سوخت.
ترکش به پایم اصابت کرد.افتادم و خونریزی شدیدی داشتم. آن برادری که داشت پیکر برادر شهیدش را می کشید هم به شهادت رسیده بود.بعداً فهمیدم که از بچه های بابل بود.در همان سنگر افتادم، پوتینم را در آوردم. از حال رفتم. چشمم را که باز کردم، دیدم هوا روشن شده و از خط پشت ما که نیروهای پشتیبانی بودند، صدای تکبیر می اید، فکر کردم بچه های خود ما هستند که تکبیر می گویند. من هم شروع به تکبیر گفتن کردم، دیدم رگبار مسلسل به سمتم آمد.
عراقی ها منطقه را گرفته بودند. اکثر بچه ها شهید شده بودند. وقتی فهمیدم آن ها عراقی ها هستند. به سرعت مدارک جیبم را خالی کردم، یادم هست بین پول هایی که در جیبم بود، اسکناسی بود که روی آن عکس بیت المقدس بود. آن را روی زمین گذاشتم و دو تا سنگ هم روی آن گذاشتم که عراقی ها ببینند ما چه اعتقاداتی داریم. غلت زدم، خودم را به پایین داخل سنگر انداختم. دیدم یکی از رزمندگان تیر خورده و آن جا افتاده و ناله می کند. او سید جواد حسین نژاد و اهل قائمشهر بود، تیر به رانش خورده بود و دو نفر امدادگر هم آن جا بودند که به او کمک می کردند.
درب سنگر ما به سمت خط مقدم بود. عراقی ها را می دیدم که جلو می آیند و نارنجک به داخل سنگرها می اندازند و آن را منفجر می کنند.
ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی