روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید عباس فیوج فغانی
ما هم در کنار او نشسته بود که من از شوهرم( ایشان فوت کرده اند) سوال می کنم که : این باغ چه کسی است؟ ایشان فرمودند: مال شهیدت می باشد که من گفتم: می توانم داخل بیایم، آنها گفتند: بله، بفرمائید و وقتیکه می خواست یکی از میوه های آن درخت را بچینم، پدر شهید و آن همشهریان اجازه نمی دادند و گفتند: اگر شهیدت (منظور پسرم عباس) اجازه بدهد، خودش می آید و میوه ای به تو می دهد

نوید شاهد گلستان؛ شهید عباس فیوج فغانی/ دهم اردیبهشت 1343، در روستای قلعه حسن از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش محمدعلی، کشاورز بود و مادرش نرگس نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. نجار بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. دوم مرداد 1362، با سمت آر پی جی زن در قلاویزان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

یب

نرگس فیوج علی مادر گرامی شهید عباس فیوج فغانی در روایتی از پسرش آنچه که در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد درج شده است را در ادامه می خوانید؛

مشک آب

شبی در خواب، پسرم را دیدم که یک مشک آب (حضرت عباس(ع)) بر دوشش می باشد، در حالیکه یک جام زرد هم در دستش می باشد، من جلوتر رفتم و به او گفتم؛ پسر جان! یک جام آب به بنده بده و ایشان فرمودند: اینها را که میبنی، من باید سیراب کنم، بگذار اینها را مسیر می کنم سپس به شما آب دهم من هم به ایشان گفتم: اشکالی ندارد به آنها آب بدهید و سپس از مدتی که همه آنها را سیراب کرد برگشت و به نزد من آمد و با جام زرد به من آب داد و سپس رفت و دوباره یک جام آب دیگر به من داد و من به او گفتم: رحمت باد آن شیری که مادرت به تو داده است و ایشان گفتند؛ مادرجان! من باید با این جام، همه را سیراب کنم که من سه صلوات فرستادم و از خواب بیدار شدم و طولی نکشید به کربلای معلی مشرف شدم و و قتیکه در محفل حضرت ابوالفضل (ع)، رفتم، مشکلی که در آنجا بود به یاد خوابی افتادم. که در دنیا پسرم یک جام زرد و بر روی دوشش یک مشک آب بوده است.

دیدار فرزند

خواب دیدم که در باغی هستم که نمی دانم چگونه برایتان توصیف کنم فقط می توانم بگویم که در آن باغ همه چیز بوده است از گل های زیبا و درخت های گوناگون و غیره، در آنجا وجود داشت، واقعاً باغ حاجی بوده است، که در دم دری، پدر شهید در کنار درختی نشسته بود البته یکی از همشهریان ما هم در کنار او نشسته بود که من از شوهرم( ایشان فوت کرده اند) سوال می کنم که : این باغ چه کسی است؟ ایشان فرمودند: مال شهیدت می باشد که من گفتم: می توانم داخل بیایم، آنها گفتند: بله، بفرمائید و وقتیکه می خواست یکی از میوه های آن درخت را بچینم، پدر شهید و آن همشهریان اجازه نمی دادند و گفتند: اگر شهیدت (منظور پسرم عباس) اجازه بدهد، خودش می آید و میوه ای به تو می دهد، که آنها عباس را صدا زدند و گفتند: عباس! بیا مادرت آمد و با تو کار دارد، عباس آمد و من به او گفتم: عباس جان! میوه ای را برای من بچین ، عباس گفت: نه مادرم، هر وقت که زمانش رسید، میوه راهم برای تو می آوردم. من گفتم: نه مادرم، وقت که زمانش رسید، میوه را هم برای تو می آوردم من گفتم: مگر می شود، من به باغ تو بیایم در حالیکه میوه ای از داخل باغت نخوردم که در همین حال می خواستم بروم که عباس گفت: کجا می روی، مادر گفتم: می خواهم به خانه بروم که فرمودند: اینجا بمان و نماز جماعت را به همراه ما بخوان، من تعجب کردم و گفتم: مگر در باغ تو، نماز جماعت برگزار می شود، ایشان فرمودند: بله، مادر جان! که با همدیگر نماز می خوانیم سپس به خانه برو، که با همدیگر نماز جماعت خواندیم(به همراه تعدادی از افراد)، واقعاً نماز جماعت بسیار عالی برگزار شده بود خیلی لذت بردم که وقتی ازباغ بیرون آمدم از خواب بیدار شدم.

رویای صادقانه

شب 19 رمضان سال 62، خواب می بینم که : مراسم دامادی پسرم عباس است و ما مراسمی گرفته ایم که همسر خدا بیامرزم نزد من می آید و پارچه سفیدی از من طلب می کند. و می گوید : می خواهم به مکه بروم و من می گویم: امشب ، عروسمان را به خانه می آوریم و تو باید در آنجا حاضر باشی و بچه هایم می گویند: مادر جان! اشکالی ندارد، پارچه سفید را به پدر بده و من با ناراحتی گفتم: شما خودتان، در صندوق را باز کنید و پارچه را به او بدهید و همسرم دوباره گفت: برنج را هم می خواهم چون مایه خرج هم بر هم و این برای ناهار فردا می باشد که برنج را به او دادم و در آن شلوغی با خود گفتم: این کجا بود که پارچه سفید از من می خواست، همان شب 19 بود، که: دوباره خواب دیدم که پسرم شهید شده است، که طولی نکشید خبر شهادت پسرم را به من دادند.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره  هنری، اسناد و انتشارات

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده