سیری بر زندگی نامه شهید در سالروز شهادت
عباس در آخرین سالهای زندگی اش به کارهای نجاری در شهر و روستا مشغول بود و شبها وقتی که از مغازه شهر به ده باز می گشت، باهوش و استعدادی که در کارهای فنی داشت، به کارهای مردم فی سبیل الله می پرداخت و اگر کسی به مشکلی از کارهای الکتریکی از قبیل؛ یخچال و تلویزیون و همچنین لوله کشی ساختمان احتیاج پیدا می کرد.

نوید شاهد گلستان؛شهادت مرگي است، انتخاب شده، مرگي كه انسان به سوي آن مي‌رود نه آنكه به سوي انسان بيايد و اهميت و ارزش شهيد و شهادت نيز از همين جا سرچشمه مي‌گيرد.

از نجاری  تا شهادت در گیلانغرب«عباس امیرخانی»

از تولد تا شهادت

سیری بر زندگی نامه شهید «عباس امیرخانی»

وجب به وجب کربلای ایران آغشته، به خون شیرمردانی است که بهترین سالهای زندگی شان را وقف حماسه سازی و فداکاری، برای دین و آیین محمدی(ص) کردند، اینان فلسفه شهادت را بهترین فلسفه زندگی مادی و زودگذر دنیای می دانند.

اینان پرستوهای مهاجری هستند که فصل کوتاهی از حیاتشان را در عرصه خاک می گذرانند، و سپس برای لذت بهار جاودان راهی افلاک بیکران می شوند.

اینک مائیم و صحیفه خونین شهداء شهدایی چون عباس امیرخانی که اگر دل به سیرت آنان ببندیم نجات یافته ایم، وگرنه ره گمراهان پیموده ایم، و به ضلالت افتاده ایم.

برادر عباس امیرخانی در تاریخ هشتم مهر 1332 در روستای سعدآباد در یک خانواده متوسط و مذهبی چشم به جهان گشود، و بعد از دوران طفولیت برای تحصیل به روستای مجاور پایانی پیاده به روستای کلو در چهار کیلومتری روستای یالو رفت و آمد می کرد.

سال پنجم و اول راهنمایی را در شهر گرگان گذراند. بعد از دوران مدرسه به سن 13 سالگی رسیده بود که پدر خود را از دست داد و از کوچکی مشکلات زندگی و بار مسئولیت خانواده مادر و همچنین دو خواهر و دو برادری که از او کوچکتر بودند به عهده مادر ایشان افتاد.

با از دست دادن پدر و مشکلات زندگی دیگر قادر نشد که بتواند به تحصیل خود ادامه بدهد و به همراه مادر مشغول کار کشاورزی شد.

عباس امیرخانی از همان دوران کودکی علاقه شدیدی به مسجد و مجالس سخنرانی داشت، اهل نماز و روزه بود در نماز جماعت و جمعه شرکت می کرد. او یکی از کسانی بود که برای مردم نوحه و مصیبت می خواند. و مردم را به فیض می رساند.

در تظاهراتها و راهپیمایی ها حضوری فعال داشت و به روحانیت مبارز در خط امام علاقه شدیدی داشت و در کارهای خیر همیشه پیش قدم بود. و برای خدمت کردن به مردم نقش فعالی داشت. فردی شوخ طبع و اهل مزاح بود و با دوستان و آشنایان اخلاق و رفتار بسیار خوبی داشت.

خواهر شهید بیان می کند:

عباس با چند تن از دوستان خود به یک محل تفریحی رفتند و پرنده ای را شکار کردند و یکی از دوستان آن را در کوله پشتی خود گذاشت و دوستان شکار را خوردند و به جای آن پوتین را در کوله پشتی او گذاشتند، و آن شخص شکار را به دوستش داد و خانمش آن را در یخچال گذاشت و وقتی خواستند آن را کباب کنند، متوجه شدند پوتین است.

عباس در آخرین سالهای زندگی اش به کارهای نجاری در شهر و روستا مشغول بود و شبها وقتی که از مغازه شهر به ده باز می گشت، باهوش و استعدادی که در کارهای فنی داشت، به کارهای مردم فی سبیل الله می پرداخت و اگر کسی به مشکلی از کارهای الکتریکی از قبیل؛ یخچال و تلویزیون و همچنین لوله کشی ساختمان احتیاج پیدا می کرد.

شهید بدون هیچ گونه وجهی کار مردم را راه می انداخت، می توان گفت؛ کمتر کسی است که مثل عباس امیرخانی باشد، و به درب خانه ها برود و مشکلات مردم را رفع نماید، او عضو شرکت تعاونی نجاران گرگان بود.

و او داوطلب از ما بین برادران، همکارش آماده برای رفتن به جبهه می شود، و آنچنان عاشق خدا و عاشق شهادت و ایثارگری می شود، که دیگر همه چیز را کنار می زند، و نه همکاران و نه اهل محل و نه اقوام و نه خواهران و برادران و نه مادر دل سوخته هیچ کس نتوانست جلویش را بگیرد.

آن کس که تو را شناخت جان را چه کنم/ فرزند و عیال و سر و جان را چه کند.

خواهر شهید در جایی دیگر بیان می کند؛

شیخی به نام عبدالله وقتی فهمید عباس قصد اعزام به جبهه های نبرد را به صورت داوطلبانه دارد به او گفت؛ تو که معاف شده ای، لازم نیست به جبهه بروی گفت؛ من دوست دارم که داوطلبانه به منطقه بروم. شب قبل وسایل او را آماده کردم و صبح آن روز از همه اقوام و همسایه ها خداحافظی کرد و گفت؛ من اگر بروم به شهادت می رسم.

و روزی که می خواست به جبهه برود، عقدکنان برادرش بود مادرش می گوید؛

به او گفتم شما برادر بزرگتر هستی بجای پدر بچه ها هستی و امروز به جبهه نرو، و در مجلس عقد باش بعداً برو. ایشان نمی تواند قبول کند و می گوید؛ امروز به عقیده من جبهه واجب تر است و از مادر و برادرش عذرخواهی می کند و آن روزی که می خواستبه جبهه برو، مثل مولایش حسین(ع) و یارانش تا صبح نخوانید و با خدای خود راز و نیاز می کرد، او اذان صبح از خواب بیدار شد.

و به دیدار اهل محل و اقوام، و آشنایان رفت و با همه تک تک وداع کرد و با لبخند و چهره ای شاد و نورانی می گفت؛ که مرا ببخشید، التماس دعا داشت و به بعضی ها خبر می داد و میگفت؛ که من به شهادت می رسدوآری آنهایی که با شهیدان روز دیدار کردند از چهره ایشان شهادت را می خواندند.

او همواره در جبهه به عنوان امدادگر به امداد و یاری رزمندگان می رسید، تا شفا یافتن آنان با توکل بر خداوند تلاش می کرد.

عباس امیرخانی جهاد در راه خدا را با جان و دل پذیرا شد و خلاصه در تاریخ بیست و هفتم مرداد سال 1362 در جبهه گیلانغرب به ندای حسین زمان لبیک گفت، و به مجبوبش الله پیوست و در مزار شهدای انقلاب اسلامی گرگان به خاک سپرده شد.

خواهر گرامی شهید عباس امیرخانی روایت می کند؛

روز شهادت عباس در زمین کشاورزی مشغول کشاورزی بودیم، که ناگهان دست و پایم بی حس شد، احساس کردم اتفاقی در حال افتادن است، پاسدارها ابتدا به ما گفتند؛ عباس مجروح است و در بیمارستان اهواز است.

اما برادرم به خانه آمد و گفت؛ فاطمه! عباس شهید شده است، من از این خبر مستجب شدم چون او تازه به جبهه رفته بود، وقتی جنازه او را در سپاه دیدیم اصلاً هیچ جراحتی در او وجود نداشت، گویی به خوابی فرو رفته است.

خواهر شهید می گوید؛ بعد از شهادت عباس خوابی دیدم؛ که در امامزاده عبدالله در یک باغی پر از گل و گیاه هستم، و روی صندلی نشسته ام و یکباره عباس با چند نفر از دوستانش از در وارد شد، به او گفتم؛ اینجا چه کار می کنی؟ گفت؛ اینجا باغی است و ما همیشه در این باغ مشغول آب دادن به گلها هستیم، به او گفتم؛ این افرادی که با تو هستند چه کسانی هستند؟ گفت؛ اینها دوستان من هستند و این باغ، باغ بهشت است.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده