ترس و دلهره از تنهایی را با گذاشتن کفش همسرم در خانه برطرف می کردم/شهید درویشعلی دهقان
نوید شاهد گلستان؛ شهید درویشعلی دهقان/ بیستم خرداد 1342، در شهرستان گرگان دیده به جهان گشود. پدرش ذبیح اله و مادرش نورجهان نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند جهاد سازندگی بود. سال 1360 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بییست و دوم شهریور 1363، در مهران هنگام درگیری با نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای امامزاده عبداله زادگاهش واقع است.
روایتی خواندنی از ساره خاتون دهقان همسر گرامی شهید درویشعلی دهقان آنچه در پرونده فرهنگی شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
«خبر شهادت همسرم در روز 22 شهریور»
حس غریبی داشتم، گویی که خبری ناگوار به من می خواهد برسد، غروب که شد به منزل برادر شوهرم در روستای حسین آباد رفتم، به او گفتم؛ که از درویش خبری نیست، گفت ناراحت نباش بر می گردد.
یکی از همرزمانش از او خبر آورد؛ برادران شوهرم وقتی دیدند من خیلی ناراحت هستم، گفت: هر چه خدا بخواهد همان می شود ما به شاهکوه رفتیم و بیست و دوم شهریور ماه بود که همه خانواده به این روستا رفتیم.
از طرف سپاه شاهکوه خبر آوردند: البته پسر دایی من توی سپاه بود و وقتی به منزل ما آمد خبر داد، به من اطلاع ندادند، همیشه مضطرب بودم. تا اینکه مادر شوهرم خبر شهادت درویش را به من گفت؛ ما برگشتیم گرگان و فردای آن روز تشییع جنازه شهید بود.
شهید قبل از اینکه برای آخرین بار به جبهه برود به برادرش گفته بود که من 22 شهریور شهید می شوم و همینطور هم شد.
«مسئولیت پذیری و علاقه به خانواده»
شهید حالات و روحیات خاصی داشت و هر وقت که می خواست به منطقه برود به من گفت؛ شما از در خانه بیرون نیا، اگر می خواهی بیرون بیایی احساس می کنم، که دم در ایستاده هستی و من بلند شدم تا ایشان را همراهی کنم تا در حیاط با او رفتم.
گفت؛ شما در خانه بمان اینجوری خیالم راحتر است است و اگر دم در ایستاده باشی دلواپس هستم، برای روز آخر از خودش عکس گرفتم، و به من گفت که من لیاقت شهید شدن را ندارم، اما اگر یک روز شهید شدم عکس مرا بگیر و از جلوی صف راه برو و اگر از پشت سر من راه بروی، جنازه من حرکت نمی کند.
من خیلی ناراحت شدم و گفتم؛ الان بیست و یک روز منتظر تو هستم، من آن موقع تنها بودم و به همراه فرزندانم زندگی می کردم چون خانواده شوهرم شاهرود ساکن بودند.
«تنهایی و با یاد شهید»
بعد از اینکه با همسرم ازدواج کردم بیشتر اوقات تنها بودم و به شخصه چرخ زندگی را می چرخاندم و با مشکلات دست و پنجه نرم می کردم. شبها هنگام خواب، کفش شهید را می آوردم داخل خانه و به امید آن کفش راحت می خوابیدم، و دیگر دلهره و ترسی نداشتم.
و خیالم جمع بود. در نبود ایشان و با یاد ایشان از بچه هایم سرپرستی می کردم، و تمامی سختی ها و مشکلات را با جان و دل خریدم.
شهید همیشه با حرفهایش به من امید زندگی می داد و در پیشبرد اهداف زندگی ام مصمم تر و با پشتکار بیشتری جلو می رفتم.
«خاطرات فرزند شهید در کودکی»
همیشه حضور ایشان را در خانه حس می کنم، و هنوز هم باور نمی کنم که ایشان در بین ما نیستند، و همیشه حضور دارد، به یاد دارم که به همراه فرزندانم بر سر مزار شهید می رفتم، پسرم می گفت؛ که احساس که مزار پدرم تابوت شده و با اینکه در دوران شهادت پدر سن کمی داشت بعضی از کارها به او الهام می شد.
وقتی کوچک بود بهانه گرفته که چرا ما بابا نداریم، من گفتم، بابا پیش خدا رفته، و یکبار هم با هم که به امامزاده رفتیم، تشییع جنازه یک نفر بود، باهم رفتیم سر خاک پدرش ولی متوجه شدم که گم شده و پس از آنکه تشییع جنازه تمام شد، فرزندم حسین را دیدم که به طرفم می آید.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات