گویا وسط صحرای کربلا راه میرفتم/ناگفته های همسر شهید «دکتر احمد خرمالی»
هموطنانمان که مظلومانه در مناسک حج در دوم مهر ماه سال 1394 در مکه مکرمه به فیض شهادت نایل آمد.
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد گلستان با سرکار خانم فریده ظفر همسر گرامی شهید دکتر احمد خرمالی را در ادامه می خوانید؛
*** خانم ظفر بیوگرافی از خودتان بفرمائید.
من فریده ظفر همسر شهید منا دکتر احمد خرمالی و فرزند شهید منا حاج اناقلی ظفر هستم.متولد شهرستان گنبدکاووس. 43 سال سن دارم و دانشجوی دکتری الهیات علوم قرآن و حدیث می باشم.
*** خانم ظفر از نحوه آشنایی و ازدواج و زندگی با شهید دکتر خرمالی بفرمایید.
به واسطه ی یکی از همکاران آشنایی صورت گرفت و من به دنبال شریکی در زندگی بودم که مقید به اسلام باشد و وقتی که همکارم دکتر خرمالی را به من معرفی کرد خیلی استقبال کردم. البته ایشان هم به دنبال همسری بودند که مذهبی باشد این وجه مشترکمان بود و در کمال سادگی زندگیمان را شروع کردیم. من معلم بودم و همسرم دکتر دندانپزشک. با اینکه شرایط مالیمان خدا رو شکر خوب بود ولی باعث نشده بود که فراموش کنید اعتقاداتمان را.زندگی مالال از لطف خدا و آرامش در کنار همسرم بود.در سال 1376 زندگی مان را آغاز کردیم. سال 1377 اولین فرزندم «ثمین»1377 به دنیا آمدو فرزند دیگرم به نام «صبا»1381 به جمع ما اضافه شد.
تصمیم گرفتیم که پسرمان رو سرو سامان بدهیم در کنار تحصیلش شاید خدای تعالی تقدیر را اینگونه رقم زده بود که همسرم حداقل عروسی یکی از فرزندانش را ببیند و با مشورت مرکز مشاوره پسرمان ازدواج کرد و فل حال با من و خواهرش زندگی می کند.
مراسم عروسی پسرمان دقیقاً چند ماه قبل از رفتمان به حج صورت گرفت که همینه این اتفاق ها حس می کنم که در کنار هم پیش می رفت.
*** در مورد شخصیت و منش و اخلاق شهید بفرمایید؟
خیلی متواضع بود. هیچوقت خود را دکتر معرفی نمی کرد. هر جا زنگ می زد می گفت: خرمالی هستم. فوق العاده به نماز بچه ها اهمیت می داد. و برای نماز صبح بچه ها را بیدار می کرد، بقیه روزه های مستحبی می گرفت. و من کتاب می خواندم که مثلاً چه روزی روزه مستحبی است و ایشان همان روز می گرفت. و در مطب خودشان هم به منشی اش گفته بودند که موقع نماز اگر ایشان متوجه نشدند او را با خبر کنند. چون ما اهل تسن 5 وعده نماز را سروقت خودش می خوانیم.
*** چگونه عازم زیارت خانه خدا شدید؟
خیلی علاقمند بودند که به حج مشرف بشویم و در آنجا زیارت خانه خدا را انجام دهبم. ایشان خیلی آماده بودند و سه چهار ماه قبلش تمامی کتابهایی که در مورد مناسک حج بود را مطالعه کرده بودند. مثلاً کجاها بریم زیارت، کجاها بریم نماز و.... خیلی با اخلاص کامل می خواندند. حتی در حج که با هم می خواستیم صحبت کنیم می گفت: نه اجازه بده به مناسک حج بپردازیم.
تمامی دعاها را حفظ کرده بودند و سرگروه شده بود و افرادی دیگری را برای مناسک می برد، طواف بین منا و مروه دعا را برای حاجیان می خواند.
*** فرزندانتان چگونه با فراق پدرشان کنار آمدند؟
دو هفته قبل از این اتفاق که برای همسرم اتفاق افتاده بود، خدا به من آرامش خاصی عطا کرده بود بقدری که آرامش در وجودم حفظ می کردم و یکی دو بار در خواب دیده بودم که تنها بر می گردم... هیچ وقت فکر نمی کردم که به واقعیت مبذول گردد...
و با خود همیشه زمزمه می کردم که باید صبور باشم و آرامش خودم را حفظ کنم، انگار یک نفر به من القا می کرد که اگر اتفاقی افتاد باید صبور باشی و باید تحمل کنی.
گریه می کردم و بی تابی می کردم و فرودگاه هم که برگشتم خیلی صبورانه اشک می ریختم چون هم پدرم و هم همسرم را از دست داده بودم و باید تنها برمی گشتم. خیلی سخت گذشت به من. بچه ها چون به من نگاه می کردند من چه عکس العملی از خودم نشان می دادم و آنها هم آرامش خودشان را حفظ می کردند. و سعی می کردند من غمشان را نبینم.
حتی دخترم وقتی بستگان و آشنایان می آمدند خانه ما می گفت: خیلی شدیدتر از ما تحت تأثیر گرفته بودند، دخترم به صبر و آرامش به مرور زمان خیلی کم کم با این مسئله کنار آمدن این درد جانگاه و دردناک است بعد از یک ماه و خورده ای که پدرشان حاجی شود و دلتنگشان بودند . دلشان می خواست که پدرشان را ببینند و از دل تنگی در بیایند.
سعی می کنند که صابر باشند و از خداوند کمک بخواهند، خداوند هم هیچگاه ما را تنها نگذاشته و شهدا خودشان هم ما را تنها نگذاشتند. و لطف خداوند مدام شامل حال ماست. واقعاً من هر لحظه احساس می کنم عین پدر مهربان کنار ماست(خداوند) و هر کمکی و هر کاری داشته باشیم یار و یاور ماست.
*** شما هم در این مناسک همسفر همسرتان بودید؟
بله. من به همراه پدر و همسرم بودم. آن روز که کاروان از مشعرالحرام بر می گشتیم، 10 کیلومتر پیاده می آمدیم رسیدیم به چادر اونجا یک چای خوردیم سریع به ما گفتند حرکت کنیم که مسیر راه شلوغ نشود و اینکه سریعتر از احرام بیرون بیایم و اینکه من و شهیده مرجان نازقلیچی و شهیده شهناز علاقی با هم بودیم و به محض اینکه به خیابان 24 رسیدیم، حال من شروع شد به بد شدن... صورتم کبود شده و نفسم بالا نمی آمد و با مشکل نفس می کشیدم بخاطر ازدحام جمعیت، گرمی هدا و....
ولی همچنان به راهمان ادامه می دادیم و پدرم به من گفت: دخترم شما خیلی قوی هستی، شما چرا اینجوری شدی؟ محکم باش. پدرم می گفت: الان می رویم و با این سنگ های که داریم شیطان را الان می زنیم، قوی باش و همین طور که داشتیم می رفتیم حاجیه شهیده مرجان نازقلیچی و شهیده شهناز علاقی پدرم و همسرم را صدا زدند که بیاید که حاجیه خانم حالش خوب نیست.
پدرم من را باد می زد و همسرم هم دست من را گرفته بود همین جوری حرکت می کردیم ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر می شد. خیلی شدیدتر شد و اولین نفری که دیدم افتاده بود یک خانم افریقایی بود که زیر پا مانده بود و من با دیدن این صحنه خالم بدتر شد و اصلاً نمی دانستم چیکار کنم و به شدت تحت تأثیر گرفته بودم و در جای دیگر عده ای دیگر روی هم افتاده بودند.
در مسیرهای ورودی و خروجی جمعیت آمدند و ما کاملا پرس شده بودیم طوری که نفس کشیدن خیلی سخت بود و در آن لحظه بی هوش می شوم و یکی از حاجیان محکم من را از لابه لای جمعیت بیرون می آورد و مرا در کنار چادری قرار می دهد و دیگر نتوانستم پدر و همسرم را ببینم.
و می دیدم حاجیان روی هم می افتند و کمی بلند شدم و با صدای بلندتر فریاد می زدم: الحمد لبیک، الحمد لبیک ... و زمزمه می کردم آیت کرسی می خواند، تحلیل می خوندم. الحمد محمد رسول الله کمک می خواستم که این چه بلایی است و چه چیزی است داره اتفاق می افتند همین جوری ذکر گویان وسط جمعیت می رفتم و بر همه با این گفتن لبیک گویان من راه را برای من باز می کردند تا اینکه به جایی می رسم که مریض ها را کشناده بودند وسط و بقیه را می گفتند که از روی مریض ها رد نشید، اونجا نشستم و من می خواستم به دنبال همسر و پدرم بروم.
که به من گفتند: تو هم اگر بروی از بین می روی و نگاه کن اطراف را هم دارن روی هم می افتند و تلمبار می شوند. همچنان که می دیدم که همه روی هم می افتادند و اصلاً جا نبود و آب نبود و اکسیژن نبود. انگار وسط صحرای کربلا بروم.همین جوری ایستاده بودم و حافظه خودم را کامل نداشتم و شاهد بودم که حاجیان تمام احرامشان افتاد و همه روی زمین پخش شوند. دیگه افتادند و حتی آنهایی که نشسته بودند نای نشستن نداشتن و افتاده بودند و اشهد خود را می خواندند. آفتاب سوزان 50 درجه، گرما، بدون آب و اکسیژن...
صحنه دلخراش بود انگار وسط کوه بودم و تمام حاجیان روی هم قرار گرفته بودند و روی هم ، روی هم، شناسایی نمی شد کرد که حجاج را، اصلاً فکرشو نمی کردم همسر و پدرم که ورزشکار و زرنگ بودند نتواسته باشند از آن معرکه جان سالم به در نبرند و نجات پیدا نکنند.
3 یا 4 ساعت بعد نیروهای عربستان آمدند و ما را به بیرون بردند و تعداد کمی نجات پیدا کرده بودیم. ما را بروی برانکار گذاشتن و به بیمارستان انتقال دادند. و با کیسه های آب سرد روی سرمن گذاشتن و پارچه مرطوب که روی سر و صورتان هم م گذاشتند تا بتوانیم جان تازه ای بگیریم.
گفتم میخواهم بروم و پدر و همسرم را پیدا کنم و به شیطان سنگ بزنم چون سنگم نیمه کاره ماند و من را با یک نیرو فرستادند و به طرف چادر چون دیدم هنوز پدر و همسرم نیامدن و منم حالم زیاد مساعد نبود و خلاصه یک روز، دو روز و ... گذشت ولی همچنان خبری از پدر و همسرم نشد و آخرین روزی که بودیم هم خبری از این دو عزیز نشد و من هر روز از طریق تلویزیون اسامی شهدا را می دیدم و دنبال می کردم و یا با رئیس کاروان می خواند.
و امیدوار بودم که در چادر خبری می رسید، شهید تورانی در کنار همسرشان شهید شدند انگار مثل صحرای کربلا بود و تک تنها بودم و تمامی دوستان و هم اتاقی هایم نبودند و تعداد حجاج خیلی کم و ساک ها مونده بود و خودشان نبودند ولی همچنان از همسر و پدرم خبری نشد.
تا اینکه روز موعد و برگشتن فرا رسید و ما باید بر می گشتیم و من با بغض عجیبی در حال جمع کردن وسایل بودم و اتاق همسر و پدرم نتوانستم بروم و هم اتاقی وسایل را به من تحویل دادند.
خیلی حالم بد بود و می گفتم می خواهم بمانم تا همسر و پدرم را پیدا نکنم بر نمی گردم و از ایران هم زنگ می زدند که برو دنبالشون و بگرد دنبالشون و دست خالی برنگرد و بچه ها هم زنگ می زدند و گریه می کردند که برگردد و نمی دانستم به حرف کدومشان گوش کنم که برگردم یا برنگردم...
بزرگترها گفتند که شما بروید و ما هستیم و دنبالشان بهتر از شما می گردیم و اونجا بچه ها نیاز به دلداری دارند، با بی میلی تمام وسایل را جمع کردم و با اشک و شیون بلیط را اوکی کردم و به حجاج رساندیم و به ایران با دست خالی. سه تایی رفتیم و یک نفره برگشتم. بعد از 2 هفته که برگشته بودم (3مهر) خبر آمد که پیکر شهدای منا آمد تهران بیاد اونجا برای تشییع جنازه کردند و زنگ زدند که پیکر شهدا آمده است.
من یک روز کامل دعای را خواندم. انگار این دعا برای من کار ساز بود و خودم را سپردم به خدا و از خداوند خواستم ما را از چشم انتظاری در بیاورد. انگار خداوند میخاست ما را آماده کند برای همچنین خبری. و به خدای خودم گفتم من راضی ام پیکرشان برگردد اگر شهید شدن خودت به من صبر بده و به این صورت شد که زنگ زدند که فردا تشییع جنازه می خواهند بکنند که من به همراه برادرم با بقیه خانواده ها که می خواهند تحویل بگیرند به تهران رفتم و بد از شناسایی به ما تحویل دادند البته اجازه شناسایی نمی دادند چون پیکرها دچار تغییر و تحولی شده بود.
*** خانم ظفر خواب همسرتان را هم میبیند؟
بله می بینم. بیشتر وقتی می آید با رویه خوش و چهره نورانی و لباس آراسته، شبهایی که من گریه می کنم و ناراحت هستم ایشان به خواب من می آیند و من را دلداری می دهند. حتی یکبار خواب دیدم یک شب در خواب دست من را گرفته و وقتی بلند شدم گرمای دستش هنوز روی دستم بود.
یک بار هم یکی از بستگانم خواب همسرم را دیده بود و برایم اینچنین تعریف می کرد: که حاج دکتر خرمالی در داخل تابوت است و می گوید من آمدم و خیالم راحت شد که پیکر همسرم برمی گشت و اینجا به سختی در سردخانه نشان می دادند. چون اجازه نداشتند در تابوت را باز کردم، لبخند ملایمی دارد و با چهره نورانی خوابیده و دل من آرام شد.
*** سخن آخر
این تعداد افرادی که شهید شدند افراد خاصی بودند، خوب بودند که در بهترین مکان و در بهترین زمان به شهادت رسیدند و به سوی پروردگارشان شتافتند. خدایا تمام کسانی که شهید شدند بهترین انسانها بودند.
گفتگو/نجاتی