روایتی خواندنی از همسر گرامی شهید «علی تاجیک»؛ همسرم علمدار امام حسین (ع) بود
هاجر بصیری همسر گرامی شهید علی تاجیک آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید:
من هاجر بصیری همسر شهید علی تاجیک. دارای دو فرزند به نام های ولی اله و خدیجه هستم. بیست و سه سال است که شوهرم شهید شده هر وقت به مرخصی می آمد، از جنگ تعریف می کرد و واقعاً امام خمینی را خیلی دوست داشت.
وقتی تصویر ایشان را در تلویزیون می دید می گفت: به خود افتخار می کنم که سرباز این آب و خاکم و همیشه میهن کشورش را دوست داشت، سالها پیش خواب دیدم که همه ساله وقتی محرم می شد از اول محرم تا آخر محرم علمدار امام حسین بود او همیشه تا چهارراه میدان تا هر کجا که دسته عزاداری می رفت آنها را همراهمی می کرد من هم بچه بغل دنبال آنها می رفتم.
زمانی هم که به شهادت رسیده بود خواب دیدم، کنار باغی ایستاده در باغ باز شد و او داخل باغ رفت گفتم: علی کجا می روی؟ گفت دختر خاله می خوام از چوب درختان این باغ یک چوب برای علم امام حسین بیاوریم.
که پرچم امام حسین را به این چوب ببندم از او خواستم که من هم داخل باغ شوم، جواب دادند نه اینجا جای تو نیست و فقط جای هست بعد داخل باغ شد و چهار چوب درب کاملاً غیبت شدند. یک مرتبه از خواب بیدار شدم وقتی برای چند نفر تعریف کردم گفتند: خوشا بحالش او واقعاً علمدار امام حسین(ع) بود.
مادر شوهرم می گفت پسرم مثل ابوالفضل شده در سرانجام در مورخه هفدهم مهر 1362 در بوکان به شهادت رسید.
و هنگامی که خبر شهادتش را از طرف سپاه آمدند، سه روز طول کشید تا پیکرش به دست ما رسیدند بعد از مراسم تشییع و کفن او را در گلزار شهدای گرگان به خاک سپردیم.
خاطرات نبی اله تاجیک پدر گرامی شهید علی تاجیک؛
بنده نبی تاجیک پدر شهید علی تاجیک هستم خاطره ای را که از ایشان به یاد دارم چنین آغاز می شود در اتاق نشسته بود در حالی که مادرش هم کنار او نشسته بود تلویزیون را روشن کرد و تشییع پیکر دوازده شهید را می بیند مادرش را صدا می زند و برای تماشای تلویزیون دعوت می کند، به مادرش می گوید: ببین چقدر جمعیت برای تشییع پیکر شهدا آمده اند و در آنجا برای خودش آرزوی شهادت کرد تا برای مراسم خودش همچنین جمعیتی داشته باشد تا اینکه خود به اسم سرباز انتخاب شد.
بچه های محل می آمدند می گفتند: علی جنگ است و نرو ممکن است شهید بشی جواب می داد که چه بهتره که من هم راه شهدا را ادامه بدهم، مگر آنها که شهید می شدند از من بالاتر هستند؟ یا خونشان از من رنگی تر است؟ خودم هم چند بار به شوخی گفتم: علی جان! امکان دارد نروی؟ گفت: آقا جان اگر همه به جبهه می روند چون یک وظیفه است. البته خودمم در سالهای 65-63 به منطقه رفته بودم، سیزدهم سال بسیج محل بودم دیدار از مریوان و بوکان رفته بودم بعد از پایان دوره سه ماه آموزشی چهل دختر یک شب آمد گفتم: علی چند روز مرخصی داری؟ گفتم امشب 5 شنبه و فردا شب باید تهران باشم، گفتم علی جان مواظب خودت باش.
گفتم رفتی به سلامت رسیدی، برایمان نامه بنویس بعد از شانزده روز از او خبری نشد بعد از آن مادرش خواب می بینید که من یک انار شیرین با یک خربزه شهد که آوردم و سر کوچه گذاشتم مادرش می گفت: علی جان برو پدرت خسته شده این یکی را بگیر و بیاور و بعد مادرش نصف شب از خواب بیدار می شوند. و شروع به گریه و زاری می کند خودم هم مقداری کسالت داشتم.گفتم چی شده گفت: گفتم که علی یا مجروح شده یا شهید من قلباً ناراحت شدم...
ولی به روی خودم نیاوردم، گفتم همه بچه ها سرباز می شوند این طور گریه و بی قراری نمی کنند، نه نبی امکان نداره باز مجدداً من همان شب خوابیدم و خواب دیدم که فرزندم شهید شده است.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان