سیره نامه ی «شهید حسن کول»
آشنایی با شهید: حسن کول
سالها پیش خانواده آقای کول از استان سیستان و بلوچستان به استان مازندران (گلستان فعلی) مهاجرت نمودند و در همین روز از سال 1347 در این خانواده ی فقیر که امورات زندگی را به سختی می گذراندند فرزندی به دنیا آمد که مادرش فاطمه نوری او را حسن نامید. این خانواده مذهبی و تنگدست در یکی از روستاهای توابع گرگان به نام قرق زندگی می کردند.
حسن همچون همسن و سالان خود همراه دیگر خواهر و برادرنش در کوچه پس کوچه های روستا بزرگ شد و در سن هفت سالگی با اینکه در شرایط مالی سختی قرار داشتند، وی را به مدرسه فرستادند. شهید حسن کول دوران ابتدایی خود را در مدرسه پیرم خان قرق (مسلم بن عقیل فعلی) گذراند و وقتی دوران تحصیل ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذراند و در سال 1361 وارد مدرسه راهنمایی شهید آیت قرق شد.
اگر چه زمان پیروزی انقلاب حسن خیلی کوچک بود، اما در تظاهرات ها شرکت می کرد تا سهم کوچکی از این انقلاب بزرگ را نصیب خود کند. شهید کول فرزند بسیار کنجکاوی بود، در همه ی کارها، بخصوص در دروس مدرسه اش می خواست همه چیز را بداند و این کنجکاوی اش همیشه برای بیشتر دانستن او را تحریک می کرد.
احترام زیادی به پدر و مادرش می گذاشت و در کارهای منزل به آنها کمک می کرد. با دوستانش معاشرت داشت و بسیار اهل صله ی رحم بود و برای انجام کارهایش حتماً با دیگران مشورت می کرد.
شهید حسن از زمان پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج فعالیت می کرد و به عنوان یک بسیجی نمونه بود. از انجام هیچ کاری ابا نداشت. در انجام مراسمات مذهبی کمک می کرد و در نگهبانی های شبانه از محله شرکت داشت. در سال 1364 سیکل خود را از مدرسه گرفت و در آنجا که علاقه به حضور در ارتش و جبهه ی جنگ داشت در اولین روز آذر ماه سال 1364 حسن به استخدام ارتش در آمد و شروع به گذراندن دوران آموزشی خود در ارتش کرد.
پس از اینکه دوران آموز درجه داری خود را در تهران با موفقیت گذراند و درجه گروهبان دومی خود را از ارتش گرفت. تقسیم شدند و ایشان در لشکر 88 زرهی زاهدان در رسته ی مخابرات مشغول به فعالیت گردید.
آقای اکبر کول برادر گرامی شهید حسن کول می گوید؛ حسن علاقه زیادی به درس و علم داشت و در نماز و مسائل دینی نیز کوشا بود. از دوستان او در آموزشگاه درجه داری به نام حسینعلی خاک سفیدی نقل می کند؛ من برادرت را می دیدم که او زودتر از همه در نماز صبح شرکت داشت. وی بسیار با اخلاق و مهربان بود.
پدر شهید آقای عباسعلی کول می گوید؛ ههر وقت بیکار بود و یا از خدمت و دوران آموزشی اش در تهران به مرخصی می آمد، از آنجا که دستمان تنگ بود، می رفت دنبال کار و کارگری می کرد تا کمک خرجی برای ما باشد. هیچ وقت از پولی که به خانه می آورد اگر چه نتیجه اش زحمتکشی خودش بود، اما توقعی نداشت و همه را برای خانه خرج می کرد و در آخر روز که به خانه می آمد، نان و قند و وسایل ضروری دیگر را تهیه می کرد.
حسن همیشه معتقد بود و می گفت؛ جامعه وقتی موفق است که وحدت کلمه داشته باشد، اگر وحدت در بین مسلمانان نباشد، آن جامعه با شکست رو به رو می شود. اگر انسان خود را به خدا نزدیک کند و توکل به خدا داشته باشد، شیطان بر انسان تسلط پیدا نمی کند.
کسی که غیبت کند، تهمت می زند و یا دروغ می گوید آدمی ضعیفی است و چهره اش عوض می شود چون این کارها انسان را از خدا دور می کند و منافقین هستند که دارای این صفات می باشند و خداوند درباره منافقین می فرماید؛ به آنها رحم نکنید و آنها را از دیار خود دور کنید.
وقتی به مرخصی می آمد، چندان از جبهه و منطقه صحبت نمی کرد، فقط می گفت؛ شب خطری در کار نیست. آثار خستگی و زخم و باروت در چهره اش مشخص بود، اما چیزی بروز نمی داد، می دانست که خانواده اش نگران می شوند.
شهید حسن پس از اینکه به عنوان کارمند رسمی ارتش (گروهبان دوم) درآمد، در سال 1365 وارد مناطق جنگی شد و از آن تاریخ به بعد خدمت خود را در جبهه گذراند. پدرش می گوید؛ در مورد ازدواج که صحبت می شد، می گفت؛ من با آمیزاد ازدواج نمی کنم، آن موقع نمی فهمیدم منظورش چیست؟ اما بعد از رفتنش دریافتم که چه می گفت!
شهریور سال 1366 بود که به مرخصی آمد. برادرش اکبر کول می گوید؛ یادم هست تابستان بود و مشغول آبیاری زمین کشاورزی بودیم و حسن از خاطرات خودش می گفت؛ می فرمود؛ این دنیا هیچ ارزشی ندارد، وقتی می بینم که جوانان شهید می شوند، خیلی ناراحت می شوم.
تا چند روز دیگر مرخصی من تمام می شود و باید به منطقه بروم، می گفت؛ من دو نفر را می بینم که شبیه فرشتگان هستند و به من می گویند؛ بیا! وقتی من اینها را دیدم فهمیدم که دیگر بر نمی گردم و شهید می شوم. من فکر می کردم که شوخی می کند ولی...
قبل از اینکه برای آخرین بار به جبهه برود، به عکاسی رفت و دو تا عکس گرفت و آنها را به خانه آورد و گفت؛ اینبار که بروم، بر نمی گردم و اگر چه کسی باور نمی کرد و می گذاشتند به حساب شوخی اما واقعاً رفت و برنگشت.
آقای جامی از همرزمانش می گوید؛ در بین راه بودم که عراق با چندین فروند به ستاد لشکر که آن موقع در سومار مستقر بودند، حمله کرده و در لحظات اول با بمب های جنگی ستاد را مورد هدف قرارداد و بعد آنجا را بمباران شیمیایی کرد.
مقدار هواپیماها 64 فروند بود، در جلوی سنگر شهید کول نیز یک راکت شیمیایی اصابت کرده بود، وقتی که آنجا رسیدیم حسن در کنار بهداری بود، نزدیکش که رفتم متوجه شدم که شهید شده است.
حسن کول در تاریخ شانزدهم مهرماه سال 1366 در منطقه سومار به شهادت رسید. همان شب برادرش در خواب می بیند که حسن در بیمارستان صحرایی است و به وی می گوید؛ برادرم اکبر من شهید می شوم، پس راه مرا ادامه بده.
بعد از شهادتش وی را به زاهدان منتقل کردند، چون گمان می کردند که شهید از آنجا اعزام شده است و بعد از شانزده روز متوجه شدند که شهید متعلق به گرگان است. سپاه خانواده ی شهید را مطلع می کند و پس از بازگردان پیکر پاک شهید، طی یک تشییع جنازه ی باشکوه، در امامزاده الازمن از توابع شهرستان علی آبادکتول برای همیشه به یاد سپردند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان