روایتی خواندنی از همسر گرامی شهید «محمدتقی جلالی گرگانی»؛از ایشان سوال کردم مأموریت شما چند روزه است؟
نوید شاهد گلستان؛ شهید محمدتقی جلالی گرگانی/ شانزدهم خرداد 1334 ، در شهرستان گرگان چشم به جهان گشود. پدرش رضا و مادرش محترم نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. كارمند شهرباني بود. سال 1357ازدواج كرد و صاحب دو پسر شد. بيست و هشتم آبان1359 ، با سمت تك تيرانداز در سوسنگرد بر اثر اصابت تركش خمپاره به سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي امامزاده عبدالله زادگاهش واقع است. او را امير نيز مي ناميدند.
زهرابیگم فرجی همسر گرامی شهید محمدتقی جلالی گرگانی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید:
شهید محمدتقی جلالی قبل از انقلاب در گارد شاهنشاهی فعالیت می کرد، در بهمن ماه 57 که انقلاب به اوج خود رسیده بود، به دنبال خوابی که دیده بود، به جمع مردم انقلابی پیوست.ایشان از مجازات هایی که ممکن بود بعد از فرار، گریبانش شود، ترس و وحشت عجیبی داشت، اما شبی مضطربانه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: با وجود این که هنوز امام را ندیده ام ولی او را به خوبی میشناسم.
گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: همیشه نگران بودم که اگر روزی مرا مجبور به کشتن مردم بی گناه کنند، چه باید بکنم، که امام امشب مشکل مرا حل کرد، سپس ادامه داد: در حالی که زانوی غم به بغل گرفته بودم، صدایی به گوشم رسید که گفت: همه جوان های هم سن و سال تو در کوچه و خیابان هستند، تو چرا اینجا نشسته ای؟
سرم را بلند کردم، چهره ای نورانی در مقابل خود دیدم، گفتم: آقا قربون جدت، من هم دلم می خواهد ولی می ترسم؛ ماندم که چه کنم، ایشان پنج عدد سنجاق قفلی در اختیار داشت که یکی یکی آن ها را باز کرد و از پشت ناخن های انگشتانم فرو کرد و از طرف دیگر قفل کرد و در حالی که سنجاق ها به انگشتانم آویزان بود، سوال کردند، آیا دردی احساس می کنی؟ گفتم:نه، گفتند: حالا برو آنچه در نیت داری عملی کن؛ و از هیچ نترس، زیرا همه چیز به همین راحتی است، او نیز به دنبال این خواب، به جمع نیروهای انقلابی پیوست.
ایشان بعد از پیروزی انقلاب به گرگان منتقل شد و در شهربانی مشغول به کار شد. هنوز چند روزی از جنگ تحمیلی نگذشته بود که تصمیم گرفت به جبهه برود به رغم مخالفت مسئولان، توانست از منطقه ی نیروی انتظامی استان مازندران جواب مثبت بگیرد و بالاخره موفق شد به جبهه برود، من قبل از اعزام از ایشان سوال کردم مأموریت شما چند روزه است، گفتند: «مدتش مشخص نیست، تا وقتی که شهرهای جنگ زده، مانند شهرهای دیگر کشور امن و امان شود ولی مطمئن باشید که چه برگردم و یا برنگردم، همیشه در میان شما خواهم بود و شما نیز حضور مرا به خوبی احساس می کنید».
شاید همزمانی تولد پسر دومم، با شب تولد پدرش یعنی شش ماه بعد از شهادت پدر، در سالروز ولادت امام محمدتقی(ع) این سخنان را به اثبات رساند.
ایشان در آبان ماه 1359، در مواجهه با نیروهای بعثی که قصد پیشروی به فیض شهادت نایل شدند و پیکر پاکشان طی مراسم باشکوهی در شهرهای تهران، آمل، بابل و ساری برگزار گردید و استقبال مردم در پلیس راه نوکنده، هنگام اذان مغرب، تحویل گردید و به گرگان انتقال یافت.
همان شب چند نفر از اقوام نزدیک از جمله، دایی ام برای اطلاع بیشتر از چگونگی انجام مراسم تشییع جنازه، به شهربانی رفتند او تعریف کرد که آن شب، پیرمردی با محاسن سفید و قامتی خمیده و شال سبز، از پله های شهربانی بالا آمد و گفت: با یکی از اقوام شهید کار دارم، دایی ام گفتند: بفرمایید، کاری داشتید آقا سید، ایشان گفتند: من دیشب خواب دیدم و در خواب به من تأکید شد که سید!
اگر می خواهی اجرتو با اجر شهید یکی شود، بلند شد و آن کفنی را که سال های پیش از کربلا برای خودت آوردی، به آن شهید که فردا می آوردند، هدیه کن و من هم آوردم تا تقدیم کنم، دایی ام گفت: پس باید پول آن را قبول کنی، چون ممکن است، اشکالی داشته باشد.
سید در حالی که بغض کرده بود گفت: آقا! من از جان و دل راضی هستم و با این کار شاید بتوانم لااقل مقداری از دین خود را به شهدا ادا کنم.
فردای آن روز همه جا از کفن شهید و آیات قرآنی روی آن که با
آب زعفرانی نوشته شده بود و عطر خوشی که بوی کربلا را به مشام می رساند، صحبت بود،
و هرکس می پرسید کفن شهید را از کجا تهیه گرده اید و چه کسی آن را آورده است، کسی
جوابی برایش نداشت، چون در تمام مراسمات شهید، هر چه جستجو کردند، دیگر نشانی از
آن سید بزرگوار نیافتند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان